داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
كاري ارزشمند

كاري ارزشمند

وقتي سرباز جنگ جهاني اول‎، زخمي شدن دوست صميمي خود را در ميدان‎ جنگ ديد وحشتي عميق و شديد بر وجودش مستولي شد. دوستش در مكاني‎ خطرناك زخمي شده بود كه هر لحظه آتش بي‎امان دشمن آنجا را مورد حمله قرار مي‎داد. با اين حال سرباز شجاع و وفادار از فرمانده خود اجازه خواست تا به آن‎ مكان برود و دوستش را به داخل سنگر بياورد.
فرمانده به او گفت‎: «ميل خودت است‎. ولي به نظر من‎، رفتنت به آن نقطه خطرناك‎، ارزشي ندارد. شايد دوستت تا الان مرده باشد و به اين شكل‎، فقط جان خودت را به خطر مي‎اندازي‎».
ولي سرباز وفادار بدون توجه به توصيه فرمانده‎اش‎، به سوي دوستش حركت كرد. او به نحو معجزه آسايي موفق شد خود را به دوست زخمي‎اش برساند. بعد با هر سختي‎اي كه بود او را روي دوشش گذاشت و همراه جسم زخمي دوستش به سنگرءے؛ ظظ بازگشت‎. وقتي هر دو كف زمين غلتيدند، فرمانده نگاهي به دوست زخمي انداخت‎ و بعد نگاه پرمحبتي به سرباز وفادار انداخت و گفت‎: «به تو گفتم كه اين كار ارزش‎ نداشت‎. دوستت جان باخته و تو هم به شدت مجروح شده‎اي‎».
سرباز نگاهي به فرمانده‎اش انداخت و گفت‎: «نه قربان‎، اين كار بسيار ارزشمند بود كه بايد انجام مي‎دادم‎».
فرمانده با شگفتي پرسيد: «منظورت از كار ارزشمندانه چيست‎؟ دوستت مرده‎ است‎!»
سرباز گفت‎: «بله قربان ولي بايد به كمكش مي‎رفتم و به اين دليل مي‎گويم ارزشش را داشت چون وقتي به او رسيدم‎، هنوز زنده بود و با لحني رضايتمندانه با ديدنم‎ گفت‎: «جيم‎... مطمئن بودم كه به كمكم مي‎آيي‎، از تو متشكرم‎...»
در زندگي اوقاتي پيش مي‎آيند كه ارزشمند بودن يا نبودن يك عمل بستگي به‎ ديدگاه شما و طرز تفكرتان دارد. پس با به كار بستن همه جرأت و شهامت‎تان‎، كاري‎ را انجام دهيد كه قلب‎تان به شما مي‎گويد تا بعداً دچار ندامت و پشيماني نشويد. به‎ اميد آنكه همه شما از موهبت برخورداري از دوستي واقعي بهره‎مند گرديد. دوست‎ واقعي آن است كه وقتي همه دنيا از شما رو بر مي‎گردانند و تنهايتان مي‎گذارند، در كنار شما باقي مي‎ماند.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
قدر جواهرات ارزشمند زندگي‎تان را بدانيد

