دست‌نوشته‌ها

baran-bahari

کاربر بیش فعال
سوال !سوال! سوال؟:w20:


بيش از هفتاد درصد شعارهاي اسلامي روي ديوارهاي شهرهاي ايران و به ويژه تهران در مورد حجاب زنان است!!!!!
«خواهرم حجاب تو کوبنده تر از خون من است» و در چند سال اخير، «حجاب تجلي حيا در زن» و «حجاب مصونيت مي آورد نه محدوديت». {خواهرم، حجاب تو ارزنده تر از خون شهيدان است}
خوب اينجا هم از ازادي صحبت مي شه:
:w43: {{يا روسري يا تو سري}}:w39:
خيلي عجيب اگه سن تكليف براي دخترها 9 سالگي چرا بايد از كلاس اول با مقنعه به مدرسه برند در محيطي كه همه از يك جنس هستند چرا حجاب عجيب تر ازهمه چرا حجاب اينقدر با سياست در ارتبا طه چرا حجاب سپر دفاعي براي زن شده است تا كه نا محرمي فكر خيالي به سرش نزند. فكر كردم ..فكر كردم..اخر هم به جاي نرسيدم . :w06:
 

مربوب

عضو جدید
به میمنت مبارکی میمون یه لنگه پا شدنمان"چاشت خورد " را خدمت تهتقاری هستیم .حالم به غایت خراب است.
مسخ شده ای همچون گنجشکی که در چشمان افعیی مسخ شده باشد
چته تو...!!ابدا التفاتی نمیکنی انگار دهانت را با جوالدوز دوخته باشند ....!نظام...!انگار اب سرد ریخته باشند, از فرق سرت تا نکه پا ویبره ای!!/غذآ را سفارش بده
من:سالاد فصل بدون سس لطفا
تهبفاری:جوجه کباب با مخلفات لطفا
باز رژیم گیاهی ابرو واسه ادم نمیزاری/از تو که کاهدانت شده مدفن ماکیان که بهتر است ,غذای بیرون به مزاج ناسازگار ما سازگار نیست/
شطرنج جیبی اش را در میاورد/ یه دست بازی کنیم تا نهار برسه؟/زمانی نه تنها او بلکه همه را حریف بودی اما الان تا دستم روی فیل میرود هوای هندوستان به سرش میزند. ان سرباز بخت برگشته تیرش خطا میرود . اسبم شیهه کشان رم میکند من میمانم و این شاه خرفت و ان وزیر مکاره که قصد سواحل کیش میکنند و من مات این احوالات!!
2 سال و 6 ماه پیش
ابروانی کشیده چشمانی سیاه و موهایی میشی رنگ دماغی پاچه بزی و قامتی سرو و نارون .تو را از موم انگشت تا قد و قامت و زلف و اسباب صورت هر ریختی میخواهد باشد مهم خود توست!!
لبخند های خنک, اداهای بیمزه دروغ و لاف دو رنگی و بیرگی و بیغیرتی همه ان چیز هایی که من مطلوب ان ها هستم سره سوزنی در وجودت راه ندارد حرفش راست و مبتنی حرکات و سکناتش مودب و محکم است .دوست و دشمنش آشکاراست
عقیده اش را بی پروا میگوید اهل مجادله و پرگویی و مباحثه نیست
در میان این جمعیت 70 میلیونی 2-3 نفر را بیشتر قبول نداری
یادت هست میگفتی از احمق و بدجنس دوری کن که دزد آرامشند
حکمت خیام را مدت هاست در عجبم ای کاش هیچ وقت دست به خواندن رباعیاتش نمیبردم که اینگونه از خود بی خود شوم
مقدار متنابهی نقدینگی مخیله مان, کار دستمان میدهد.
چند وقت پیش –مسافرت
طبق معمول توپ بیسبال به دستت با تهتقاری وارد مترو میشویم قل میخورد درست تکه پای او از حرکت باز می ایستد
چهره اش تارتر و نگاهش تیزتر!تومی توانی صائب و نافذ باشی اما رخنه کردن را مدت ها پیش ترک کرده ای
یاد حرف خودم می افتم که استاد کلاس 80 نفریه ادبیات را به تشویق وا داشت
"می دانی که همه مخلوقات و تما م کاینات لجام به دهان ان نیرو یی هستند که بعضی او را از خدا,برخی از طبیعت , برخی از قانون و قوانین و برخی بودنش را بی پایان و بی اغاز چرخ فلک را می دانند"
نمیدانم من متحول شده ام یا تو ان طرز فکر را در ایستگاه 2 سال و 6 ماه گذشته جا گذاشته ای!!
بحث به چا لش میکشد همچون سیالی
تو توهم زده ای و سخن میرانی/ این ادوات پیش کش !مرا به این تفکر معجونیه تلخ و افلاطونی حاجتی نیست
تمام اعتبارت بی اعتبار ارزانیه خودتان/توحرف از عیش و عشق میزنی و ان را همتراز با گرسنگی و شهوت می پنداری و چه جالب میگویی "میخوریم و می خوابیم و پس می اندازیم انسان اگر اندکی دقیق باشد کم کم به مشاهد این همه تکاپوهای دائمی و کشمکش های مستمر بی پایان که سراسر برای خوردن و پس انداختن است خواهی نخواهی لب به چون و چرا میگشاید و در بن تاریک این سیاه چاه 2 دل, پی بدست اوردن پاره ای معانی و مطالبی می افتد که دامنش مدام درازتر میشود
وخدا خودش میداند که به کجا خواهد رفت این شتر بکسسته مهار!!!!
این همه لیچار گویی و ول گویی مرا سخت بهت زده کرده این یاوه میگوید ؟نکند باز پیشه پا افتاده ها را پوستر و بنر کرده ای؟!!!
جدیدنا 2-3 کلمه دشنام قبیح بر معلوماتمان می افزاییم که فی المقدور از استعمال انها خودداری کنیم .اهل انشالله شده ای در نخ لاموت و ناسوت, سردر گریبان و لب جوی نشین شده ای؟ تو که از سرچشمه اب میخوردی پسماند یه خورد ما میدهی
فی الحقیقه من که مزیض التفکر شده ام قضاوت بماند بعد بهبودی؟!!!
باز گیر میدهی به تیپ چیریک وار و کوله پر سودای من!! دیگر تمییز خوب و بد از اختیارم در رفته
تهتقاری:کیش و مات!!
متصدی پرداخت مشرف شوید!!
وجوه بنده رو سیاه را شرمنده فرمودید !
مرخصید!!!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
از فروشگاه ها متنفرم! متنفرم كه بشم ملعبه دست يه مشت فروشنده ابله! همين كه مي گن در خدمتيم! تا تهشو مي خونم: سلام مشتري ابله! تو نمي دوني چي خوبه و چي بد! تو نمي فهمي! تو نمي دوني چي مي خواي! ولي نترس! ما هستيم كه بهت بگيم بايد چي بپوشي و چي نپوشي! ما بهت مي گيم! اگرم نخواي به زور تو ذهنت مي كنيم!
لعنتي ها!
با همراه استاد گرامي تماس حاصل مي كنيم! به او تمام شدن فصل شوم امتحانات را تبريك مي گوييم و او نيز ايضا! ازش پرسش مي خواهيم براي زمان جلسه بعدي! بعد از حدود يك ماه!
تمرين هاي آخرين جلسه را جويا مي شود! خيلي سعي مي كنيم بحث را عوض كنيم ولي انگاري راه ندارد!:( استاد گرامي ما را تهديد مي كند كه اگر تمارين معهود را تميز(يا به قول اردوان انزبي پور Perfect) نياوريم سيم هاي سازمان را مي چيند و با آنها ما را از سقف آويزان مي كند! :cry:
كانهو اسب برف مي باريد و تا ما پايمان را بيرون گذاشتيم در اوج هماهنگي بارش قطع مي شود!
كماكان به تن پروري مي پردازيم! حس نيست هيچ رقمه! باشد كه رستگار شويم!
 

shanli

مدیر بازنشسته
ما به شدت در خود احساس نیاز جنسی میکنیم!!
احساس نیاز به کسی از جنس آدم!!!!!


