ساعت به وقت منطق!
در سالن خیال،روی بالشت
رؤیا دراز میکشم
دست چپم را به پیشانی افکارم تکیه می دهم
و چشمان دعایم را بر هم میفشارم
به سرزمین خدا پا برهنه می روم
"مکث"
زمینش همیشه گرم است
تن پوش سپید و بلند دلم را به تن
شال آبی ارغوانی نفس را به سر
قدم می زنم...
نسیم نوازش مهر خدا صورتم را دست میکشد
لاله های سرخ احساس خدا در گوشم زمزمه میکنند:
"کنار تو هستم،که یار تو هستم،که بیش از خودت بیقرار تو هستم"
ساعت...
45 دقیقه مانده به ساعت قلبم!
ادامه دارد...
و من آهسته زمزمه کنان آواز می خوانم
کمی جلوتر،به تنهء درختی بنام
حامی تکیه میدهم
و به وسعت آسمان بخشش خدا خیره میشوم
دانه های اشک دلتنگی بر گونه های سردم می غلتد
و در بافت شال آبی نفس محو میشود
دقیقه ای بعد دستی بصورتم میکشم
و به پروانه ی رحم خدا میخندم
کمی بعد...دلتنگی هایم را...
از بخشش خدا...کم میکنم...
حسابم خالی نشد...
یعنی انگار دست نخورده بود...
آهی بلند و سبک بیرون می آید...
از...
سینه دردمند من...
برمی خیزم تا به رودخانه وصال
بر کلک چوبی کوچک دوستی بیارامم
خود را به جریان رود دم و بازدم ها بسپارم
درحالی که با دستانم جریان وصال را نوازش میکنم
پرندگان کوچک و زیبای آوازه خوان روزگار به گردم می آیند
بر دامنم می نشینند...
و با چشمانشان به من لبخند هدیه می دهند
و من...
با سرانگشتانم منقار ظریف و خوش نقششان را نوازش میکنم
ودر اغوش دستانم به نوازش چشمانشان پاسخ میگویم
پروانه رحم که بر شانه ام تکیه زده...
به کنارشان می آید و در احساسمان یکی میشود
صدای شادی ما گوش لاله را پر میکند
به کلبه کوچک زندگی ام نزدیک میشوم
کلک چوبی و کوچک بر لبه ی چمن زار سبز شادی تکیه می زند
دوستان احوالم را در آغوش میگیرم
از جای بر میخیزم و بر حیات اتفاق قدم میگذارم
می خندم،می خندیم،و از تابش گرمای آفتاب امید خدا لذت میبریم
پروانه و پرندگان،به دورم و صدای لاله و رود و کلک در گوشم ...
یک صدا سرود زیبای حقیقت خواست خدا سر میدهند
ساعت به وقت احساس...
30 دقیقه مانده به ساعت قلبم!
ناتانائیل