قدر جواهرات ارزشمند زندگي‎تان را بدانيد

روزي سربازي قصد بازگشت از جنگ به وطنش را داشت‎. پس با والدين خود تماس گرفت و گفت‎: «به زودي به خانه باز خواهم گشت‎، ولي مي‎خواهم لطفي در حقم بكنيد. دوستي دارم كه مايلم او را همراه خود به خانه بياورم‎. اجازه مي‎دهيد؟»
آنان پاسخ دادند: «البته عزيزم‎، از آشنايي با او خوشحال خواهيم شد».
سرباز جوان ادامه داد: «ولي ابتدا بايد شما را در جريان موضوعي قرار دهم‎. او در جنگ‎، به شدت‎ مجروح شده است‎. او روي زمين پر از مين قدم گذاشت و يك دست و يك پاي خود را از دست داده‎ است‎. او جايي براي زندگي ندارد و من مي‎خواهم كه او در كنار ما زندگي كند».
آنان پاسخ دادند: «پسرم تو نمي‎داني كه چه درخواستي از ما داري‎. فردي با چنين معلوليت و ناتواني‎ جسماني‎، مانند سدي بزرگ در زندگي ما خواهد بود. ما بايد زندگي خود را بكنيم و نمي‎توانيم اجازه‎ دهيم كه چنين فردي در زندگي ما اختلال ايجاد كند. بهتر است او را فراموش كني و زودتر به خانه‎ برگردي‎. مطمئن باش كه او هم مكاني براي زندگي خود پيدا خواهد كرد».
سرباز ديگري چيزي نگفت و با خانواده‎اش خداحافظي كرد. پدر و مادر او، مدت‎ها از او بي‎خبر ماندند تا اينكه چند هفته بعد پليس با آنان تماس گرفت و اطلاع داد كه پسرشان به علت سقوط از بلندي‎ جان باخته است‎. مرگ او بيشتر شبيه خودكشي بود. پدر و مادر عزادار و اندوهگين با دلي شكسته راهي‎ آنجا شدند تا هويت پسرشان را شناسايي كنند. آنان پسر خود را شناختند ولي در كمال وحشت و ناباوري متوجه شدند كه پسرشان يك دست و يك پا نداشت‎!
خانواده اين سرباز شباهت زيادي به بيشتر افراد دارند. بيشتر افراد گول ظواهر فريبنده را مي‎خورند و دوست ندارند با افرادي معلول و ناتوان كه سد راه در نظر گرفته مي‎شوند، معاشرت كنند. معمولاً افراد ترجيح مي‎دهند با افرادي سالم‎، زيباتر و باهوش‎تر از خود مراوده داشته باشند. خوشبختانه‎، وجود برتري هست كه به اين شكل به ما نگاه نمي‎كند. او با عشقي بي‎قيد و شرط و محبتي بي چشمداشت ما را دوست دارد و همواره نگران ماست‎.
پس امشب‎، قبل از خوابيدن با خداي خود كمي راز و نياز كنيد و از او بخواهيد تا به شما توان آن را ببخشد كه ديگران را با تمام ناتواني‎هايشان بپذيريد و بتوانيد تفاوت‎هايشان را درك كنيد. معجزه‎اي به نام‎ دوستي وجود دارد كه در قلب شماست و حتي نمي‎دانيد چگونه به وقوع مي‎پيوندد يا چه زماني آغاز مي‎گردد. ولي مي‎دانيد كه اين موهبت منحصر به فرد و استثنايي‎، هميشه در قلب‎تان وجود دارد و در مي‎يابيد كه دوستي‎، يكي از ارزشمندترين موهبت‎هاي خداوند است‎. در واقع دوستان‎، جواهراتي بسيار نادر و كمياب هستند. آنان به چهره شما لبخند مي‎نشانند و شما را به سوي موفقيت سوق مي‎دهند. آنان‎ گوشي شنوا به شما قرض مي‎دهند، واژه‎هايي دلگرم كننده به زبان مي‎آورند و هميشه دروازه قلب‎شان را به روي شما مي‎گشايند. قدرشان را بدانيد.
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهري كه زمامداران آن هيچ كوششي براي كسب مقام به خرج ندهند، به ناگزير داراي حكومت درستكار و شايسته‌اي خواهد بود.- افلاطون
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی

کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو

درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست

جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو …از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو

درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
از خدا پرسیدم : وقت داری با من مصاحبه کنی؟

خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من آبدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟
من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟
خدا جواب داد:
- اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.
- اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.
- اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند.
- اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند.
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...
سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟
خدا پاسخ داد:
- اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.
- اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.
- اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.
- اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند.
- یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.
- اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.
- اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
- اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.
با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که به من دادید سپاسگزارم، چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟
خدا لبخندی زد و گفت:
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم... "همیشه"
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
امکان نداره خدا کسی رو جواب کنه ، ممکنه بگه صبر کن ولی جواب نمیکنه . بعضی از ما آدمها فکر میکنیم صلاحمون همون چیزیه که ما میخوایم و در همون لحظه ولی غافل از اینکه صلاح رو فقط خدا میدونه و بس . اینکه صلاح چیه و کی وقتشه . یادمون نره صبر کردن هم نوعی امتحان پس دادنه . نشون بدین چقدر عاشق و پایدار هستید .
موفق باشید
یاعلی


خدا سه جور به دعاهای ما پاسخ میدهد:

می گوید آری و همان را میدهد:gol:

می گوید نه و بهتر از آن را می دهد:gol:

میگوید صبر کن و بهترین را میدهد:gol:
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
پيروزي از آن كدام است‎؟

پيروزي از آن كدام است‎؟

روزي پدربزرگي با نوه خود صحبت مي‎كرد و مي‎خواست در لابه‎لاي سخنانش‎، درس مهمي از زندگي را به او ياد دهد. پس گفت‎: «عزيزم‎، من احساس مي‎كنم كه دو گرگ در قلبم با يكديگر مي‎جنگند. يكي از آن‎ها، موجودي وحشي‎، كينه توز، خشمگين و خطرناك است‎. ديگري موجودي مهربان رئوف و دلسوز است‎».
نوه او با كنجكاوي پرسيد: «خوب كدام گرگ در جنگل داخل قلب‎تان پيروز مي‎شوند؟»
پدربزرگ گفت‎: «آنكه من تغذيه‎اش كنم‎».
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
عقابي در آرزوي پرواز

عقابي در آرزوي پرواز

روزي روزگاري كشاورزي آشيانه رها شده عقابي را پيدا كرد كه داخل آن تخم عقابي قرار داشت كه‎ هنوز گرم بود. كشاورز تخم را برداشت و آن را داخل لانه مرغان مزرعه‎اش گذاشت‎. مرغ‎ها به اين خيال‎ كه آن تخم مال خودشان بود، روي آن نشستند تا اينكه جوجه عقاب از تخم در آمد. جوجه عقاب در كنار مرغ‎هاي مزرعه بزرگ شد و همراه آن‎ها دانه خورد. او تمام عمرش را در آن مزرعه سپري كرد و به ندرت‎ به آسمان نگاهي مي‎انداخت‎.
تا اينكه روزي كه خيلي پير شده بود سرش را بلند كرد و نگاهي به آسمان پهناور بالاي خود انداخت و با صحنه‎اي عجيب مواجه شد! عقابي تيزپرواز را در آسمان ديد كه بال‎هايش را باز كرده و در آسمان اوج‎ گرفته بود.
عقاب پير با ديدن آن صحنه فوق العاده از ته دل آهي كشيد و با خود گفت‎: «ايكاش من هم يك عقاب‎ بودم‎».
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
هرگز نااميد نشويد