پ.ن:خدایا اخلاقتان را یک اصلاحی بکنید..چه معنی میدهد هر روز از ما امتحان بگیرید؟! باور کنید امتحانات همه ی دوستان ما تا الان تمام شده است!!!
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
يادش بخير! چند وقت پيش با خان داداش داشتيم در مورد سپهري حرف مي زديم! داداش مي گفت تو زماني كه مردم از فقر و بدبختي در حال جون كندن بودن اين بابا نوشته "روزگارم بد نيست"!! زنده باد همرنگي!
يا اين پائولو كوئيلوي گرامي! قربانش برم بايد سرآشپز مي شد! كتاب نيست كه! سالاد فصله! هر چي گير آورده ريخته تو صفحه هاي كتاب! خدا عقلش دهد...

بعد از پست شانلي در مورد گربه پشت در،عجيب رفته ايم در نخ گربه هاي محل! اين كار را سابقا مي كرديم! منتهي بعد از قبولي در كنكور كنارش گذاشته بوديم! در اين مدت گربه ها بسي غيور شده اند! من الله توفيق! همه VIP!! انگاري ارث پدرانشان را بالا كشيده ايم و حالا آن را از ما طلب مي كنن!! ديگه گربه هم به ما چشم غره ميره! از دست مردم كوچه و خيابان و نگاه هايشان كم مي كشيديم،حالا نوبت اين رفقاي چهارپاست!
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ما به شدت در خود احساس نیاز جنسی میکنیم!!
احساس نیاز به کسی از جنس آدم!!!!!


پ.ن:خدایا اخلاقتان را یک اصلاحی بکنید..چه معنی میدهد هر روز از ما امتحان بگیرید؟! باور کنید امتحانات همه ی دوستان ما تا الان تمام شده است!!!
خدا ما را بمرگاند! اين چه نياز منحرفي است كه پيدا كرده اي؟؟معلوم است كه خريدار خوبي نيستي! جنس قحطي است؟!! اين همه جنس خوب در بازار هست،رفتي سراغ اين جنس بنجل؟!
عزيز دل برادر! اين جنس كيفيت ندارد! فقط ظاهر دارد! عين اين جنوس چيني! باشد كه اتحاديه اجناس داران از ورود اين جنس جلوگيري كنند انشاالله!

در اين راستا ما هم مي خواهيم مقاديري به خدا پيشنهاد دهيم!
خدا جان! مرخصي كه مي داني چيست،نه؟ آنم آرزوست!
 
آخرین ویرایش:

مربوب

عضو جدید
سبك و ضرب و ريتم ملودي هايي كه از زير انگشتان با ان كلاويه هاي بيچاره سياه و سفيد ات همگي شده اند همچون راسل پيانيست انجمن كاتوليك ها.
انگار از براي تشعييع جنازه امده باشي بعد از مغربين و مشرقين كردن هايت بعد از 10-12 سال نوازندگي پسرك گاگول تاتير شهر را خواستي تا هم نفس تنهايي هايت را ببرد عجب دلي داري تو اي نظام الدين!
مطرب هم سر ناسگاري دارد با ما !اي مطرب تو كه ادعاي كُنه سعادت مندي ميكني بيا و معماي انرا با معجون خدا گونه ات حل كن!!
2008 را هم گند زدنند و موفقيت ها را به شمار انگشتان دست رساندندpost-rockها در اين اشفته ميدان كسادي خودي نشان ميدهند گاهي اين مينيمال ها چه ها كه نمي كنند progressive پديد مي ايد نميدانم اين اين ها هم ميدانند كه كنج عزلت نشيني خريدار ندارد يا نه يا شايد هم اينان مبلغين اند؟؟؟منزوي گونه جهاني شدن همچين شاهكاري هم نيست گويي بعضي استيل خود را يافته اند و جان به در برده اند nine inch nails كه قبلا استرس زا و هارد بود حالا براي خود ادعاي يد بيضا ميكند the slip هم بدك نبود اما.....
Mogwai كه افول كرده come die young وMr deast را زماني سر پر سودايي بود
American dollar هم طوطي وار mogawai را در همان سبك بلغور ميكند بابا AGAHOCH كهEP جمع و جور كرده اي با سبك Doom باز هم تو را افرين
همه تان فرزندان صلبي هستيد .ادعاي اخوان الصفا ميكنيد و مخارج سر سهل است كمر شكن را متحمل شده ايد اما نه .....
مطرب چيز ديگري غير از انچه ميخواهي به خورد ما بدهي بنواز!!!
الويس سابق را بسي كفايت است بر همه فاكولي ها و شانه به سر هاي عصر مدرن يا ظاهرا مدرن.....
If weُ d go again/
all the way from the star/
I would try to change/
the things that killed our love/
your pride has built a well so strong/
that I cant yet through/
is there heavy no chance/
to stant once a gain/
im loving you/
 

مربوب

عضو جدید
حسبي الله.........
دفتر روزنامه-دكتر(دكتراي ادبيات –سردبير ستون فرهنگي) صنعتي
پق....!!
سلام مهندس
چطوري امام جمعه
نطق قبل از دستور با تويه
رفتي جاي منم حضور بزن
عجب رويي داري
براق و چكمه را بي خيال برف امده تا كمر منم فرزند خلف اگه مي توني بيا منو بگير
تو هيج وقت كم نمياري......
من امده ام چي كارم داشتي.....!!!
اولش هميشه با چرند و پرند شروع ميشد گپ ميزنيم ولي تو دكتر سابق نيستي....
تمام حواست جمع انجاست
ثقلمه ميزنم
هان....
احترام نظامي ات ميكنم
عقل از كله ات پريده جن زده شده اي
ميگن سيّدها جني ميشن من كه سيد نيستم
پس جني نشده اي مجنون شده اي
حواسش به بغل دست ابا‍‍‍ژور است
گير داده ام از نوع سه پيچ كه براي چه مرا كشانده اي دفتر روزنامه/زووم كرده اي ان طرف//
مي خواي اون اباژور رو بتركوني اين جوري زل زدي
عاشق نشده اي ببيني چه مي گويم
بسم الله اَجّنه ما خيلي وقته سور هامون و خورديم و با گود عشق بازي روبوسي كرديم و صحنه رو ترك.....
نظرت چيه در مورد اين
خوب اين اباژوره/نه اين و ميگم/خوب اينم ارشيو هفته بعده/نه اين بابا اين//اهان 20 سواليه
1 كوييته 2كوييته 3كوييته......20 كوييته
اهان
خواجه نصيره ابيه خواجه نصير قرمزه خواجه نصير ...........اهان خواجه نصير طوسيه
دس بردار بابا اذيت نكن دستم ننداز دس انداز
تو كه دهانت را با شعر باز كرده اند عرض اندام بفرماييد دكتر جان
تو بالاخونه رو تو اين سرما چند اجاره دادي
زنگ بزن 115 بيان ببرنت دارالمجانين كه تا قيام قيامت معما طرح كني
ولي نه كار غامض تر از ان است.....!
زنگ بزن پزشك قانوني بگو برات جا رزرو كنن كه تو راهيم
ديشب تو ابنمك بودي خيارشور
اين عشق بي پدر زماني عارض ميشود كه كه عقل را غسل تعميد ميدهند انچنان سرزده و ونااگاه درون خيمه برميايد انگار كه در مذهبش حيا و ادب نباشد
مشاعرت خراب است و عقلت ناقص.الان عصر ميكرو س نه جنين. پالانت را كج گذاشته اند انگار رمان فيكوس مي خواني
ما ساكتيم نه عاجز به تكلم ها
فعلا كه شما سميع و بصير و هُشي.....
از پاشنه درامدم تا متعاقدش كنم كه دخترك را بي خيال .كاس شدم و كلافه
راه گنج قارون رو نشونت بدم خلاص ميشي
اگه مصر و خرابه هاي تخت جمشيد دب اكبر و اصغر رو هم بدي عمرا
چه كنيم كه دالان مجنون عشق گيس سفيد ميكند نامصب چنان صوت و سفير در دلت راه مي اندازد اي عشق تو سر و پا ادعايي چنان صاحب خانه ميشوي و اداي مالكيت چنان دهليز عقل را تنگ ميكني و چون حمام زنانه هياهو راه مي اندازي..... انصافي كن گناه دارد اين مجنون ما
نميدانم شايد من سرم در اخور تنهايي گير كرده مي گويم بزك نمير بهار مياد
غيض خشم افاقه نميكند همچو( تب لازمي ه)شده اي زرد زرد زرد. كمپلكس هنگ كرده اي
در اخر يك جمله ميگويي و دهانم را گل ميگيري
زندگي با همه عيب و نقص اش باز بهتر از آلونك تنهايي تو
اين ماجرا رتق و فتق ميشود و معامله جوش ميخورد اما نميدانم الان چرا سر ناسازگاري گذاشته اي با او
شايد الان بايد با طمانينه خاطر به حرف من برسي كه عشق سرابي بيش نيست
اميدوارم فردا كه قراري دوباره داريم به اين جمله رسيده باشي:w41:
 

