كاري ارزشمند
كاري ارزشمند
وقتي سرباز جنگ جهاني اول، زخمي شدن دوست صميمي خود را در ميدان جنگ ديد وحشتي عميق و شديد بر وجودش مستولي شد. دوستش در مكاني خطرناك زخمي شده بود كه هر لحظه آتش بيامان دشمن آنجا را مورد حمله قرار ميداد. با اين حال سرباز شجاع و وفادار از فرمانده خود اجازه خواست تا به آن مكان برود و دوستش را به داخل سنگر بياورد.
فرمانده به او گفت: «ميل خودت است. ولي به نظر من، رفتنت به آن نقطه خطرناك، ارزشي ندارد. شايد دوستت تا الان مرده باشد و به اين شكل، فقط جان خودت را به خطر مياندازي».
ولي سرباز وفادار بدون توجه به توصيه فرماندهاش، به سوي دوستش حركت كرد. او به نحو معجزه آسايي موفق شد خود را به دوست زخمياش برساند. بعد با هر سختياي كه بود او را روي دوشش گذاشت و همراه جسم زخمي دوستش به سنگرءے؛ ظظ بازگشت. وقتي هر دو كف زمين غلتيدند، فرمانده نگاهي به دوست زخمي انداخت و بعد نگاه پرمحبتي به سرباز وفادار انداخت و گفت: «به تو گفتم كه اين كار ارزش نداشت. دوستت جان باخته و تو هم به شدت مجروح شدهاي».
سرباز نگاهي به فرماندهاش انداخت و گفت: «نه قربان، اين كار بسيار ارزشمند بود كه بايد انجام ميدادم».
فرمانده با شگفتي پرسيد: «منظورت از كار ارزشمندانه چيست؟ دوستت مرده است!»
سرباز گفت: «بله قربان ولي بايد به كمكش ميرفتم و به اين دليل ميگويم ارزشش را داشت چون وقتي به او رسيدم، هنوز زنده بود و با لحني رضايتمندانه با ديدنم گفت: «جيم... مطمئن بودم كه به كمكم ميآيي، از تو متشكرم...»
در زندگي اوقاتي پيش ميآيند كه ارزشمند بودن يا نبودن يك عمل بستگي به ديدگاه شما و طرز تفكرتان دارد. پس با به كار بستن همه جرأت و شهامتتان، كاري را انجام دهيد كه قلبتان به شما ميگويد تا بعداً دچار ندامت و پشيماني نشويد. به اميد آنكه همه شما از موهبت برخورداري از دوستي واقعي بهرهمند گرديد. دوست واقعي آن است كه وقتي همه دنيا از شما رو بر ميگردانند و تنهايتان ميگذارند، در كنار شما باقي ميماند.
كاري ارزشمند
وقتي سرباز جنگ جهاني اول، زخمي شدن دوست صميمي خود را در ميدان جنگ ديد وحشتي عميق و شديد بر وجودش مستولي شد. دوستش در مكاني خطرناك زخمي شده بود كه هر لحظه آتش بيامان دشمن آنجا را مورد حمله قرار ميداد. با اين حال سرباز شجاع و وفادار از فرمانده خود اجازه خواست تا به آن مكان برود و دوستش را به داخل سنگر بياورد.
فرمانده به او گفت: «ميل خودت است. ولي به نظر من، رفتنت به آن نقطه خطرناك، ارزشي ندارد. شايد دوستت تا الان مرده باشد و به اين شكل، فقط جان خودت را به خطر مياندازي».
ولي سرباز وفادار بدون توجه به توصيه فرماندهاش، به سوي دوستش حركت كرد. او به نحو معجزه آسايي موفق شد خود را به دوست زخمياش برساند. بعد با هر سختياي كه بود او را روي دوشش گذاشت و همراه جسم زخمي دوستش به سنگرءے؛ ظظ بازگشت. وقتي هر دو كف زمين غلتيدند، فرمانده نگاهي به دوست زخمي انداخت و بعد نگاه پرمحبتي به سرباز وفادار انداخت و گفت: «به تو گفتم كه اين كار ارزش نداشت. دوستت جان باخته و تو هم به شدت مجروح شدهاي».
سرباز نگاهي به فرماندهاش انداخت و گفت: «نه قربان، اين كار بسيار ارزشمند بود كه بايد انجام ميدادم».
فرمانده با شگفتي پرسيد: «منظورت از كار ارزشمندانه چيست؟ دوستت مرده است!»
سرباز گفت: «بله قربان ولي بايد به كمكش ميرفتم و به اين دليل ميگويم ارزشش را داشت چون وقتي به او رسيدم، هنوز زنده بود و با لحني رضايتمندانه با ديدنم گفت: «جيم... مطمئن بودم كه به كمكم ميآيي، از تو متشكرم...»
در زندگي اوقاتي پيش ميآيند كه ارزشمند بودن يا نبودن يك عمل بستگي به ديدگاه شما و طرز تفكرتان دارد. پس با به كار بستن همه جرأت و شهامتتان، كاري را انجام دهيد كه قلبتان به شما ميگويد تا بعداً دچار ندامت و پشيماني نشويد. به اميد آنكه همه شما از موهبت برخورداري از دوستي واقعي بهرهمند گرديد. دوست واقعي آن است كه وقتي همه دنيا از شما رو بر ميگردانند و تنهايتان ميگذارند، در كنار شما باقي ميماند.