هرگز نااميد نشويد

روزي آنچنان نااميد شده بودم كه تصميم گرفتم از همه چيز دل بكنم‎... از شغلم‎، از همسرم‎، از فرزندم‎ و حتي از زندگي‎ام‎. پس به جنگل زدم تا براي آخرين بار، مكالمه‎اي با خالق هستي داشته باشم‎. در وسط‎ جنگل‎، سرم را به سوي آسمان بلند كردم و فرياد زدم‎: «پروردگارا! آيا مي‎تواني به من انگيزه‎اي براي ادامه‎ زندگي بدهي‎؟ خسته شده‎ام و ديگر توان ادامه راه را ندارم‎».
صدايي در گوشم زنگ زد: «خوب به اطرافت نگاه كن‎. آيا آن سرخس و آن خيزران را مي‎بيني‎؟»
نگاهي به اطرافم انداختم و گفتم‎: «بله‎».
ـ از هنگامي كه بذر سرخس و خيزران را در زمين كاشتم‎، حسابي مراقب آنان بودم‎. به آن‎ها نور دادم‎. به آن‎ها آب دادم‎. سرخس خيلي زود از دل زمين بيرون زد و رشد كرد. طولي نكشيد كه برگ‎هاي سبزءے؛ ّّ ك زيباي آن زينت بخش زمين شدند. با اين حال‎، از بذر خيزران‎، چيزي رشد نكرد. ولي من از خيزران قطع‎ اميد نكردم‎. در سال دوم سرخس بيشتر رشد كرد و شاداب‎تر شد، ولي باز هم خيزران جوانه نزد. ولي من‎ از خيزران قطع اميد نكردم‎. در سال سوم‎، باز هم خيزران جوانه نزد، ولي من از آن قطع اميد نكردم‎. سال‎ چهارم نيز به همين شكل سپري شد ولي من از خيزران قطع اميد نكردم‎. بعد در سال پنجم جوانه‎ كوچكي از خيزران‎، از دل زمين بيرون زد. اگرچه در مقايسه با سرخس به شدت كوچك بود ولي شش ماه‎ بعد خيزران آنچنان رشد كرد كه يك سر و گردن از سرخس بلندتر شد. پنج سال طول كشيده بود تا خيزران ريشه دهد. و آن ريشه‎هاي قوي باعث قدرت خيزران شده بودند تا بتوانند به حياتش در اين دنيا ادامه دهد. فرزندم‎، من هرگز بندگان خود را با چالشي مواجه نمي‎كنم كه نتوانند از عهده آن برآيند. آيا مي‎داني كه در تمام اين مدت كه سخت در تلاش و تقلا بودي‎، در واقع ريشه‎هايت قوي مي‎شدند و بيشتر رشد مي‎كردند؟
همانطور كه من هرگز از رشد خيزران قطع اميد نكردم‎، از تو هم نااميد نشدم‎. پس هرگز خود را با ديگران مقايسه نكن‎. هدف خيزران از هدف سرخس متفاوت بود. با اين حال هر دو زينت بخش جنگل‎ هستند.
زمان رشد تو هم فرا خواهد رسيد. زماني كه بايد رشد كني و به حد اعلاء دست يابي‎».
متعجب پرسيدم‎: «چقدر بايد رشد كنم‎؟»
ـ «خيزران چقدر رشد مي‎كند؟»
گفتم‎: «تا جايي كه توان داشته باشد».
ـ «بله‎، پس تو هم تا جايي كه توان داري بايد رشد كني و به حد اعلا تكامل يابي‎».
آن روز با انگيزه‎اي قوي و دلي پراميد از جنگل بازگشتم و مدت‎ها به مكالمه‎ام با خالق هستي فكر كردم‎. آري خداوند هرگز از بندگان خود قطع اميد نخواهد كرد. او هرگز بندگانش را به حال خود رها نخواهد كرد و همواره و در همه حال مراقب آنان است‎. پس شما هم هرگز اميد خود را از دست ندهيد و با استفاده درست از نعمات و موهبت‎هاي خداوند نهايت استفاده را از زندگي و روزهاي عمرتان به عمل‎ آوريد و تا جايي كه مي‎توانيد رشد كنيد.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
فقط پنج دقيقه‎!

فقط پنج دقيقه‎!

روزي در كنار مردي روي نيمكتي در پارك‎، نزديك محوطه بازي نشسته بودم‎. در حالي كه مراقب پسر كوچكم بودم كه سرسره بازي مي‎كرد. رو به آن مرد كردم و گفتم‎: «او پسر من است‎. چقدر بچه‎ها در اين‎ سن و سال بازيگوش هستند. به نظر مي‎رسد كه هرگز از بازي كردن خسته نمي‎شوند».
مرد خنديد و گفت‎: «بله‎، همين طور است‎. انشاءا... پسرتان در پناه حق‎، سال‎هاي سال سالم و سرحال‎ باشد. آن هم دختر من است كه دوچرخه‎سواري مي‎كند».
مرد نگاهي به ساعتش انداخت رو به دخترش كرد و گفت‎: «عزيزم‎، موافقي به خانه برگرديم‎؟»
دخترك گونه پدرش را بوسيد و گفت‎: «پدر خواهش مي‎كنم فقط پنج دقيقه ديگر! فقط پنج دقيقه‎!»
مرد موافقت كرد و دخترك با شادماني به دوچرخه سواري ادامه داد. چند دقيقه بعد، مرد دوباره‎ دخترش را صدا زد و گفت‎: «حالا موافقي به خانه برگرديم‎؟»
دخترك دوباره گفت‎: «پدر خواهش مي‎كنم پنج دقيقه ديگر، فقط پنج دقيقه‎!»
مرد لبخندي زد و گفت‎: «بسيار خوب‎، دخترم‎».
من كه شاهد اين صحنه‎ها بودم حيرت كردم و گفتم‎: «شما واقعاً پدري با حوصله و صبور هستيد».
مرد لبخند تلخي زد و گفت‎: «برادر بزرگ دخترم‎، سال گذشته وقتي مشغول دوچرخه سواري در خيابان بود، زير ماشين رفت و جان خود را از دست داد، من هرگز وقت زيادي را با پسرم صرف‎ نمي‎كردم و حالا حاضرم هم چيزم را بدهم تا فقط پنج دقيقه بيشتر با او باشم‎، ولي متأسفانه امكانش‎ وجود ندارد. پس حالا با خود عهد كرده‎ام كه مرتكب همان اشتباه در مورد دخترم نشوم‎. دخترم با گرفتن‎ رضايت من براي پنج دقيقه دوچرخه سواري بيشتر، يك دنيا ذوق مي‎كند، در حالي كه حقيقت اين است‎ كه با اين پنج دقيقه اضافي‎، من قادرم پنج دقيقه بيشتر، دخترم را نگاه كنم و لذت ببرم‎. بايد قدر لحظه‎هاي زندگي را دانست‎، چون هرگز باز نمي‎گردند و زماني كه عزيزي را از دست مي‎دهيم‎، ديگر نمي‎توانيم لحظه‎ها و خاطرات با او بودن را زنده كنيم‎».
بله‎، زندگي يعني اولويت بندي‎. اولويت‎هاي شما در زندگي‎، چه هستند؟
همين امروز، همين حالا و در همين لحظه به عزيزتان‎، پنج دقيقه وقت بيشتر اختصاص دهيد!
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
پرندة با ارادة جنگل

