دست‌نوشته‌ها

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتي ميفهمي خدا دوست داره که

ساعت 4 صبح تو اوج نا اميدي

يک سيگار توي پاکت پيدا ميکني!

این تبعیضی ست میان بندگانت!
من هنوز هم محتاج یک سیگارم!

میزان مضری آلودگی هوای آسمان کمتر از میزان صافی هوای زمین است!
ابرها به کنار روند اشباح رجال محو می شوند.
اکنون محتاج یک سیگار هستم!

و کاش کسی سیگار مرا می کشید
این دود وهم زای بی مفهوم عادت را نمی خواهم

دنیا از آن تو...

بوی دود خفه م کرد . چه سیگار سیگاری میکنید :smoke:


برایم دعا کن !

چشمان تو گل آفتابگردانند !

به هر کجا که نگاه کنی ،

خدا آنجاست !

هزارمین سیگارم را روشن می کنم ....

پس چرا سکته نمی کنم ؟

نمی دانم ....

:w05:



 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.

خسته شدم بس که از سرما لرزیدم …

بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم

زخم پاهایم به من میخندد …

خسته شدم بس که تنها دویدم …

اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن…

می خواهم با تو گریه کنم …

خسته شدم بس که…

تنها گریه کردم…

می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم…

خسته شدم بس که تنها ایستادم

:w05:


 

pero

عضو جدید
پای هر گل در باغچه ی ما،
علف های هرزی روییده اند که چشم دیدین زیبایی گلها را ندارند
و گلهای زیبایی که چشم دیدن گلی زیباتر را ندارند

در همین باغ کودکانی بازی میکنند که معصومانه
چشمانشان از دیدن زیبایی ها پر از زوق میشود
و وجود پاکشان با خوشحالی دیگران میروید
 

FahimeM

عضو جدید
چقدردرد داره وقتی بیست و چن سال به خودت گفتی من این آدمم با این اعتقاد با این ایمان ولی یهو می بینی تو یه آدم دیگه ای...چه اعتقادی؟!!چه ایمانی؟!! کدوم تکیه گاه کدوم آرامش کدوم اعتماد...چرا کلامش آرومت نمیکنه چرا نمی بینش حسش نمیکنی...چرا هرچی میری دورتر میشی چرا هرچی میری هیچ هست و هیچ...
چیو گم کردی راهتو خود(آ)تو؟؟!
 
آخرین ویرایش:

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
می گویند:"بهشت زیر پای مادران است"من هرگز از این سخن تعجب نکرده ام!مظلومیت جزو لاینکف چهره ی مادر است.اما پدر...!
شاید برای اولین بار پس از چندین نقطه توضیح خواهم داد چون احساس می کنم این بسیار مبهم است.

عطوفت و مهربانی پدر در ظاهر خشن او پنهان شده است.
اکنون می فهمم شاید از مادر نیز مظلوم تر هستی!
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنگاه که یک شیر جوان نر به حد کافی بزرگ می شود باید کوهستان را ترک کند اما همواره این طور نیست،گاهاً این شیر نر پیر است که بیشه را رها می کند و می میرد.این قانون طبیعت است و انسان نیز جزو این طبیعت.در آن زمان شیر نر جوان احساس قدرت می کند،چون در یک کوهستان دو شیر نر نگنجد ولو پدر و پسر.
حسی که یک پسر تازه به بلوغ رسیده از این اوضاع دارد همچون حس شیر جوان است،با این تفاوت که پس از رفتن شیر پیر،تازه می فهمد که چه شده است.

این مسأله ایست که تنها مردان جوان تجریه خواهند کرد.
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
یک قلب کوچک دارم که درونش یک دنیا عشق است.
همین قلب کوچک یک عالمه دوستت دارد.
یک قلب دارم که درونش تنها تویی و جز تو هیچکس دیگر در آن جایی ندارد.
اگر اینک این قلب می تپد به عشق بودن تو است .
بی تو قلبی نیست در سینه ام برای تپیدن و جایی نیست در این دنیا برای نفس کشیدن .
یک قلب کوچک دارم که تنها برای تو است ، به خدا از تمام دار دنیا تنها همین را دارم.
همین قلبی که در اعماق آن صداقت و یکرنگی است ، روی دیواره های سرخ رنگ آن تنها نام مقدس تو حک شده است .
می تپد برای تو ، شکسته است بدون تو ، دلتنگ است از دوری تو ، خوشبخت است در کنار تو ، تنهای تنهاست به عشق تو.
صدای قلبم را بشنو ، صدایی که از اعماقش میتوانی نام مقدست را بشنوی.
هر تپش از این قلب عاشقم ، تنها به امید بودن تو در قلبم است .
این قلب را نا امید نکن که تنها امیدش تویی .
این قلب را نشکن که تنها عشقش تویی .
این قلب را بیشتر از این در حسرتت نگذار که تنها بهانه برای بودنش حضور تو درون آن است.
بیا با گرمای عشقت به این قلب سردم جان بده .
آن را نشکن به خدا خیلی بی طاقت است .
هیچگاه از این قلب بیرون نرو به خدا بدجور دیوانه تو است .
همین قلب کوچک ، همین قلبی که اینک درون آن هستی تنها با تو می تواند عاشقترین باشد .
یک قلب کوچک اما بزرگ به اندازه کلام مقدس عشق دارم که درونش یک دنیا احساسات عاشقانه برای تو است با آن مدارا کن ، آن را برای همیشه دوست داشته باش ، قدرش بدان ، با آن یکرنگ باش و با صداقت دوستش داشته باش .
اینبار تو را در این قلب اسیر نکردم ، تا هر زمان که خسته شدی از آنجا بروی.
اما هیچگاه خسته نخواهی شد ، زیرا با خون عشق که در قلبم جاریست و با هوای دوست داشتن که درونش است تو را برای همیشه عاشق خویش نگه خواهم داشت.