meibudy

عضو جدید
آن که عمری است پی میکده ها رفته منم
آنکه دیوار امیدش برو بالایی داشت
همه را چون سر بر پایه دار داده منم
آرزو رفته امیدی نیست تورا می جویم
آنکه امید وفا را به جفا داده منم
آرزوی دگری نیست تورا می جویم
دیده بگشای که آن کولی دیوانه منمم
 

meibudy

عضو جدید
خدا ما را بمرگاند! اين چه نياز منحرفي است كه پيدا كرده اي؟؟معلوم است كه خريدار خوبي نيستي! جنس قحطي است؟!! اين همه جنس خوب در بازار هست،رفتي سراغ اين جنس بنجل؟!
عزيز دل برادر! اين جنس كيفيت ندارد! فقط ظاهر دارد! عين اين جنوس چيني! باشد كه اتحاديه اجناس داران از ورود اين جنس جلوگيري كنند انشاالله!

در اين راستا ما هم مي خواهيم مقاديري به خدا پيشنهاد دهيم!
خدا جان! مرخصي كه مي داني چيست،نه؟ آنم آرزوست!


اول خدا مارا نگاه دارد در تنگناه ای نیاز! که خود این نیاز را در ماگذارد.
دویم خدا مارا بیامرزد اگر غفلتی در این تنگنا مارا دست داد!
سیم چرا بمیراند،همان بمرگاند شما عزیز دل،که اگر گه گاه نیز غفلتی سرزد البته خدای ناخواسته زنده نگاه دارد تا جبرانی بر اشتباهتمان نماییم

البته که او از دل ما آگاه است

سنه هزار و چهارصد و اندی پس از هجرت شمس و قمر
 

meibudy

عضو جدید
عزیز دل برادر

عزیز دل برادر

خدا ما را بمرگاند! اين چه نياز منحرفي است كه پيدا كرده اي؟؟معلوم است كه خريدار خوبي نيستي! جنس قحطي است؟!! اين همه جنس خوب در بازار هست،رفتي سراغ اين جنس بنجل؟!
عزيز دل برادر! اين جنس كيفيت ندارد! فقط ظاهر دارد! عين اين جنوس چيني! باشد كه اتحاديه اجناس داران از ورود اين جنس جلوگيري كنند انشاالله!

در اين راستا ما هم مي خواهيم مقاديري به خدا پيشنهاد دهيم!
خدا جان! مرخصي كه مي داني چيست،نه؟ آنم آرزوست!


اول خدای مارا نگاه دارد در تنگناه ای نیاز! که خود این نیاز را در ماگذارد.
دویم خدا مارا بیامرزد اگر غفلتی در این تنگنا مارا دست داد!
سیم چرا بمیراند،همان بمرگاند شما عزیز دل،که اگر گه گاه نیز غفلتی سرزد البته خدای ناخواسته زنده نگاه دارد تا جبرانی بر اشتباهتمان نماییم

البته که او از دل ما آگاه است

سنه هزار و چهارصد و اندی پس از هجرت شمس و قمر
 

مربوب

عضو جدید
بهترین استاد دانشکده ام را فراموش کرده بودم:crying2:. تا اینکه حادثه ای مرا به یادش انداخت و متوجه شدم که ماههای آخر عمرش را سپری می کند .
سه ماه آخر عمرش، هر هفته به دیدنش می رفتم. هر شنبه در حالیکه روز به روز بیماری ، بخش بیشتری از بدنش را تحلیل میداد، به یاد دوران شیرین دانشکده، با هم گپ می زدیم و من مثل گذشته باز خود را چون شاگردی در برابر استاد حس می کردم و از این کلاس هفتگی و درس استاد لذت می بردم.:crying2:در این دوره کوتاه سه ماهه، در کلاس درسی که اتاق کوچک استادم در خانه اش که محصور میان درختان باغ اطرافش در حومه شهر بود، در حالیکه بدن فلج شده و پلاسیده اش روی ویلچر رها بود، خاطرات کلاس های او در دانشکده برایم زنده می شد.:crying2::crying2:

در آخرین دیدارمان به یاد تمرین عجیب استاد در سال اول دانشکده افتادم. :crying2:
در آن روز استاد پیرم می گوید برای ما تمرینی دارد. از ما می خواهد پشت به هم بایستیم و بعد آن قدربه عقب متمایل شویم که اگر دانشجوی پشت سری ما را نگیرد به زمین بیفتیم. برای اغلبمان تمرین دشواریست. نمی توانیم بیش از چند اینچ خودمان را به عقب متمایل کنیم. از روی خجالت می خندیم. سرانجام یکی از دانشجویان ، دختری لاغر و باریک اندام که جلبابي سفید رنگی بر تن دارد دستهایش را روی سینه می گذارد، چشمانش را می بندد و بدون ترس و لرز خود را به عقب رها می کند.برای لحظه ای یقین می کنم که به زمین در می غلتد. اما این اتفاق نمی افتد، دانشجویی که پشت سرش ایستاده او را می گیرد.
"آفرین ! آفرین!"
همه دست می زنند.
استاد سرانجام لبخند می زند. به دختر می گوید:
"می بینی، چشمانت را بستی. تفاوتش در این بود. گاه آنچه می بینی باور نمی کنی. مجبوری آنچه را احساس می کنی باور کنی و اگر قرار باشد کاری کنی که دیگران به تو اعتماد کنند باید احساس کنی که تو هم می توانی به آنها اعتماد کنی - حتی وقتی در تاریکی هستی، حتی وقتی داری سقوط می کنی." . . .:crying2::crying2:
آخرین شنبه دیدارمان بریده بریده و به سختی حرف میزد. نمی دانستم چگونه خداحافظی کنم.:crying2::crying2:
دستم را به آرامی فشرد و آن را روی سینه اش گذاشت::crying2:
به سختی نفس می کشید. نگاهی به من کرد:
"دوستت ... دارم":crying2:
من هم شما را دوست دارم استاد.:crying2:
"چیز ... دیگری ... هم ... هست ... میدانم"
"چه چیز دیگری را می دانید؟"
"تو ... همیشه. . ."
چشمانش کوچک شد و بعد گریست:crying2:. صورتش حالت یک کودک یک ساله را پیدا کرده بود. دقایقی بدنش را به خود فشردم. پوست شل و نرمش را مالش دادم. موهایش را نوازش کردم. با دست صورتش را ، استخوانهای چسبیده به پوست و اشکش را لمس کردم . . .
به نجوا گفت:
"به امید دیدار" . . .
خبر مرگش را فرداي انروز اوردند .:crying2:
اي خدا او را هم از من گرفتي و الان يك سال تمام از اين ماجرا ميگذرد:crying2:
اين بهمن منحوس پس كي مي خواهد بار و بنه خود را ببندد اولش محيا بعد همزادم امروز سالگرد يك دوست واقعي
نثار روح بلندش فاتحه اي......
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
بهترین استاد دانشکده ام را فراموش کرده بودم:crying2:. تا اینکه حادثه ای مرا به یادش انداخت و متوجه شدم که ماههای آخر عمرش را سپری می کند .
سه ماه آخر عمرش، هر هفته به دیدنش می رفتم. هر شنبه در حالیکه روز به روز بیماری ، بخش بیشتری از بدنش را تحلیل میداد، به یاد دوران شیرین دانشکده، با هم گپ می زدیم و من مثل گذشته باز خود را چون شاگردی در برابر استاد حس می کردم و از این کلاس هفتگی و درس استاد لذت می بردم.:crying2:در این دوره کوتاه سه ماهه، در کلاس درسی که اتاق کوچک استادم در خانه اش که محصور میان درختان باغ اطرافش در حومه شهر بود، در حالیکه بدن فلج شده و پلاسیده اش روی ویلچر رها بود، خاطرات کلاس های او در دانشکده برایم زنده می شد.:crying2::crying2:

در آخرین دیدارمان به یاد تمرین عجیب استاد در سال اول دانشکده افتادم. :crying2:
در آن روز استاد پیرم می گوید برای ما تمرینی دارد. از ما می خواهد پشت به هم بایستیم و بعد آن قدربه عقب متمایل شویم که اگر دانشجوی پشت سری ما را نگیرد به زمین بیفتیم. برای اغلبمان تمرین دشواریست. نمی توانیم بیش از چند اینچ خودمان را به عقب متمایل کنیم. از روی خجالت می خندیم. سرانجام یکی از دانشجویان ، دختری لاغر و باریک اندام که جلبابي سفید رنگی بر تن دارد دستهایش را روی سینه می گذارد، چشمانش را می بندد و بدون ترس و لرز خود را به عقب رها می کند.برای لحظه ای یقین می کنم که به زمین در می غلتد. اما این اتفاق نمی افتد، دانشجویی که پشت سرش ایستاده او را می گیرد.
"آفرین ! آفرین!"
همه دست می زنند.
استاد سرانجام لبخند می زند. به دختر می گوید:
"می بینی، چشمانت را بستی. تفاوتش در این بود. گاه آنچه می بینی باور نمی کنی. مجبوری آنچه را احساس می کنی باور کنی و اگر قرار باشد کاری کنی که دیگران به تو اعتماد کنند باید احساس کنی که تو هم می توانی به آنها اعتماد کنی - حتی وقتی در تاریکی هستی، حتی وقتی داری سقوط می کنی." . . .:crying2::crying2:
آخرین شنبه دیدارمان بریده بریده و به سختی حرف میزد. نمی دانستم چگونه خداحافظی کنم.:crying2::crying2:
دستم را به آرامی فشرد و آن را روی سینه اش گذاشت::crying2:
به سختی نفس می کشید. نگاهی به من کرد:
"دوستت ... دارم":crying2:
من هم شما را دوست دارم استاد.:crying2:
"چیز ... دیگری ... هم ... هست ... میدانم"
"چه چیز دیگری را می دانید؟"
"تو ... همیشه. . ."
چشمانش کوچک شد و بعد گریست:crying2:. صورتش حالت یک کودک یک ساله را پیدا کرده بود. دقایقی بدنش را به خود فشردم. پوست شل و نرمش را مالش دادم. موهایش را نوازش کردم. با دست صورتش را ، استخوانهای چسبیده به پوست و اشکش را لمس کردم . . .
به نجوا گفت:
"به امید دیدار" . . .
خبر مرگش را فرداي انروز اوردند .:crying2:
اي خدا او را هم از من گرفتي و الان يك سال تمام از اين ماجرا ميگذرد:crying2:
اين بهمن منحوس پس كي مي خواهد بار و بنه خود را ببندد اولش محيا بعد همزادم امروز سالگرد يك دوست واقعي
نثار روح بلندش فاتحه اي......


سلام دوست عزیز
دست نوشته ی شما بی درنگ مرا به یاد کتاب سه شنبه ها با موری اثر میچ آلبوم انداخت که در آن میچ هر سه شنبه به دیدار استاد پیر و بیمارش می رفت و ساعاتی در کلاس درس او ،در خانه اش،سپری می کرد.مخصوصا داستان دختر و افتادن عینا در کتاب آمده است.حال سوال من اینست که دست نوشته متعلق به خود شماست یا برگرفته از آن است؟؟
ممنون:gol:
 

shanli

مدیر بازنشسته
سلام دوست عزیز
دست نوشته ی شما بی درنگ مرا به یاد کتاب سه شنبه ها با موری اثر میچ آلبوم انداخت که در آن میچ هر سه شنبه به دیدار استاد پیر و بیمارش می رفت و ساعاتی در کلاس درس او ،در خانه اش،سپری می کرد.مخصوصا داستان دختر و افتادن عینا در کتاب آمده است.حال سوال من اینست که دست نوشته متعلق به خود شماست یا برگرفته از آن است؟؟
ممنون:gol:
مرسی ستایش اتفاقا" میخواستم منم همینو بپرسم!:gol:
و اما در رابطه با اون کتاب..چیزی که هیچوقت یادم نمیره همین جملشه:

“اگر بیاموزی که چگونه بمیری، می آموزی چگونه زندگی کنی.”
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دانشگاه هم ، خداحافظی می کنیم!!

از دانشگاه هم ، خداحافظی می کنیم!!

خداحافظ دانشگاه!
امروز آخرش بود... آخره آخرش.... و من باور نمی کنم 4 سال به این سرعت گذشت!:crying2:


یه دوست قدیمی....
یه دنیا خاطره..... یه عالمه یادگار از دورانی که هیچ وقت دیگه بر نمی گرده!:w04:

رو پله برقی ایستادم و دارم از دانشگاه بر می گردم.... امروز ؛خوشحال از اینکه این امتحانای لعنتی تموم شدن... سرمو بالا کردم یه لحظه نگاهم باهاش گره خورد.... بعد نیش جفتمون تا بناگوش باز شد..... با دستش اشاره داد بیا پایین!:d
دوبار پله برقی برگشت رو سوار می شم!
بعد دست دادن و روبوسی و.... عین دیوونه ها!:w42:
چند نفر رد می شن و نگامون می کنن! مدل دست دادنمون براشون عجیبه!مدلی که از زمانی که عضو تیم بسکتبال مدرسه بودیم و برای برد تو مسابقات تمرین کرده بودیم....:lol::thumbsup2:
جفتمون می خندیم: هنوز یادته!:w25:
از من می پرسه...براش جسته گریخته تعریف می کنم؛
بهش می گم باور می کنی این 4 سال انقدر سریع گذشت؟ انگار دیروز بود که به جرم بالا رفتن از دیوار مدرسه و دید زدن حیاط مدرسه بغلی تو ساعت ورزش بردنمون دفتر......:lol: انگار همین دیروز بود که تو مسابقات بین مدرسه ای دستم در رفت!
انگار همین دیروز بود.....:w04:

کلی حرف به قد .....اما همه ی سالایی که ندیدمش رو خلاصه می کنیم تو نیم ساعت.... بعد شماره تلفن رد و بدل می شه و تمام!
خوبه که تلفن اختراع شد... والا دیگه امیدی هم نمیموند!:w09:

تا راه خونه ، احساس دوگانه ای دارم.... دیدار این دوست قدیمی ، اونم توآخرین روز حضور تو دانشگاه ، زنده شدن خاطرات خوب دبیرستان از یه طرف و غم دل کندن از محیطی که 4سال با همه خوبی و بدیش ؛دوستش داشتم! :w04::w04::w04:

نه خوشحالم.... نه غمگین!
همین احساس دوگانه کلافم کرده! بیشتر احساس خستگی می کنم.... شاید باید یه مدت به مغزم استراحت بدم که خودشو پیدا کنه!