پرندة با ارادة جنگل

روزي روزگاري در جنگلي بزرگ و انبوه‎، پرنده‎اي به نام تاسو زندگي مي‎كرد. در يك روز داغ تابستاني‎،ث‎حريقي در جنگل آغاز شد و شعله‎هاي سوزان آتش‎، بسياري از درختان سر به فلك كشيده و حيوانات‎ثجنگل را در كام خود سوزاند. آتش به سرعت پيشرفت مي‎كرد و همه پرندگان براي نجات جان خود، به‎ثآسمان پرواز مي‎كردند و از جنگل دور مي‎شدند، ولي تاسو نمي‎توانست جنگل زادگاهش را ترك كند وث‎بگذارد موطنش طعمه حريق شود. پس همراه ديگر پرندگان فرار نكرد و در عوض شب و روز به كنارث‎رودخانه مي‎رفت و منقار كوچكش را از آب پر مي‎كرد. سپس همان مقدار اندك آب را روي شعله‎هاي‎ج‎آتش خالي مي‎كرد تا شايد بتواند براي نجات جنگل كاري كرده باشد. جرأت و شهامت بي‎نظير و اراده‎جراسخ و تزلزل‎ناپذير تاسو باعث شد فرشتگان بارگاه الهي اشك شادماني بريزند و قطرات اشك فرشتگان‎چبه سان قطرات احياكننده باران بر روي جنگل سوزان و در كام حريق فرود آمدند. از اين رو، طولي نكشيدتكه حريق مهار شد و جنگل از نابودي نجات يافت‎. آري‎، حتي كوچك‎ترين اعمال ناشي از شهامت و:اراده تزلزل‎ناپذير مي‎توانند تفاوتي عظيم به وجود آورند.
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برخي از ديدگاهها، ما را جوان مي‌بينند و جوان نگاه مي‌دارند. چنين ديدگاههايي، عشق‌هاي جهاني و زيبايي‌هاي جاودانه‌اند.- رالف والدو امرسون
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كريسمس خانوادگي
دان گريوز

