داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

SHABNAM60

عضو جدید
عشق یعنی ...

عشق یعنی ...

اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است.

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه اتفاقي افتاده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد شديدا منقلب شد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشق به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حدي مي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]توانيم عاشق شويم اگر سعي کني[/FONT]​
 

amin_rogh

كاربر فعال مهندسی کشاورزی
کاربر ممتاز
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است.


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه اتفاقي افتاده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد شديدا منقلب شد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشق به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حدي مي[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]توانيم عاشق شويم اگر سعي کني[/FONT]​
اگه واقعی باشه،WOW!!!!!!!!
 

ebbi

عضو جدید
با سلام
داستان واقعا تکان‌دهنده‌اي بود. امشب امتيازم تموم شده ولي براي دفعه بعدي که سايت رو چک مي کنم حتما بهش امتياز مي دم.

در مورد عشق يعني...
يک موقعي فکر مي‌کردم معني عشق رو ميدونم و واقعا مي فهمم.
اما الان واقعا نمي دونم عشق چيه؟
يه مصاحبه از جيم کري توي يکي از مجله هاي زرد ديدم که در مورد عشق واقعي گفته بود: مي دانم که وجود دارد ولي تا به حال با ان روبرو نشدم.
بعدا چيزي به نظرم رسيد حتما ميگم.
;)
 

hasti_nisti

عضو جدید
عادت نکن به فراموشی,به ساده گذشتن,
عادت نکن به نور
به دل بریدن,رفتن,رفتن,
عادت نکن به عشق,
عادت نکن به من!!!
 

امیر Amir

عضو جدید
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است.

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چه اتفاقي افتاده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد شديدا منقلب شد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشق به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حدي مي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]توانيم عاشق شويم اگر سعي کني[/FONT]​


برای چند لحظه خنده جالب بود...
سوال؟

چجوری متوجه شد عمر اون میخ 10 سالشه؟

بی خیال بابا...
این داستانهای خیالی رو میگن ادم ها به خودشون بیان طلاق نگیرند از هم:biggrin:

 

SHABNAM60

عضو جدید
برای چند لحظه خنده جالب بود...
سوال؟

چجوری متوجه شد عمر اون میخ 10 سالشه؟

بی خیال بابا...
این داستانهای خیالی رو میگن ادم ها به خودشون بیان طلاق نگیرند از هم:biggrin:

سلام ...

امیر آقا ...لطفاً سوالاتتون رو یاداشت کنید.... آخر جلسه بپرسید
در مورد سوال تون : چجوری متوجه شد عمر اون میخ 10 سالشه؟ .... خیلی ساده است ...
باید بگم که از تفریق استفاده شده است . سال خراب کردن دیوار منهای سال زدن میخ ..
:w01::w05:
 

کاوش

عضو جدید
مرا دفن کنید
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملافه ی سفید وپاکیزه ای که چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد وآدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است وبه هزار علت دانسته وندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی تلاش نکنید به شکل مصنوعی وبا استفاده از دستگاه،زندگیم رابه من برگردانید واین را بستر مرگ من ندانید.بگذارید آن را بستر زندگی بنامم بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب،چهره ی یک نوزاد و شکوه عشق را در چشمهای یک زن ندیده است.قلبم را به کسی بدهید کهاز قلب جز خاطره دردهایی پیاپی وآزار دهنده چیزی بیاد ندارد.خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند وکمکش کنید تا زنده بماند ونوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.
استخوان هایم،عضلاتم،تک تک سلول هایم واعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید،سلول هایم را اگر لازم شد بردارید وبگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دورگه فریاد بزند ودخترک ناشنوایی زمزمه ی باران را روی شیشه اتاقش بشنود.آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید تا گلها بشکفند.اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم،ضعفهایم وتعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.گناهانم را به شیطان و روحم را به دست خدا بسپارید واگر گاهی دوست داشتید یادم کنید،عمل خیری انجام دهید یا به کسی که نیازمند شماست کلام محبت آمیزی بگویید:اگر آنچه را که گفتم انجام دهید همیشه زنده خواهم ماند.
«رابرت.ن.تست»
 