و اینگونه ما از دانشگاه هم خداحافظی می کنیم!!!!:w21:

پ.ن: ندارد!!!:w25:

 
آخرین ویرایش:

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
دو سال به عقب
به اون روز شوم
به اون روزی که خدا وجودشو بهم ثابت کرد
به اون روزی که مرگ رو به چشم خودم دیدم
به اون روزی که قول دادم توبه کنمو ......
ولی باز روز از نو روزی از نو
توبه کیلو چند ........ همشو یادم رفت
یعنی باید دوباره مرگ رو ببینمو توبه کنم
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ای خدا
گذشته ها رو که میخونم دلم میگیره
اون روزای آخر
وقتی نگام میکرد
وقتی بهم گفت که خیلی دوسم داره
وقتی که گفت اندازه بچه هاش دوسم داره
وقتی شب آخر که میخواستن ببرنش بیمارستان میگفت یه نیم ساعت دیگه بریم میخوام ببینمتون
انگاری میدونست ای خدا
وقتی پسرش بغلش گرفت که ببرنش بیمارستان
با همه بای بای میکرد و چشماش پر اشک بود
وقتی اون پنج شنبه ای شوم شروع شد
رفتم که برم کلاس
گفتم یه سری بهش بزنم
رفتم بیمارستان تو اتاق عمل بود
ای خدا ساعت 2 شد هنوز اونجا بود
صدای تیک تیک ساعتو میشنیدم
ساعت 5 بود که گفتن عمل تموم شد
ولی اتاق ای سی یو خالی نبود
با التماس یه جای خالی پیدا کردند
وقتی اوردنش بیرون نشناختمش
داشت جلوی من جون میکند .......
ای خدا
جمعه
ساعت دو
موبایلم زنگ خورد
داییم :
خاله تموم کرد
دیگه ندیدمش
دلم واسش تنگ شده
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
- سلام آقای دکتر
سرش رو از میز بلند می کنه...
- سلام عزیزم بفرمایین بشینین
- خیلی ممنون
عینکش رو میزون میکنه...
- مشکلتون چیه دوست عزیز...
- مشکل؟ خب راستش یکم پیچیدس...
با تعجب نگاه می کنه...
- جایی درد دارین؟
- راستش دقیق نمی دونم!
از جاش بلند میشه...
- آستینتون رو بزنین بالا...
- بفرمایین...
فشارسنج رو ور میداره...
- خب فشارتون که مشکلی نداره
گوشیش رو میزنه به گوشش...
- لطفا عمیق نفس بکشین..
- خوبه مشکلی نداره...
چشمتون رو باز کنین لطفا...
نور چراغ قوش اذیتم میکنه...
- خب به نظر که سالم میاین، مشکل چیه پس؟
- خب آقای دکتر...
- راحت باشین، پزشکا نسبت به بیمارا تعهد دارن...
- می دونم اما...
- اشکال نداره من به شما یه برگه میدم شمام مشکلتون رو توش بنویسین...
برگه و قلم رو میگیرم...

کاغذ رو تا میکنم و میذارم روی میزش...
سریع از مطب میام بیرون...


" آقای دکتر من قلب ندارم..."
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
ربط؟؟؟

ربط؟؟؟

كلا ربط داشتن چيز خوبي نيست! خيلي حرف ها را بايد در اوج بي ربطي زد! در كل ما آدم بي ربطي هستيم! براي مثال امروز كم مانده بود استاد گرامي ما و ميله صلبمان را با اردنگي از خانه اش بيرون كند.[بنده خدا ديد از يه طرف دارم براش Cannibal مي زنم و از طرف ديگه تو يه آهنگ 2 دقيقه اي الويس موندم،داشت شاخ در مي آورد] خب اين قاعدتا ربطي به كسي نداره. يا اينكه ما الان مشغول گوش سپردن به نواي روحاني Voice Of Soul مي باشيم و ما هر وقت اين آهنگ را گوش مي كنيم كلي بغض مي كنيم منتهي اصلا حال گريه نداريم ولي در اوج بي ربطي كماكان گوش مي كنيم. خب ربط داشتن رو فهميدين چيه؟

حس چريكي بچه ها در تالار ادبيات كماكان ادامه دارد! جو شديدا رفقا را اخذ نموده! حرف از "موقع عمل فرا رسيده" مي شود! زنده باد! بچه ها كم مانده نقشه عمليات انتحاري رو هم بريزن! ما حس مي كنيم در شوروي تزاري هستيم! دوستان هم رفقاي مخالف! در اين ميان هم باشگاهي عزيزي كه گويا خودش را "پدر خوانده" مي داند ابراز فضل و پايگي مي كند! ما را جو اخذ نموده! ما حس مي كنيم ديگر در ايران نيستيم! شنوندگان گرامي! اينجا آمريكاي مركزي،صداي ما را از راديو كوبا مي شنويد! ما حتي انقدر در جو هستيم كه انتظار داريم روي ديوارها نوشته باشند:El Che Vive! منتهي روي ديوار گويا نوشته اند "استقلال تيم هميشه قهرمان!" و ما بعد از ديدن اين متن در دلمان مي گوييم :عمرا!![ما قبلا پرسپوليس دوست بوديم حسابي]
ما كماكان در كف پايگي "پدر خوانده"ي عزيز مي باشيم. نگاهي به تاريخ عضويتش مي كنيم:
2009/1 !!! با ديدن اين تاريخ ياد گفته ابوي ارجمند ميوفتيم كه مي گفت:
تو هر جنبشي،يه عده واسه يه هدفي داد مي زنن،يه عده ديگه هم مي بينن بقيه دارن داد مي زنن.اينا همينجوري مي دون داد مي زنن كه نكنه سرشون بي كلاه بمونه اين وسط!
البته ما اين سخن ابوي را بدون هدف و در اوج بي ربطي گفتيم!

فقط كاش دوستان اين رو و هميت رو در ديگر مسائل هم داشتند! اگر وقتي كه رفقاي امنيت ملي جووناي مردم رو تو ون هاي سبز ميريزن باز هم اين هميت و عمل را در آن موقع هم داشتند ديگر كانهو گوسفند نبوديم! اي كاش تويي كه انقدر ادعاي كم نياوردن مي كني آنجا هم به جاي اينكه از زير دست سبز پوشان در بروي همينگونه كه اينجا عمل كردي عمل كني!
اين بند آخر كاملا ربط داشت!
 
آخرین ویرایش:

مربوب

عضو جدید
سلام دوست عزیز
دست نوشته ی شما بی درنگ مرا به یاد کتاب سه شنبه ها با موری اثر میچ آلبوم انداخت که در آن میچ هر سه شنبه به دیدار استاد پیر و بیمارش می رفت و ساعاتی در کلاس درس او ،در خانه اش،سپری می کرد.مخصوصا داستان دختر و افتادن عینا در کتاب آمده است.حال سوال من اینست که دست نوشته متعلق به خود شماست یا برگرفته از آن است؟؟
ممنون:gol:
سلام
مرا استادي بود بسيار مهربان شايد اگر او نبود من به شدت از رشته اي تحصيل ميكردم متنفر ميشدم شايد اگر سه شنبه هاي استاد نبود مرا علاقه اي به تحصيل نبود
شايد اگر اين تمثيل استاد نبود شايد اگر ابتكار استاد به تقليد از سه شنبه ها نبود اري من نيز علاقه اي به تحصيل نداشتم
كلاس درس بود و استاد در حال جان كندن پاي تخته و من را بي حوصلگي و چرتك بعد از نهار مزخرف سلف !!!
شايد اگر به شدت مرا نزد تماميه دانشجويان بازخواست نميكرد من نيز از رشته تحصيلي خود متنفر ميشدم!!!
او مرا رنجاند اما در قبالش من سه شنبه ها را از او به اغرامت گرفتم
او دقيقا همان تمثيل را سر كلاس ما بكار برد دقيقا در وسط كارگاه موتور كه اگر بيافتي معلوم نيست چه بلايي سرت مي ايد (اونقد كه براده اهن وپروفيل و ابزار..... روي زمينه)شايد به خاطر سر پرسوداي خود انروز من داوطلب اين بازيه تيزبينانه استاد شدم اما درسي داد كه هرچه الان دارم از اوست گرچه وقتي فهميدند ابوي بنده كيست روابطمان تنگاتنگ تر از پيش شد(باز هم لقب اقازاده به ما دادند)
مرا سه شنبه ها امكان ديدار نبود تا ميچ گونه باشم !!!ما را سه شنبه ها با مهدي اش عهدي است كه نمي توان شكست
دوستش داشتم همچون پدرم .شايد زماني كه فرزندان بايد عصاي دست باشند قصد سفر فرنگ ميكنند و پدر را تنها ميگذارند!!!جالب است نه ان روز و نه امروز ان پسرك استاد قصد مزار پدر نكرد !!
اين فرزند ناتني كه استاد او را برتر از پاره تن خود ميدانست ميزبان مهمانان استاد گشت كه در نبودش قران بخوانند و طلب بخشش كنند!!!
استاد ما را فرزند تني خود لقب داد و ما همچون شاگردي او را پرستيديم تا بهبود يابيم و با علاقه مهندس حسابي شويم!!
نظام:w41:
 