این داستان را ‏پدرم برایم تعریف کرد. ماجرایش در دهه ی 1920 ‏در «سیاتل» و پیش از به دنیا آمدن من اتفاق افتاده است. او ا‏ز هر شش برادر و ‏يك خواهرش بزرگ‌تر بود، بعضی از آن‌ها از خانه رفته بودند.
اوضاع مالی خانواده به هم ریخته بود. کار و بار پدرم کساد شده بود و تقريباً هيچ‌كس شغلی نداشت و کشور به رکود اقتصادی نزدیك می‌شد. کریسمس آن سال درخت داشتیم، اما از هدیه خبری نبود. ما ‏بچه‌ها نمي‌توانستیم به سادگی با این مسئله کنار بیاییم. شب ‏کریسمس همگي با حال بدی به خواب رفتیم.
‏صبح که از خواب بیدار شدیم، در نهایت ناباوری يك پشته هدیه زير درخت کریسمس دیدیم. سعی کردیم موقع خوردن صبحانه خودمان را کنترل کنیم، اما با تمام شدن صبحانه به طرف هدیه‌ها هجوم بردیم.
‏بعد بازي شروع شد. اول مادرم؛ همه‌ی ما دورش حلقه زدیم و توی ذهن‌مان هدیه‌اش را پیش‌بینی می‌کردیم. وقتی بازش کرد، دیدیم شال قدیمی‌اش است؛ همان که چند ماه قبل گمش کرده بود. هدیه‌ی پدر تبری با دسته‌ی شکسته بود. خواهرم دمپایي‌های کهنه‌اش را هدیه گرفت. یکی از پسرها یک شلوار چروک و وصله خورده و من یک كلاه؛ همان کلاهی که فکر می‌کردم در ماه نوامبر توی رستوران جا گذا‏شتم.
‏هر کدام از این چیزهای به دردنخور و دورانداختنی یک اتفاق باور نکردنی بود. بعد از مدت‌ها آن‌قدر خندیدیم که به سختی می‌توانستیم روبان دور هدیه‌ی بعدی را باز کنیم. اما این همه سخاوتمندی و گشاده دستی از طرف چه کسی بود؟ از طرف برادرم «موریس». چند ماه بود چیزهای کهنه‌ای را که می‌دانست آن‌ها را گم نمی‌کنیم، پنهان می‌کرد. بعد در شب کریسمس بعد از آن‌که همه‌مان خوابيدیم، آرام و آهسته آن‌ها را بسته‌بندی کرد و زیر درخت گذاشت.
‏این یکی از بهترین خاطرات کریسمس عمرم است.


دان گريوز
انكريج، آلاسكا


برگرفته از كتاب:
استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛ برگردان مهسا ملك مرزبان؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر افق 1387.
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بزرگترين تفاوت انسان و حيوان، فهم و انديشه نيست، بلكه اراده و اختيار او است.- ژان ژاك روسو
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بزرگترين بازدارنده بر سر راه زندگي لذت بخش، اين است كه كمابيش همه به اندوه با اندوه پاسخ مي گويند، به خشم با خشم و به كينه با كينه.- وين داير
 

Narges *

عضو جدید
ژوزف مورفی می گوید:
تردید اغلب همراهتان است ،اما آن را لعن نکنید تردید بخشی از هویت انسان است فقط ازطریق گذشتن از میان تردید است که می توان به حقیقت رسید!
تردید و ترس دو لبه تیغ هستند که هستی آدم را به دو نیم میکنند!
 

Narges *

عضو جدید
کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
آخرين بار، تبرتان را چه زماني تيز كرديد؟

