دست‌نوشته‌ها

mahdis.

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخ.خوراك خودمه.وقتي زير قدمات صداي برگا درمياد...من توي يه دنياي ديگه سير ميكنم اما خودم تو دنياي ديگه.صداي برگارو شايد كسي بشنوه اما كسي صداي فكرمو نميشنوه.
قدم زنان فكر ميكنم به دغده هام به داشته هام به نداشته هام به خودم به همه چيزايي كه بهم مربوط ميشن...
اگه قرار بود برگاي پاييز با آهنگ فكر من زير پاهام صدا ميدادن چه آوازي ميشد؟
تكيه گاهم محكمه.
مراقب خودت باش.

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
بلند نشو
ترک که بردارند اول تو ميشکني
وقتي روي پاي خودت نيستي
اخر اين سطر قافيه هم بکاري
صبر ايوب هم به کارت نمي ايد
زمستان که رسيد
چشمان تو قاب شدند
در ماه گرفتگي شعرهايم
انگشتانه سر ناسازگاري دارد
وقتي ديگر انگشتانم
قايم باشک نميکند با موهايت
در حالي که خيالت کنارم مهمان شده
و سه تار با تو ميمانم مينوازد
مهمان درون ائينه بغلم کرد
تا خستگيهايم روي شانه اش سبز شود
شانه هايم را تکان ميدهم
لاي اين کاغذ
شايد زمين دست بردارد از دهن کجي
وقتي موشها از گربه هاي اين فاضلاب رد شدند
و سوسکها در اشپزخانه کباب ميپزند

ایناز


 

nafis...

مدیر بازنشسته
هرچقدر هم که محکم باشی و پر امید
باز هم لحظه ای میرسد
که تمام میشود چیزی در درونت
و انگار این لحظه ها منتظر یک بهانه اند!
منتظر یک بهانه برای شروع دلتنگی
و درست در این لحظه هاست، که خيلي براي گريه دلم تنگ میشود!
 

anahita1370

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و پایم که قلم شد نوشت برگردیم

وقتی که غرور احساس را به زیر میکشاند ملالی نیست .

وقتی که خون به مغزت نمیرسد , یه لحظه است , آن زمانی هست که میدانی هنوز قلبت میتواند بزند.

ولی دیر شده است ..
.


به قول یکی از دوستان وقتی نگاه در نگاه کسی داری که قلبت برایش نادانسته میزند زمانی است که خون به مغزت نمیرسد..

و این میتواند آغازی باشد برای یک ..........

بعضی اوقات باید قلبت را باید از زیر خروار خاک در اوری تا بدانی بفهمی شعر معنا دارد......
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرچقدر هم که محکم باشی و پر امید
باز هم لحظه ای میرسد
که تمام میشود چیزی در درونت
و انگار این لحظه ها منتظر یک بهانه اند!
منتظر یک بهانه برای شروع دلتنگی
و درست در این لحظه هاست، که خيلي براي گريه دلم تنگ میشود!

گاهی دلها آنقدر تنگ میشوند ...

که حتی قطره ای حرف از آن نمیچکد...

بدنبال مرهم میرود...

هیچ نمی یابد...

آخر چه میشود کرد...

دهانش بیش از حد تنگ است هیچ در آن نمی چکد...


"ناتانائیل"
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ساعت به وقت منطق!

در سالن خیال،روی بالشت خیال دراز میکشم
دست چپم را به پیشانی افکارم تکیه می دهم
و چشمان دعایم را بر هم میفشارم
به سرزمین خدا پا برهنه می روم
"مکث"
زمینش همیشه گرم است
تن پوش سپید و بلند دلم را به تن
شال آبی ارغوانی نفس را به سر
قدم می زنم...
نسیم نوازش مهر خدا صورتم را دست میکشد
لاله های سرخ احساس خدا در گوشم زمزمه میکنند:
"کنار تو هستم،که یار تو هستم،که بیش از خودت بیقرار تو هستم"

ساعت...
45 دقیقه مانده به ساعت قلبم!

ادامه دارد...


ناتانائیل
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
این روزها چه غمگیندلم
چشم ها خیس اشکند
لبان خنده ای ندارند
جنگیست عظیم
نه فقط میان پسر معاویه(یزید)
با پسر علی(حسین)
که بین همه مردم جنگ است
چه زیباست علمدارت باشم
برای علی اصغر آب بیاورم
اصلا چه می شد مثل علی اکبر
شمشیر میگرفتم
کجایید سینه زنان
زنجیر زنان
برخیزید بجنگید
با نفس خود
همراه با سربازان حسین
که وفادار مانده اند
برخیزید
فقط اشک کافی نیست بهتر که عاشق باشیم
خبر محرم ملکوت را عزادار کرده
کمی اب بیاورید
تمام خاک تشنه است
یک روز آب تمام می شود
هر روز عاشوراست می دانم
ایناز
 

nafis...