آخرین ویرایش:

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
خدایا چقدر کار میکنید!
پس کی میخواهید راحت بنشینید و یک استکان چای راحت بخورید؟!
فردا مهمان ما!
چای و استکانش هم با ما!
اما لطفا" آن دسته چکتان را هم با خود بیاورید و این خواسته های ما را وصول کنید!
كلا ما اگر بخواهيم به خودمان استراحت دهيم يه مدت بي خيال شما مي شويم و امور را واگذار مي كنيم به رفيق شيطان و خودتان كه دست كمي از او نداريد!
فكر كردي مي تواني ما را گول مال نمايي؟ مي خواهي با چايي ما را چيز خور كني؟؟
حالا دسته چك رو هم كه آوردم بپا بي محل چيزي نكشي كه رسما رفقاي شر خر را مي فرستيم پيت جهت وصول!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
اینجا آدم ها(موجودات این جزیره ی غریب!!!)از تو چیزی نمی دونن و هرگز تلاش نمی کنن تا بفهمن داری چیکار می کنی!
هروقت احساس می کنی دلت می خواد از خودت بگی یا نمی شنون یا وانمود می کنن که نمی فهمن!!
براشون اصلا مهم نیست که اگه درس می خونی چرا؟؟نمی خونی چرا؟؟مهم نیست چی داری می خونی شاید مهم اینه که حتما بخونی!!
یا اصلا مهم نیست که درس می خونی !!! مهم اینه که جزوه ای در دست!! کتابی زیر بغل داشته باشی!
آدم ها! اینجا ! می گن درکت می کنم اما ذره ای نمی فهمن چی داری می گی!!با توان و نیستن..پیشتن و نیستن!!
موجودات عجیبین!!همینارو می گم..آدم های جزیره ی من!!
پ.ن:می شه لطفا توضیح بدی که اینا گوش (از اون 2 تاییا که به خیلی ها دادی)دارن یا نه!!شاید گناهی ندارن بیچاره ها!!آخه تو منو آوردی اینجا!!باید بدونی!!
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
بالاخره بعد از گذشتن يك هفته ي هولناك و گذراندن امتحانها
ميتواني به خانه بروي
بهتر از اين نمي شود
باقي كلاس هاي متفرقه را كنسل مي كني
سر راه مي روي بليط بگيري...به خودت مي گويي جاده يخبندان است و رفتن با سواري جايز نيست
نگاهي به بليط مي كني ...مي پرسي"قيمت ها تغيير كرده است"
مرد نگاهي مي كند و مي گويد نه...ماشين ويژه است...به خودت مي گويي قبلي ها هم ويژه بود
بي خيال ميشوي
وقت زيادي نداري و درنگ بيش از اين جايز نيست
وسايلت را سريع جمع مي كني و ناهار خورده و نخورده راه ميفتي
به ترمينال كه ي رسي
نگاهي به ماشين مي كني....ويژه
با خودت تكرار مي كني
سوار ماشين مي شوي و هر چقدر بيشتر مي گذرد معناي ويژه را بيشتر و بيشتر درك مي كني
ماشين كه روشن مي شود صداي زوزه هاي وحشتناك مي شنوي
صدايي كه تا پايان مسير ارامشت را بر هم مي زند
داخل ماشين از يخچال خانه ات هم سردتر است...
اما همه ي اينها را مي شد تحمل كرد
جز خونسردي وحشتناك راننده
سرعت ماشين با سرعت يك مال برابر است
اين ميشود كه مسيرحداكثر 4 ساعته را 5.30 ساعته ميرسي
اين مي شود كه پشت دستت را داغ مي كني كه با اتوبوس بروي ان هم از نوع ويژه....:w05:
 

hoolooo

عضو جدید
من گفته بودم که تا اطلاع ثانوی نمینویسم
خب الان انقدر دلم گرفته که دلم میخواد فریاد بزنم
ولی میدانم که این بار نیز مانند دفعات پیش کسی صدایم را نمیشنود,تمام ورق هایی که که بجای دفتر خاطرات در آن مینویسم مثال دفتر گناهانم سیاه شده , جایی برای نوشتن در آنها وجود ندارد...
باز نا امید نمیشوم ,مینوسم تا شاید درد هایم التیام یابد
6ماه از اون روز میگذره,روزی که روحم رو پاره کردم هنوز بعد ازاین مدت توانایی ندارم که اونو حتی یه کوک بزنم, منتظرم دستان گرم کسی به مانند کوک روی آن اثر کند ...
امید وارم, امید وارم زود از راه برسد و مرحمی باشد بر این دل
با خدا بودم او میگفت صبر پیشه کن به او گفتم تا کی؟ جواب داد: زمانش که فرا رسد خبردار میشوی
و این چند روز گوش هایم صدا میکند, ولی او خود خبر ندارد پس باز صبر پیشه میکنم تا شاید گوش های او نیز صدا کند
ومن نیز مسخره ات میشوم تا بیشتر بخندی تا شاید بدین سان صدایم در گوشهایت همان صدا را تداعی کند
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
در صف شير هستيم! ملت سر شيري كه چندان فرقي با آب جوب ندارد همديگه رو كتك مال مي كنن! و ما كماكان به اين مردم و اين كشور بي صاحاب عشق مي ورزيم! همانگونه كه به علي دايي هم عشقي آتشين داريم! اينا كماكان در رابطه با ربط دار بودنه مسائله!
تو صف دختر كوچكي بود.نمي دونم چقدر كوچك..راهنمايي ماكزيمم سنش بود! داشت شازده كوچولو مي خوند! ترجمه محمد قاضي.هموني كه خودمم خوندمش! نمي دونم مي فهميد كه چه شاهكاريو داره مي خونه يا نه.نمي دونم مي فهمه چه سال هايي رو داره مي گذرونه يا نه...نمي دونم يه روزي مي رسه كه مثل من حسرت بخوره كه اي كاش اون وقتا رو تلف نمي كرد يا نه. روزايي كه با خزعبلاتي مثل پرسپوليس،آرسنال،گروه پيشتاز و كلاس زبان تلف كردم.روزايي كه توش مي شد خيلي كارا كرد. اي مرده شور نوستالژي رو ببرن!
ولي نه! اميد داشتن الكيه! اونم همون مسير بقيه رو طي مي كنه! چرا نكنه؟ هميشه وقتي يه عده تو زمستون ميرن كوه،از مسير پاكوب(يعني جاهايي كه قبلا يكي اونجا رو طي كرده و برفاشو با پا كوبيده) ميرن. كم كسي هست كه از مسير تازه بره! اگه هم يكي پيدا شه كه از پاكوب نره(مثل خان داداش ما) بهش مي گن قد و ديوونه! طبيعيه! تكرار هميشه راحت تره!

اين برادر كروگر ما را به مرز جنون خواهند كشيد. در اين ضمينه به استاد شلداينر نمي رسن ولي خب تا حدي مشاهير ما را خط خطي مي كنند:

This time I wonder what it feels like
To find the one in this life
The one we all dream of
But dreams just aren't enough
So I'll be waiting for the real thing.

كماكان دنبال ربط نگردين!
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام به تمامي ياران دست نوشته
از خواندن دست نوشته هاي زيباتان حسابي خوشحال شديم خنديديم و گريه كرديم.

بسي خوشحالم از اينكه اين تالار را با دست نوشته هاي زيباتان رونق بخشيديد.