کاوش

عضو جدید
این عبارت روی سنگ قبر یک کشیش در کلیسایی نوشته شده است:جوان و آزاد بودم،تصوراتم هیچ محدودیتی نداشتند و در خیال خود می خواستم دنیا را تغییر بدهم. پیر تر و عاقل تر که شدم فهمیدم که دنیا تغییر نمی کند بنابراین توقعم را کم و به عوض کردن کشورم قناعت کردم.ولی کشورم هم نمی خواست عوض شود.
به میان سالی که رسیدم آخرین توانایی هایم را به کار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم ولی پناه بر خدا آنها هم نمی خواستند عوض شوند. و اینک در بستر مرگ آرمیده ام و ناگهان دریافتم که: اگر فقط خود را عوض می کردم خانواده ام هم عوض میشد و با پشت گرمی آنها می توانستم کشورم را هم عوض کنم و چه کسی می داند شاید می توانیتم دنیا را هم عوض کنم.
«غذای روح»:gol:
 

کاوش

عضو جدید
مرد جوانی خود را به دکتر «وینسنت پیل رساند وگفت: دکتر پیل کمکم کنید! من از پس مشکلات زندگیم بر نمی آیم.»
دکتر پیل گفت:«جایی را به شما نشان خواهم داد که درآنجا هیچ کس هیچ مشکلی ندارد»
مرد جوان گفت:«اگر این کار را بکنید به هر قیمتی که شده خود را به آنجا خواهم رساند»
دکتر پیل مرد جوان را به قبرستانی در آن حوالی برد و گفت:«مطمئنی که می خواهی به اینجا بیایی؟ نگاه کن، صد و پنجاه هزار نفر در اینجا اقامت دارند و هیچکدامشان کوچکترین مشکلی ندارند!»:biggrin:
 

kastin

عضو جدید
نامه ای به خدا
يك روز كاركه به نامه‌هايي مند پستي كه آدرس نامعلوم دارند، رسيدگي مي‌كرد، متوجه نامه‌اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود؛ نامه‌اي به خدا.

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند. در نامه اينطور نوشته شده بود:

خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم كه زندگي‌ام با حقوق ناچيز بازنشستگي مي‌گذرد. ديروز يك نفر كيف مرا كه صد هزار تومان در آن بود، دزديد. اين تمام پولي بود كه تا پايان ماه بايد خرج مي‌كردم. هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت كرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ‌كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان به من كمك كن.

كارمند اداره پست خيلي تحت‌تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همكارانش نشان داد. نتيجه اين شد كه همه آنهاجيب خود را جستجو كردند و هر كدام پولهايشان را روي ميز گذاشتند. در پايان 96 هزار تومان جمع شد كه آن‌را براي پيرزن فرستادند. همه كارمندان اداره پست از اينكه توانسته بودند كار خوبي انجام دهند، خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت تا اينكه نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد كه روي آن نوشته شده بود؛ نامه اي به خدا. همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود:

خداي عزيزم. چگونه مي‌توانم از كاري كه برايم انجام دادي تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا كرده و روز خوبي را با آن‌ها بگذرانم. من به آنها گفتم كه چه هديه خوبي برايم فرستادي، البته چهار هزار تومان آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آنرا برداشته‌اند.

 

kastin

عضو جدید
"بامبو"
روزي به خدا شکايت کردم که
چرا من پيشرفت نميکنم ديگر اميدي ندارم ميخواهم خودکشي کنم؟!

ناگهان خدا جوابم را داد …و…گفت :

آيا درخت بامبو وسرخس را ديده اي؟؟؟
گفتم:بله ديده ام

خدا گفت:موقعيکه درخت بامبو و سرخس راآفريدم ، به خوبي ازآنها مراقبت نمودم

خيلي زود سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را گرفت
اما بامبو رشد نکرد… من از او قطع اميد نکردم
در دومين سال سرخسهابيشتر رشد كردند اما از بامبو خبري نبود.

در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند.

در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد

ودر عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت.

آري در اين مدت بامبو داشت ريشه هايش را قوي ميکرد!!!

آيا ميداني در تمامي اين سالها كه تو درگیر مبارزه با سختيها و مشكلات بودي
در حقيقت ريشه هايت را مستحكم ميساختي ؟؟؟!!!

زمان تو نيز فرا خواهد رسيد و تو هم پيشرفت خواهي کرد . ناامید نشو
 

alirezakiani

عضو جدید
برای چند لحظه خنده جالب بود...
سوال؟

چجوری متوجه شد عمر اون میخ 10 سالشه؟

بی خیال بابا...
این داستانهای خیالی رو میگن ادم ها به خودشون بیان طلاق نگیرند از هم:biggrin:

سلام ...