مدیر بازنشسته
مینویسم درد
تو آن را با تشدید اضافی بخواندش!
.
.
.

قبل تر ها درد من این بود که دنیا را جدی میگرفتم
و البته ادم هایش را جدی تر
اما یک اتفاق، یک تاریخ، یک حادثه، یک نگاه
.
.
.

انگار همه چیز از آن روز، از آن لحظه، از آن حادثه!! شروع شد.
و من شدم منی دیگر
منی همراه با درد
دردی جدید
غمی جدید
غمی که مدت ها مهمان دلم شده است
و آن گوشه ی دلم نشسته است
:w05:
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ساعت به وقت منطق!

در سالن خیال،روی بالشت رؤیا دراز میکشم
دست چپم را به پیشانی افکارم تکیه می دهم
و چشمان دعایم را بر هم میفشارم
به سرزمین خدا پا برهنه می روم
"مکث"
زمینش همیشه گرم است
تن پوش سپید و بلند دلم را به تن
شال آبی ارغوانی نفس را به سر
قدم می زنم...
نسیم نوازش مهر خدا صورتم را دست میکشد
لاله های سرخ احساس خدا در گوشم زمزمه میکنند:
"کنار تو هستم،که یار تو هستم،که بیش از خودت بیقرار تو هستم"

ساعت...
45 دقیقه مانده به ساعت قلبم!

ادامه دارد...



و من آهسته زمزمه کنان آواز می خوانم
کمی جلوتر،به تنهء درختی بنام حامی تکیه میدهم
و به وسعت آسمان بخشش خدا خیره میشوم
دانه های اشک دلتنگی بر گونه های سردم می غلتد
و در بافت شال آبی نفس محو میشود
دقیقه ای بعد دستی بصورتم میکشم
و به پروانه ی رحم خدا میخندم
کمی بعد...دلتنگی هایم را...
از بخشش خدا...کم میکنم...
حسابم خالی نشد...
یعنی انگار دست نخورده بود...
آهی بلند و سبک بیرون می آید...
از...
سینه دردمند من...
برمی خیزم تا به رودخانه وصال
بر کلک چوبی کوچک دوستی بیارامم
خود را به جریان رود دم و بازدم ها بسپارم
درحالی که با دستانم جریان وصال را نوازش میکنم
پرندگان کوچک و زیبای آوازه خوان روزگار به گردم می آیند
بر دامنم می نشینند...
و با چشمانشان به من لبخند هدیه می دهند
و من...
با سرانگشتانم منقار ظریف و خوش نقششان را نوازش میکنم
ودر اغوش دستانم به نوازش چشمانشان پاسخ میگویم
پروانه رحم که بر شانه ام تکیه زده...
به کنارشان می آید و در احساسمان یکی میشود
صدای شادی ما گوش لاله را پر میکند
به کلبه کوچک زندگی ام نزدیک میشوم
کلک چوبی و کوچک بر لبه ی چمن زار سبز شادی تکیه می زند
دوستان احوالم را در آغوش میگیرم
از جای بر میخیزم و بر حیات اتفاق قدم میگذارم
می خندم،می خندیم،و از تابش گرمای آفتاب امید خدا لذت میبریم
پروانه و پرندگان،به دورم و صدای لاله و رود و کلک در گوشم ...
یک صدا سرود زیبای حقیقت خواست خدا سر میدهند

ساعت به وقت احساس...

30 دقیقه مانده به ساعت قلبم!

ناتانائیل
flowers-wallpaper-2560x1440.jpg
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا میشه دقیقا مشخص کنی از زندگی من چی می خوای؟
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ثانیه

ثانیه
آغاز میشود
پرواز میشود
ثانیه
قله میشود
دره میشود
ثانیه
جوان میشود
پیر میشود
.
.
.
آغازی بی پرواز
پروازی بی آغاز

قله ای بی دره
دره ای بی قله

جوانی پیر نشدنی
پیری جوان نشدنی

براستی کدامین ثانیه میشود؟!

آغاز؟
پرواز؟
قله؟
دره؟
جوان؟
پیر؟
.
.
.
من هم نمیدانم!

هرچه هست...
مایه ی عبرت است
و عبرتی همیشه در تــــــَــــــــکرار

"ناتانائیل"
 

nafis...

مدیر بازنشسته
یکی از سخت ترین لحظه های زندگی زمانی ست که بفهمی باورت از "او" یک مشت توهم تو خالی بود
آن وقت همدرد روزهای زندگیت، روزی همان دردت میشود.
و درست این لحظه هاست که دوست نداري دیگر کسي وارد حياط خلوت لحظه هايت شود!!