خداوندگار مهربان پشتيبانتان

يا حق:gol:
 

کالیگولا

عضو فعال
کاربر ممتاز
دوستي به ما پيامك داد كه فردا از براي گرفتن مدارك پيش و ديپلم خواهم شدن به دبيرستان گريان و دادخواه! بيا با هم برويم! ما هم كه بيكار! خب باشه بريم!
مدرسه! عجب مدرسه اي! باغ وحش بهتر بود! پر خاطره! يادش زنگ تفريح با بچه هاي هم گروهي مي شستيم و لينكين پارك مي خونديم! بقيه بچه ها مي گفتن اينا چقدر ديوونه ان! هيييييي!
يادش بخير سال دوم سر زنگ امار مي رفتيم نماخونه زو(!) بازي كنيم! معلمه هم داغون! بعد از نيم ساعت كلاس 25 نفره رسما مي شد 10 نفره!
تقلب هاي سر قلمچي! واي چه فازي مي داد! يه بار سر قلمچي داشتم خبرم روي يه سوال فكر مي كردم،منم وقتي رو صندلي مي فكرم عادت دارم پايه هاي صندليمو بدم عقب و باهاش تاب بخورم.بعد انگاري زيادي بهش تاب دادم و خودم،صندلي و برگه امتحاني از پشت ولو شديم رو زمين! بچه ها هم كه پايه زدن زير خنده! انقدر اعصابم خورد شد كه برگه امتحانيمو از وسط جر دادم و از جلسه اومدم بيرون!
يه بار كه به ناحق ما رو پايين نگه داشته بودن(از زنگ تفريح هنوز دو دقيقه مونده بود و يارو مي گفت بياين بالا:razz:) براي اعتراض شروع كرديم با ابچه ها عمو زنجير باف خوندن!!!
عمو زنجير باف
بله
زنجير منو بافتي؟
بله
پشت كوه انداختي؟
بله....

بگذريم كه بعدش كتك مفصلي نوش جان نموديم!

عجب نوستالژي حال ميده! ولي خب بعد از كنكور دو سه بار رفتم ولي اينبار نمي دونم چرا اينجوري فكرا زد به سرم! كلا بي خيال! همون قضيه ربط نداشتنه!
 