امیر آقا ...لطفاً سوالاتتون رو یاداشت کنید.... آخر جلسه بپرسید
در مورد سوال تون : چجوری متوجه شد عمر اون میخ 10 سالشه؟ .... خیلی ساده است ...
باید بگم که از تفریق استفاده شده است . سال خراب کردن دیوار منهای سال زدن میخ ..
:w01::w05:


با سلام
فكر نكنم همون جمع و منها را هم نياز داشته باشه ها ، مگه خودش نگفته بود :
اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!

به به اميرخان ، احوال شما ،اگه اين طرفا ببينيمت
 

امیر Amir

عضو جدید
با سلام
فكر نكنم همون جمع و منها را هم نياز داشته باشه ها ، مگه خودش نگفته بود :
اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!

به به اميرخان ، احوال شما ،اگه اين طرفا ببينيمت
من ارادت خاص به شما دارم جناب کیانی....

تالار خودمون که اینقدر خاک گرفته که ترسیدم کت شلوارم کثیف بشه:)
 

alirezakiani

عضو جدید
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است.


[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.[/FONT]​



خيلي جالب بود ، البته اگه واقعي باشه،كه حتمن چون شما ميگي واقعي ، واقعي هستش.
چند وقت پيش يه كليپي ديدم توي موبايل يه بچه ها ، تقريبا توي همين مايه ها بود ولي يه ذره خفن بود.دوتا مارمولك داشتن روي سقف يه خونه همديگرا ميبوسيدند ( از اتفاق اونا هم تو ژاپن بودند)يه دفعه سقف ترك خورد يكيشون افتاد پايين روي ميز چاي يه خانواده ، خدايش رحمت كنادش، به لقاءاله پيوست اون يكي هم طاقت نياورد خودشو انداخت پايين و مرد ، البته تو اين مورد فكر ميكنم مارمولك دومي به خاطر فعل و انفعالات قبلي بوجود اومده ، جو گير شده بود كه اين كارو كرد....:biggrin:
 

alirezakiani

عضو جدید
بابا نانوتكنولوژي

بابا نانوتكنولوژي

من ارادت خاص به شما دارم جناب کیانی....

تالار خودمون که اینقدر خاک گرفته که ترسیدم کت شلوارم کثیف بشه:)


بابا ايول، من فكر كردم كت شلوار شما هم مثه خودم از اين بيخودياست ، شما كه كت شلوارت از اين نانو تكنولوژي هاست (نمي دونم ضد آب و خاك و عايق حرارتي ، صوتي و.....)
چرا اين حرفا رو ميزني؟؟؟؟
 

کاوش

عضو جدید
مرد فرانسوی به همراه راهنمایی عرب از بیابان می گذشت.روزی نبود که مرد عرب بر روی شن های داغ زانو نزند و با خدایش راز و نیاز نکند.سرانجام یک روز عصر مرد کافر از مرد عرب پرسید«از کجا میدانی که خدایی هست؟»
راهنما لحظه ای به او که نیشخند تمسخر آمیزی بر لب داشت نگاه کرد و بعد پاسخ داد:«از کجا میدانم که خدایی هست؟از کجا فهمیدم که دیشب نه آدم،که شتری از ایجا عبور کرده است؟مگر از روی ردپای باقی مانده در شن ها نبود؟» و با اشاره به خورشیدی که آخرین انوارش را از دامن افق جمع می کرد در ادامه گفت:«این ردپا مال انسان نیست».
(اوشو)
 

kastin

عضو جدید
سنگی که کم شد
یکی از بزرگ ترین بناهای تاریخی شهر کیوتو،یک باغ ذن است.محوطه ای که از پانزده سنگ تشکیل شده است.

باغ اصلی شانزده سنگ داشت.بنا به داستان،همین که باغبان کارش را تمام کرد،از امپراطور خواست از باغ بازدید کند.

امپراطور گفت:"عالی است.زیباترین باغ ژاپن است.و این سنگ،زیباترین سنگ باغ است."

باغبان بی درنگ سنگی را که امپراطور پسندیده بود از باغ برداشت و بیرون انداخت.

بعد به امپراطور گفت:"حالا این باغ کامل و هماهنگ است.هیچ عنصری در آن متمایز از بقیه ی عناصرش نیست و هر کس آن را می بیند از هماهنگی کامل آن لذت می برد.

باید همچون زندگی،تمامیت یک باغ را در نظر گرفت.اگر شیفته ی یکی از جزییات شویم تمام جزییات دیگر،زشت به نظر می رسند."