(دست نوشته یکی از دوستان)



 

amingraphic

عضو جدید
آغوشه تو

آغوشه تو

باز دلم می خواهد سرم را بر روی شانه هایت بگذارم و از اعماق وجودم گریه کنم.
هق هق هایم را به یاد بسپار.اشک هایم سهم شانه های توست.شانه هایت را استوار نگاه دار تا من به آن تکیه کنم.
من از روزگار خسته ام و تکیه گاهی جز شانه های تو ندارم.زمانی که روزگار بالهایم را از من ستاند تو بهانه ای شدی برای ادامه ی حیات.بدان سرچشمه باورم تویی و قلبم جز با نگاه تو نمی تپد...
بغض گلویم را بیرحمانه می فشارد. هر لحظه که می خواهم بگویم دوستت دارم برتپیدن ضربان قلبم افزوده می شود...
باز دلم می خواهد با تو باشم، در کنارت و در آغوشت.
گرمای وجودت را از من دریغ نکن.

بگذار تا زمانی که قلبم می تپید آشیانه ام آغوش گرم تو باش
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در عجبم
از دنیایی که همه حق می گویند و ناحق می خوانندش
از مردمی که خوبند و جامعه ای که سیاه می پندارندش
فریاد های حق گوش ها را کر کرده
گوشی برای شندیدن نیست و دستی برای حس کردن
فریاد های سکوت حنجره ام را پاره کرده حرفی برای گفتن نیست.
 

FahimeM

عضو جدید
بانو
بترس از مردهایی که خیره، سرتاپای تو را برانداز می کنند!
بترس از مردهایی که از چشمانشان نمی توانی حسشان را بخوانی!
بترس از مردهایی که دروغهایشان آنقدر بزرگ است که نمی توانی باور نکنی!
بترس از مردهایی که دستهای ماهرش، خوب برجستگی های بدنت را پیدا می کند!
بترس از مردهایی که زیادی حق را به تو می دهند و زیادی به تو احترام می گذارند!
بترس از مردهایی که در کنارشان فکر می کنی زیباترینی! فکر می کنی بهترینی!
بترس از مردهایی که می دانند چه وقت «ببخشید» را بر زبان آورند، چه وقت قاطع باشند!
بترس از مردهایی که به تو می گویند عاشقت هستند و به دیگری از تنهایی شان می نالند!


بترس از مردهایی که خوب حرف می زنند زیرا که فقط، خوب حرف می زنند!!!
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
آیا تا به حال صدای گریه کردن دلت را شنیده ای؟آن هنگام که مرغ دل از شوق تو

عزم ملکوت می کند ولی نمی تواند از قفس در بسته بگذرد.دانی که چه حالی دارد

و چگونه باید دوام را تحمل کند؟آن هنگام که هق هق گریه اش تمام چشم را فرا می گیرد

و اگرکمی با دقت گوش کنی به راحتی می توانی آنرا بشنوی.آیا دانی اشک دل چیست؟

اشک خونی است.خونی که همچون مرواریدی در صدف دل پرورش یافته و حالا خود

را به نمایش می گذاردو آه که چقدر سخت است که انسان نمی تواند این گریه خون

را از دیدگان جاری سازد وخود را آرام سازد.شاید بی قراری شرط است و باید کسی

که هوای کوی تو را دارد آنراتحمل کند و آیا این عدالت است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

باید خون دل خود را بخورد تا وقتی که مرگ آید و گوید مرگ تنها راه است؟!

.نمی دانم شاید؟!
 

FahimeM

عضو جدید
انقدر بزرگ شدیم که ف-ی-ل-ت-ر شدیم!
اینجا ایران است! غیراخلاقی ترین ها و اخلاق ترین ها باهم ف-ی-ل-ت-ر می شوند!!!
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخش باز می گردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر، دوباره اخگر می شود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخش ها، ابر
و چگونه برگ های پاییز دوباره به شاخه ها باز می گردد
تا من به تو بازگردم مادر!