ebbi

عضو جدید
... دهنم بوي گند مي‌ده، چند تا دندون خراب و پوسيده دارم. موهام کثيفه، جورابام مثل چوب شدن، کفشم داغونه، رنگ سفيد هم بهم نمي‌ياد...
و دلتنگي يا شايد هم دلشوره، دل و رودم رو به هم ريخته.
وقي غذا مي‌خورم، احساس مي‌کنم دارم گوشت آدم زنده رو گاز مي‌زنم؛ که مدام هم زير دندونم داد و فرياد مي‌کنه. البته داد و فرياد که نه دقيقن؛ همون صدايي رو مي‌ده که اگه گوشت يه آدم زنده رو زير دندونت گاز بزني؛ يه چيزي مثل جيغ و ناله و فرياد و زنجه موره و لابه و زجّه و التماس و وق‌وق و حق‌حق و زوزه و زرزر و از اين حرفها.
خلاصه که اوضاعم بي‌ريخته، مثل يه وسيله‌ي بي‌مصرف و تاريخ گذشته که ديگه تاريخش گذشته. مي تونم بگم اين دقيقن و تحقيقن اوضاعمه.
صداهاي دور و برم خيلي زيادن؛ مثل اينکه دقيقن مغزمو، يعني خود خود مغزمو دارن مي‌کشن روي يه رنده‌ي فلزّي و اين خيلي درد داره و آدم رو دچار دلتنگي يا شايد دلشوره مي‌کنه.
صداي بوق ماشين‌ها از همه بدتره؛ انگار که مخچه آدم افتاده توي دهن يه شتر، جدي مي گم.
شب صداي ويرا‍ژ موتور و زنگ آمبولانس مي‌ده و همينطور خش‌خش جاروي سوفور شهرداري، که اين هم يه شغل آبرومند و قابل احترامه ولي من ترجيح مي دم يه دزد بي‌شرف باشم.
اصلن نمي‌دونم با خودم بايد چه کار کنم، يا با بقيه چيکار کنم؟ چيزي که مسلمه اينه که بايد يه کاري کرد. اما چه کاري و با کي؟
هي مي‌شينم با اين فکرا مخمو سمباده مي‌کشم. منظورم از مخ همون خود خود مغزمه، لخت و اور، همون چيزي که از لحاظ ظاهري توي کله پاچه فروشي کوبيده مي‌شه و با آب گوشت قاطي مي‌کنن و با يه لبخند و دو من سيبيل بهت مي‌گن: «نوش جان». البته اين يه جورشه.
خلاصه که هيچ چيزي چندش‌آورتر از کله‌پاچه نيست. از مرغ آب‌پر هم بدتره.
مغز، زبون، سفيده‌ي چشم، دل، روده، قلب، جيگر، سيراب و شيردون، رگ و پي و پاچه با اون سم‌هايي که حتي شايد اونها هم قابل خوردنه.
به نظر من اصلن کله‌پاچه يه جنايته. در واقع کله‌ي بريده گوسفند با اون دهن باز و چشماي خيره که معلوم نيست کجا رو نگاه مي کنن و خون زيرش که خشک شده....
آره ديگه، دلم برا حيوون مي سوزه خوب.
من اگه گوسفند بودم اصلن دلم نمي‌خواست آخرش اينجوري بشه. البته مي‌دونم که مي‌گن به «ما» مربوط نيست. به خود گوسفندها مربوطه اونم اگه به اين مباحث علاقمند باشن. و آدما حق ندارن با گوسفندها همزادپنداري کنن.
مخ درد که مي‌گن دقيقن همين چيزيه که من دچارش شدم، رنگ سفيد هم بهم نمي‌ياد، از لمس کردن وزغ هم چندشم مي‌شه.
اون طوري دولّا پهنا به من نيگاه نکن که بدجوري کفري مي‌شم.
اصلن اعصابم خورده، دلم مي خواد بزنم لهت کنم؟ چي مي‌گي ها؟
اصلن چي مي‌توني بگي؟ اون ريختي که من دلم مي‌خواد بزنمت، در واقع استخونهاي فکّت طوري مي شکنن که اگه بخواي هم ديگه نمي‌توني حرف بزني . فقط صداي جيغ و ناله و وق‌وق و زرزر.
تا همين الان هم بهت خيلي لطف کردم که مي‌توني حرف بزني و استخونهاي فکّت سالمه وگرنه من خيلي بي‌اعصاب‌تر از اين حرفام.
خلاصه که به فکر فکّت باش و به دندوناي توي دهنت عشق بورز، والله...
تا سالمن ازشون استفاده کن.
اصلن چطوره برم با يه برنامه چند ساله کار کنم و پول پسنداز کنم تا يه شات‌گان بخرم و وسط شکمت يه سوراخ باز کنم که يه آدم بتونه راحت از توش رد شده؟ چي مي‌گي ها؟
به نظر من که اسلحه خوبي‌يه. به درد شکار هم مي‌خوره. شنيدم باش خرگوش‌مرگوش هم مي‌زنن. البته زياده‌روي توي شکار خرگوش باعث به هم خوردن زنجيره غذايي يک سري موجوداتي مي‌شه که فکرشم نمي‌توني بکني، يعني به عقل جنّم نمي‌رسه.
خلاصه که هر چي مي‌خوري استخونهاشو تف کن که تو گلوت گير نکنه.
بلاخره بايد به حرف بياي؛ چرا براي من تي‌شرت سفيد مي‌گيري؟ مگه نمي دوني سفيد اصولن يه رنگه و خاصيت رنگ وقتي با مقوله لباس قاطي بشه اينه که به بعضي‌ها مي‌ياد و به بعضي‌هام نمي‌ياد؟
البته اينم بگم که من خيلي دوست دارم يه سگ داشته باشم. يعني يه توله سگ که خودم بزرگش کنم. دوست دارم قيافش هم گرگي باشه، گوش‌هاش هم اينجوري باشه. قاطي‌يه مشکيش، سفيدايي باشه که بهش بياد. توي خونه هم کارخرابي نکنه. مي فهمي؟ همچين توله سگي سراغ داري؟ اين توله سگي که مي گي، خرگوش هم به زنجيره‌ي غذاييش مربوطه؟ خوب وق‌وق مي کنه؟ واکسنهاشو زده؟
خودت چي واکسنهاتو زدي؟ زنجيره‌ي غذايي چي؟ کله پاچه مي‌خوري؟ از سيبيل خوشت مي‌ياد؟
بلاخره به حرف مي‌يارمت. من خيلي صبرم زياده، تا قيام قيامت هم که حرف نزني من اينجام و ازت سوال مي‌کنم. اينقدر سوال مي‌کنم که يهو بزني زير گريه و همون صدايي رو بدي که گوشت آدم زنده زير دندون. اونوقت مي‌فهمي که سربه‌سر آدمي مثل من نذاري و بري دنبال کار خودت، که البته اون موقع خيلي ديره.
هميشه همينه. همينجوري هم مي مونه، منظورم همين دير شدن و وقت و ساعت و از اين حرفاست ديگه. جلسه ساعت 5 شروع مي شه ولي تو 5 و ده دقيقه مي رسي. کلاس ساعت 6 شروع مي شه ولي 6 و 45 هنوز يه ربع ديگه راه داري تا برسي به کلاس. مي فهمي که؟ ديـــــره، وقت نيست. من که خيلي وقته که ساعت ندارم. نه اين که خوشم نياد ها، نه، ولي خوشم نمي‌ياد ديگه.
داشتم مي‌گفتم که اون روز مي‌خواستم برم حموم و از دوش آب گرم لذت ببرم. لباسامو در آوردم اول پيرهن بعد زيرپوش و شرت و شلوار هم با همديگه، حمومي که من مي‌رم توش آينه نداره. ولي کاشکي داشت. حال مي‌ده آدم گاهي خودشو ورانداز کنه و ببينه که چه ريختي‌يه. به خودش زل بزنه، برا خودش ادا در بياره، دهنشو کج کنه و از اينجور کارهاي با حال. ولي آينه نداره. هميشه يه ايرادي هست. يه چيزي کمه. حتي ممکنه يه عده بريزن تو حموم و بگن دوربين مخفي‌يه. باور نمي‌کني؟
ولش کن بيا فک کنيم که تو يه گوسفندي، بعد يه روز که داري براي خودت با خيال راحت علف تازه مي‌خوري و نيم نگاهي هم به جفت مورد علاقت مي‌ندازي يه دفعه دلت شور مي‌افته. چند تا موجود دوپا طوري دارن مي يان سراغت که معلومه اصلن قرار نيست اتفاق خوبي بيفته. يعني حتي قراره اتفاق خيلي بدي هم بيفته، دلت اينطوري گواهي مي‌ده. ديگه دست از علف خوردن برداشتي و اونها دارن بهت مي‌رسن. قبل از اينکه بخواي نقشه فرار و اينا رو بکشي مي‌گيرنت. جفت مورد علاقت و چند تا ديگه رم مي‌گيرن و همتون رو مي‌ندازن پشت يه وانت. هيچ وقت مثل الان دلت نمي خواست که يه جاي ديگه باشي. بقيه گوسفندهام يه جوري نگات مي‌کنن که انگار؛ «پسر خوبي بودي ولي خداحافظ، بايد تقدير رو پذيرفت». زبونت بند اومده و بغض گلوت رو فشار مي‌ده. همه وجودت داره بع بع مي کنه که: «نــــه»، اما تو زورت به اين دوپاها نمي‌رسه.
بعدش از يه عالمه جاده خوشگل که تو اين روز خاص اصلن معني خوشگلي نمي‌دن، مي‌گذري. از در يه ساختمون کثيف رد مي‌شي و مي‌ري توي حياط، بوي خون خشک شده مي‌زنه توي دماغت، تمام بدنت داره مي‌لرزه، به بقيه نگاه مي‌کني و مي‌فهمي اونام به هيچ وجه حال بهتري ندارن. صداي بع‌بع گوسفندهاي ديگه توي گوشت زنگ مي‌زنه. دست خودت که نيست؛ مي ترسي.
بعد دو تا دوپاي قلچماق از ماشين پيادت مي‌کنن و مي‌برنت. تو نمي خواي بري و خودت رو مي‌کشوني طرف مخالف، اينقدر اتفاق سريع بوده که هنوز صدات در نيومده و شکّ ورت داشته، فقط مي‌دوني که نبايد با اين دو تا قلچماق بري، ولي فايده نداره اونا مي‌کشوننت روي زمين و مي‌برنت. بعد به بغل مي خوابوننت و يکي کله و دستات و يکي بدن و پاهاتو محکم مي‌گيره، دست يکي شون روي اون چشمته که طرف بالاست و تو نمي‌توني ببيني چه اتفاقي داره مي‌افته، بعد صداي کشيده شدن دو تا فلز روي همديگه به گوشت مي‌رسه که مدام نزديک‌تر مي‌شه. با اون چشمت که به طرف زمينه يه سايه رو مي‌بيني که با صداي فلزّا داره بهت نزديک مي شه، بعد يکي آب مي‌ريزه توي دهنت که اونم مي‌پره توي گلوت، صداي گوسفندهاي هم‌دسته‌تو مي‌شنوي که دارن بدجوري بع‌بع مي‌کنن. هر چي تقلا مي‌کني نمي‌توني تکون بخوري، اون دوتا قلچماق خيلي محکم گرفتنت. با تمام سعيت هم نمي‌توني خلاص بشي. و يه دفعه احساس مي‌کني يه جسم فلزي سرد روي گلوته، انگار سرماش توي تمام بدنت مي‌پيچه، ياد سرنوشت مي‌افتي که شايد بايد قبولش کرد، يه لحظه دست اون که روي چشم بالاييته مي‌ره کنار و قيافه اون سايه رو مي‌بيني، تنها مشخصه صورتش سيبيله و توي دستاش دو تا چاقو که يکي از اون چاقوهام زير گلوي توئه، همون جسم فلزي که چند دقيقه اي هست از سرماش داري مي‌لرزي. تمام قدرتت رو جمع مي‌کني که بگي «بعععع» اما اون جسم سرد حرکت مي‌کنه و يه دفعه از وسط سرمايي که روي گلوته گرما مي‌زنه بيرون. حتي فرصت نکردي بع بگي، فقط يه چيز گرمي خيلي سريع از بين اون خنکي گردنت مي‌زنه بيرون و کم‌کم حسّت رو از دست مي دي . اون دو تا قلچماق ديگه ولت کردن که دست و پا بزني، اما تو فقط خيره شدي. بايد سرنوشت و قبول کني....
البته مي تونيم فک نکنيم تو يه گوسفندي و همون آدم باشي که در اين صورت مراقب دندونات باش و تا سالمن ازشون استفاده کن و سر به سر آدم‌هايي مثل من نذار.
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
"دل نوشته" ؛ چه اسم مزخرفی گذاشتم روشون نه؟
هیشکی ازشون سر در نمیاره!
چه فایده داره این نوشته ها... وقتی پر رمزه ، پر راز، اونم رازی که فقط من می دونم و تو؟!
وقتی می گم " یکشنبه نیلی رنگ" ، فقط من و تو می دونیم کدوم" یکشنبه" بود!

وقتی می گم ، "رودخانه" ؛ فقط "تو" می دونی که مثل کوه ، درست مثل کوه ، تکیه گاه تنهاییم بودی، و "من"، رودخونه ای بودم که تو دریای چشمات ، غرق می شدم!


وقتی می نویسم ، "بر می گردی" ، چون گفتی که بر می گردی و حرفت هیچ وقت دوتا نمی شه؛ هیچ کس باور نمی کنه من بهت ایمان دارم ، به حرفت ؛ ایمان دارم!

تو تقویمم پره ازروزهای خاطراتمون! به رمز مشخص شدن....
عروسی دوستم ، 7 تیر، 12 خرداد..... هر وقت دورَشون می کنم ؛ بی اختیار این شعر "مریم اسدی" رو لبم میاد : «این روزها در تقویم هیچ خدایی ثبت نشده ، فقط تو می دانی و من!»





پ.ن:
1- از دیدن دوست قدیمیمان "ابی" در این تاپیک بسی مسروریم الان!:thumbsup2:
2-از دست این مربوب.... مدل حرف زدنش رو من تاثیر گذاشته؛در پیوست (1) کاملا این تاثیر مشهوده؛ نه که من خیلی انعطاف پذیرم، به خاطر همینه!!!:whistle:
 
بالا