پائولو کوئلیو
 

kastin

عضو جدید
"تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند"
شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند .
 

hekayatevafa

عضو جدید
از هیچ همه چیز بسازید

از هیچ همه چیز بسازید

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود

نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.
 

hekayatevafa

عضو جدید
وقتی سکوت نشانه قدرت است

وقتی سکوت نشانه قدرت است

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه‌های بودند. در دهکده ای دور کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش‌مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائما" آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می‌خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند. وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب‌های برداشت شده امسال بیشتر از قبل است و بیم خراب شدن میوه‌های می‌رود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند. هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: "اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می‌شکستند؟" شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند. به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلاً مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است
 

kastin

عضو جدید
"معجزه"
وقتي سارا دخترك هشت ساله اي بود , شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت ميكنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند . پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد . سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت : فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد .
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را درآورد. قلك را شكست , سكه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد . فقط 5 دلار . بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت . جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود كه متوجه بچه اي هشت ساله شود .

دخترك پاهايش را به هم زد و سرفه ميكرد , ولي داروساز توجهي نميكرد . بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت .


داروساز جا خورد , رو به دخترك كرد و گفت : چه ميخواهي ؟ دخترك جواب داد : برادرم مريض است , ميخواهم معجزه بخرم . داروساز با تعجب پرسيد : ببخشيد !؟ دخترك توضيح داد : برادر كوچك من , داخل سرش چيزي رفته و بابايم ميگويد كه فقط معجزه ميتواند او را نجات دهد , من هم ميخواهم معجزه بخرم , قيمتش چند است ؟ داروساز گفت : متاْسفم دختر جان , ولي ما اينجا معجزه نميفروشيم .

چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت : شما را به خدا , او خيلي مريض است , بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است . من كجا ميتوانم معجزه بخرم ؟ مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت , از دخترك پرسيد : چقدر پول داري ؟

دخترك پول ها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد . مرد لبخندي زد و گفت : آه چه جالب , فكر ميكنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد ! بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت : ميخواهم برادر و والدينت را ببينم , فكر ميكنم معجزه برادرت پيش من باشد .

آن مرد , دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود .فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت . پس از جراحي , پدر نزد دكتر رفت و گفت : از شما متشكرم , نجات جان پسرم يك معجزه واقعي بود , ميخواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم ؟دكتر لبخندي زد و گفت : فقط 5 سنت !
 

kastin

عضو جدید
"اکواریوم"
يک دانشمند آزمايش جالبي انجام داد

اون يک اکواريم شيشه اي ساخت و اونو با يک ديوار شيشه اي دو قسمت کرد
.
تو يه قسمت يه ماهي بزرگتر انداخت و در قسمت ديگه يه ماهي کوچيکتر

ماهي کوچيکه تنها غذاي ماهي بزرگه بود و دانشمند به اون غذاي ديگه اي نمي داد
او براي خوردن ماهي کوچيکه بارها و بارها به طرفش حمله مي کرد، اما هر بار به يه ديوار نامرئي مي خورد. همون ديوار شيشه اي که اونو از غذاي مورد علاقش جدا مي کرد
.
بالا خره بعد از مدتي ازحمله به ماهي کوچيک منصرف شد
.
او باور کرده بود که رفتن به اون طرف اکواريوم و خوردن ماهي کوچيکه کار غير ممکنيه
.
دانشمند شيشه ي وسط رو برداشت و راه ماهي بزرگه رو باز کرد

اما ماهي بزرگه هرگز به سمت ماهي کوچيکه حمله نکرد

ميدانيد چرا؟


اون ديوار شيشه اي ديگه وجود نداشت، اما ماهي بزرگه تو ذهنش يه ديوار شيشه اي ساخته بود.
يه ديوار که شکستنش از شکستن هر ديوار واقعي سخت تر بود اون ديوار باور خودش بود. باورش به محدوديت. باورش به وجود ديوار. باورش به ناتواني


 

kastin

عضو جدید
[FONT=Arial (Arabic)]
"رنگ عشق"
دختري بود نابينا

که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
«
اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي

که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
«
بيا و با من عروسي کن

ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد

و به زمزمه با خود گفت :
«
اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟
»
دلداده اش هم نابينا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست


***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

[FONT=Arial (Arabic)][/FONT]
[/FONT]
 

Similar threads

بالا