پ.ن: دلم برای تو، کودکیم و خنده هایمان تنگ شده است...
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]زشتی یک احساس چند روز است ذهنم را هدف گرفته...وجودم از این تجربه خالی ست[/FONT]
[FONT=&quot]مرا میترساند بیشتر از تمام ثانیه های بودنم[/FONT]

[FONT=&quot]ذهنم را از فلسفه و معنای حیات تهی میکند[/FONT]

..........
[FONT=&quot]همان خاطرات ما شدن را میگویم حک شده بر دیواره ی ماورایی روح و تنم[/FONT]
[FONT=&quot]این حجم وسیع معنا به حضوری تلخ...به اشتباه جوانی مبدل میشود...و رنگ تاریکی میگیرد[/FONT]

[FONT=&quot]و مرا میترساند بیشتر از تمام ثانیه های بودنم[/FONT]

[FONT=&quot]نکند این همه هجمه نامردانه رنگ واقعیت گیرد[/FONT]

[FONT=&quot]که بعد این واقعیت تدریجی حتی آهی از من باقی نخواهد ماند[/FONT]

[FONT=&quot]میترسم...[/FONT]

[FONT=&quot]بیشتر از تمام ثانیه های بودن و نبودنم...[/FONT]
 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]هیچ رویایی به این همه سبکی تاریک سر نمیزند...اینجا هیچ فشاری نیست..نه حتی اندکی فشار نسبی ...همه سبکی و بی وزنی است[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]همیشه طلب سبکی میکردم...رهایی...رها...رها...ره ا[/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]این همه رها بودن...از سرم زیاد است...من با این همه بی وزنی به مرگ میروم...وابستگی میخواهم...چرا هیچ چیز در این وانفسا نمیتواند وزن سنگینش را به وجودم وزنه ای کند و من را به زندگی برگرداند؟[/FONT]
 
آخرین ویرایش:

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
من! برای خلق یک بیت تراژدی رنج ها کشیده ام،
قبل از توصیف درد، آن را به عینه لمس کرده ام،
احمقانه است چیزی را توصیف کنی که تا به حال آنرا لمس نکرده باشی،

نمی دانم آخرین شعر زندگانی ام با کدامین واژه ها تمام خواهد شد،
هر آنچه باشد،وصیت می کنم: بر آخرین صفحه ی کتابم بنگارید،
آیندگان،باید بدانند که چگونه تمام شدم.
 

Tutulmaz

عضو جدید
کاربر ممتاز
این روزها بر دیوارها سیاه نوشته هایی می بینم که تنها ویژگی آن،سیاهی ست.
با جابه جا کردن فاعل و مفعول،نوشته نه تأثیر گذار خواهد شد و نه ادبی.
دردا که مهملات را بر بنر ها می نویسند و حقایق را در دفترچه سینه.

 

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=&quot]سپیده به من سلام میکند و روشنی ها به سویم میدوند ...تصویر سیمین خاطراتت هم مثل تمام رو شنی ها به من سر می زند![/FONT]

[FONT=&quot]از دالان بی سکنه ذهنم عبور میکنند![/FONT]

[FONT=&quot]سریع و گرم![/FONT]

[FONT=&quot]و تو در تارکخانه بی کسی هایم جان میگیری![/FONT]

[FONT=&quot]روح!احساس!لمس!صدا! به همان زیبایی همیشه![/FONT]

[FONT=&quot]سپیده زرد می شود!خب خاطراتمان را مرور کردیم...حالا نوبت روزمرگی های بی معنی ست![/FONT]

[FONT=&quot]بیهودگی ها از رگهای شاد و سرشار از رویاهایم عبور میکنند![/FONT]

[FONT=&quot]کند و سرد![/FONT]

[FONT=&quot]وتاریکخانه بی کسی هایم روال بی کسی هایش را طی میکند![/FONT]
[FONT=&quot]بی روح !بی احساس !فلج !ساکت !به همان زشتی همیشه![/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: raha

safa13

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]استمرار این سوال؟[/FONT]
[FONT=&quot]اشتباه بودی یا خاطره شدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]تو را که برای من بعید شدی با ماضی بعید صرف کنم یا با همین ماضی ساده و بی آلایش خودمان؟[/FONT]
[FONT=&quot]اگر با این همه فعل امری نمی آیی، اگر التزامی هم نمی شوی ،اگر آینده ا م نمی شوی،استمرارت را از لحظه هایم بگیر و با خود ببر،به همان آینده ای که من نه نقشی نه نقلی از آن دارم.[/FONT]
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تمام کوچه هایی که
هیچ وقت سر راهمان نبودند

ماتم زده اند
که چرا بهترین رد پاهای ممکن
هیچ کجای تنشان نیست


دخترم ...خانومم...عزيزم...بايد مطالب از قلم خودتون و مربوط به اتفاقات روزانه اتون باشه
 
بالا