یادته اون روز؟

با اون صدای مهربونت بهم چی گفتی؟
گفتی من مث یه ماهی کوچولوم...

که تا حالا توی یه تنگ بلور کوچولو... یه جای دنج و آروم بودم!
یادته حرفاتو؟

گفتی داری منو تو دل اقیانوس رها میکنی! که برم و عمق اقیانوسو ببینم... تجربه کسب کنم و کلی چیز یاد بگیرم...
گفتی اقیانوس جای ناشناخته و خطرناکیه! باید حواسمو جمع کنم... گفتی خطرای زیادی هست که باید ازشون دوری کنم...
یادته؟

الان میخوام بهت یه چیزیو بگم...
میخوام بگم توی اقیانوس خیلی چیزا دیدم و شنیدم.... خیلی چیزا یاد گرفتم...
اما...
دلم بد جوری هوای آرامش همون تنگ کوچولویی رو کرده که منو توش بزرگ کردی...
بابایی مهربونم....
دلم دنیای قشنگی رو میخواد که برام ساخته بودی! نه این دنیای واقعی رو...