پ.ن: وسعت کسایی که شامل "او " میشن خیلی زیاده! مخاطب خاص نداره!
 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
ادم ساکت
را از لرزش دستش بشناس
ولی چشمانش را باور نکن
زهر خنده بارون به کاکتوسها فصل ندارد
وقتی سرو طعم سیلی افتاب را نچشیده
بیکسی را بکار در باغچه شاید از دستانم فروغ دربیاید
اشها را
داخل چمدان بگذار
تا قطار با خود ببرد جنوب
که با هلهله دختران جنوب
خنده میکس شود
در عکسهای این شاعر
کودتا کرده هذیانهای درونم
که میخواهم پایم را از
رمان زندگی...
نه!
میروم به مرخصی
بیا این خنده را اب بگیر میشود اشک مهتاب

ایناز
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر چند همه چيز به هم ريخته به نظر مي رسد
هر چند نگاهم نگران است
دلم لرزان
هر چند مي ترسم از خودم
کوتاهي خودم
هر چند دست روي دست گذاشته ام رو به يخبندان مي رود
هر چند فرصت از کم به سوي فرصتي نيست راه کج مي کند
هر چند وقت کشي کردم
اما
هنوز دلم گرم شعله بودن توست!
اينکه مي دانم تو ناجي ام هستي در اين هزارتو آرامم مي کند
رهايم نکن!


متشکرم خداي عزيز من...
 

mahdis.

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم ميخواد زير يه اسمون شب دستم زير سرم توي يه سبزه زار بزرگ نزديكي يه تپه كوچيك نگاهمو بدوزم به سياهي شب.

سكوت برقرار باشه انقدر سكوت باشه تا لب باز كنم به حرف زدن.
آروم آروم شروع كنم به گفتن.
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختر اصیل؛ملکه بدنام...

در نظر همگان/.

با صدای بلند نمی خندد ، در محبت اغراق نمی کند ، نازوغمزه و آرایش ندارد ، تمام خود را میپوشاند ، عطرآگین نیست و آواز نمیخواند/.
در نظر همگان/.

.
.
.
.
.
اما رازیست در پس این احوال؛

با صدای بلند می خندد ، اما تنها برای او تا از صدای زیبای خنده هایش مسخ شود/.

به همه محبت میکند ، اما جانش را تنها برای او کنار میگذارد تا تنها او از عصاره هستی اش ثمر بیند/.

به شیرینی ناز و غمزه می آید ، اما تنها برای او تا روحش را به اسارت خود گیرد/.

خود را می آراید ، اما تنها برای او تا تنها چشمان او را بر خود مهر کند/.

تمام خود را نمی پوشاند ، اما تنها برای او تا تنها زندانی ِ آغوشش باشد/.

خوشبوترین می شود ، اما تنها برای او تا تنها ساقی او باشد/.

اواز ها میخواند ، اما تنها برای او تا تنها احساس او را جریحه دار کند/.

تنها برای او...

اما او کیست؟

کسی که به نام یگانه خالق هستی قسم یاد می نماید تا او را مالک شود/.

ملکه بدنام سرزمین من خوش نام ترین خلق ، نزد الله است/.




"ناتانائیل"
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میدونی چرا اسم مترسک ،عاشق ِ همیشه در فراق کلاغ این شد؟

روزی در اطرافش کودکی میگذشت

صدایی شنید

بریده بریده میگفت :

مترس ک--------لاغ

همچنان که کلاغ دور میشد

صدا رو به خاموش می رفت

این چنین شد و از _ مترس کلاغ _ تنها مترسک برجای ماند/.





"ناتانائیل"
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عجب رسمی دارند دلها؛
می شناسیدش،
همه یک نمونه آنرا در خود داریم اما از نزدیک ندیدیمش؛
خوبتر که به آن فکر میکنم می بینم حتی دلهای پاک همه یک جور نیستند؛
ساده تر بگویم،
همه ی پارچه ها سفیدند،بعضی جنسشان کتان،بعضی ساتن،بعضی ابریشم و بعضی دیگر...
دلها رسم غریبی دارند؛
بعضی ساکت،بعضی پرحرف،بعضی کم حرف و بعضی...
گاهی عجیب میشوند،گاهی متعجب ،گاهی تنگ،گاهی سنگ و گاهی رنگارنگ...
گاهی پیر،گاهی جوان،گاهی خردسال و گاهی شاید هنوز بدنیا نیامده اند...
گاهی نازک ، گاهی ضخیم و یا گاهی...
عجب رسم عجیبی دارد،
تنها به دنبال هرآنچه می رود که آزارش دهد...
و تنها سبب شادی را در روح و رویا می پروراند و همچنان به سمت غم سیر میکند...
آنقدر عجیب که گاه اهلی و گاه وحشی؛گاه رام شدنی و گاه...

اما دوست من...
عزیزکم...
نازنین بیقرار...
دلم...
تو...
عجیب نباش/.
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رسم قشنگی دارد؛
دلم را می گویم؛
مرا به تاریکی می کشد،
مرورم می کند،
اشکم را که به عرصه ظهور کشید،
نزد آینه می بَرَدم،
سر سوزنی نور به چشمانم می تابد،
برق عجیبی در آن می درخشد،
قطره اشکی نمی چکد،
قصد دارد معصومیتم را به رخم بکشد،
آنگاه بگوید:
دل آرام
آشوب نباش
پریشان
دگرگون نشو
مهربان
نا مهربان نباش
من
تمامِ تو
دوستت دارم
کافی نیست؟




"ناتانائیل"
 

mer30fery

دستیار مدیر مهندسی مکانیک, متخصص سالید ورک
کاربر ممتاز
آذر سلام...
لطفا کمی مهربانتر از آبان باش
پر از خبرهای خوب
اتفاق های دوست داشتنی
دست های گرم
چشم های مهربان
.
.
.
آذر خوب......سلام
خوش آمدی .....من منتظرم
یه دعا از ته دل:
ماه آذر ،ماهی ناب،شاد،سرشار از اتفاق های خوب و خوش(همراه باسلامتی) براتون باشه
در پناه یگانه خدای مهربان باشید...
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پاییز قشنگم چه کسی میتواند تو را فصل خزان بخواند...

من تو را فصل شوق و هیجان،فصل زیبایی فصل رنگها می دانم

تو زمانی هستی که خداوند جشن رنگ بر پامی دارد

پودرهای سحرآمیزش را به سرزمینم می پاشد و مرا غرق در شادی و هیجان مینماید

من تو را زمان شوق و منشور رنگها میخوانم

من تو را ، تک تک لحظه های حضورت را دوست دارم

سخاوتمندانه از زیبایی ها به چشمانم بخشیدی

با ملایمت با آفتاب سخن از عشق گفتی تا بر من آرام بتابد

با نرمی با ابرها سخن از احساس گفتی تا خرامان بر من ببارد

با پختگی با درختان سخن از لذت گفتی تا برگهایش را بر من برقصاند

پاییز قشنگم چه کسی میتواند تو را فصل خزان بخواند!!!


"ناتانائیل"
 

nafis...

مدیر بازنشسته
رسم عجیبی دارد این روزگار
هروقت از ادم هاي خوب زندگيم تعريف ميکنم، به ناگه پنهان میشوند.
یا خودشان با مرگشان

یا خوبیهایشان..........!!
.
.
.
رفتنشان میشود، بهانه گیری های همیشگی دلم، پشت تمامیِ لبخند ها و اشک هایم. مثل رفتن "او"
و مرگ خوبی هایشان میشود، ترسناک ترين حقيقت زندگيم! مرگ باورم از اعتماد به "او".
کاش خوبی های ادم های خوب زندگیم همیشگی بودند!!
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا حواست به حال دلم هست هنوز؟
به گرفتگی این روزهای شب؟
به این سردرگمی؟
به این چوب ندامت خوردن؟
حواست هست به این خستگی بی درمان!
حواست هست به این حواسی که دیگر پرت نمی شود...
حتما حواست هست که هنوز نفسی از کنار این بغض نم خورده در جریان است...
حتما حواست جمع دلم هست که هنوز هم آرام می گیرم
حتما حواست !!!!!

پ.ن:
ممنون که برای آرامش دلم خدایی می کنی
متشکرم خدای من...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
پشت همین نیمکت لبهایم را جا گذاشته ام بخندد
لطفا رفاقتت را کادو بگیر
این تایر هی در میرود به سمت....
اگر پیچ گاز را شل نکنی سونامی دستت را میگیرد
نور را کنار بگذار این بار دیگر زهر خنده ندارد
آیئنه برای دیدن من نیست میخواهد یقه ات را بگیرد
خودکارم ویراژ میدهد لای این کاغذ
دکتر هم با کرولا دست به یکی کرد
گرد وبازی میکنم با سکوت و الاکلنگ به تنهایی تاب میخورد
جاده به انتها میرسد از دست این شاعر
به خاطر عروسکی ای که لای دستان تو جا مانده است
جشن ازادی برای من که از دستانت سر خورده ام
دیگر رمانتیک نیست
حالا به جای پروانه از کاکتوس حرف میزنم
مرده را چال کن!
دارند خاطرات را رنگ میزنند
ایناز
 
بالا