آخرين بار، تبرتان را چه زماني تيز كرديد؟

روزي روزگاري‎، هيزم شكني بسيار قوي و فعال به دنبال كار بود و پس از پيدا كردن كار مورد نظرش‎،ث‎آن قدر خوشحال شد كه سر از پا نمي‎شناخت‎. شرايط و در آمد كار عالي بودند و مرد هيزم شكن‎،«مي‎خواست با به كار بستن نهايت سعي خود در جهت حفظ آن بكوشد.
روز اول‎، صاحب كارش تبري به او داد و قسمتي را كه بايد مرد هيزم شكن در آن كار مي‎كرد، نشان اوج‎داد. روز اول‎، هيزم شكن هجده اصله درخت را قطع كرد و صاحب كار او، با ديدن نتيجه كارش به او«تبريك گفت و از او خواست كه كارش را به همين شكل ادامه دهد.
هيزم شكن كه از تعريف و تحسين صاحب كارش به وجد آمده و انگيزه زيادي براي ادامه كارش پيداچكرده بود، روز دوم بيشتر تلاش كرد ولي نتوانست بيشتر از پانزده اصله درخت را قطع كند. روز سوم بيشترچ‎از روز قبل تلاش كرد، ولي فقط ده اصله درخت را قطع كرد. روز به روز، تعداد اصله درختاني را كه قطع‎ثمي‎كرد، كمتر و كمتر مي‎شدند. پس هيزم شكن با خود فكر كرد: «حتماً قدرتم كم شده است‎». بعد پيش‎ثصاحب كار خود رفت و پس از عذرخواهي از او، گفت‎: «اصلاً سر در نمي‎آورم‎. نمي‎دانم چرا نمي‎توانم‎مثل روز اول پركار باشم‎».
صاحب كارش پرسيد: «آخرين مرتبه‎اي كه تبرت را تيز كردي‎، چه زماني بود؟»
هيزم شكن به فكر فرو رفت و با تعجب‎، گفت‎: «من اصلاً فرصت تيز كردن تبر را پيدا نكردم‎. آن قدرأمشغول قطع كردن درختان بودم كه تيز كردن تبر را از ياد برده بودم‎!»
زندگي ما نيز شباهت به همين ماجرا دارد. ما گاهي آن قدر مشغول مي‎شويم كه فرصتي براي تيز كردن‎جتبر خود پيدا نمي‎كنيم‎. در دنياي پرتكاپوي امروز، انسان‎ها پرمشغله‎تر از قبل هستند، ولي كمتر ازتگذشته‎، احساس رضايت مي‎كنند. علت چيست‎؟ شايد علتش اين باشد كه تيز باقي ماندن را از يادت‎برده‎ايم‎. لازمه موفقيت‎، علاوه بر سخت‎كوشي و تلاش‎، اين است هر روز درصدد يادگيري چيزهاي‎/جديدتر باشيم و مهارتهايمان را تقويت كنيم‎.
بايد گاه و بيگاه فرصتي را براي ديدن عزيزانمان اختصاص دهيم‎، مطالعه كنيم‎، استراحت كنيم‎، تأمل‎أكنيم تا چيزهاي جديدي ياد بگيريم و سير تكامل و تعالي را طي نماييم‎.
اگر زماني را به تيز كردن تبر زندگي‎مان اختصاص ندهيم‎، زندگي مال يكنواخت و كسل كننده مي‎شودثو انگيزه‎مان را از دست خواهيم داد. به فكر شيوه‎هايي جديد براي بهبود زندگي‎تان باشيد و ارزش‎عزيزانتان را بدانيد.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
راز خوشبختي

راز خوشبختي

زني هر روز در صف نانوايي‎، زن جواني را مي‎ديد كه هميشه شاد و پرانرژي به نظر مي‎رسيد. او مي‎دانست كه زن جوان در زندگي‎اش مشكلات زيادي داشته‎. او با عشق با مردي ازدواج كرده بود ولي‎ زندگي زناشويي‎اش به طلاق و شكست منجر شده بود. او مجبور بود به تنهايي با مشكلات زندگي‎اش‎ دست و پنجه نرم كند و با اين حال هميشه شاد و سرحال بود. او شكست را براي زندگي خود انتخاب‎ نكرده بود، ولي تصميم گرفته بود نهايت استفاده را از زندگي‎اش ببرد و شاد باشد. او با همه سلام و احوالپرسي مي‎كرد و هميشه لبخندي بلند بالا روي صورتش ديده مي‎شد. روزي زن كنجكاو از او پرسيد:ءے؛ ىى «تو چگونه هميشه شاد و پرانرژي هستي و هرگز غمگين به نظر نمي‎رسي‎؟»
زن جوان كه چشمانش مي‎خنديدند، با خنده‎اي شيرين گفت‎: «چون من راز زندگي موفق را مي‎دانم‎!چبه شرطي آن را با تو در ميان خواهم گذاشت كه آن را به ديگران هم ياد بدهي‎. اين راز اين است‎: من يادثگرفته‎ام كه كار زيادي براي خوشحال و راضي شدنم در زندگي از دست من ساخته نيست‎. پس هميشه به‎جخداوند توكل مي‎كنم و براي رفع مشكلاتم از او كمك مي‎خواهم‎. همه ما خدايي داريم كه از همه نيازهاچو مشكلاتمان آگاهي دارد و اگر به او اعتماد كنيم‎، او با سخاوتمندي فراوان دروازه خوشبختي را به روي‎ح‎ما مي‎گشايد. خداوند هرگز بندگان درمانده‎اش را به حال خود رها نمي‎كند. از وقتي پي به اين راز برده‎ام‎،»از زندگي‎ام راضي هستم و طعم غم و اندوه را تجربه نمي‎كنم‎!»
زن به فكر فرو رفت‎. چه راز ساده‎اي بود! او سال‎هاي سال تصور مي‎كرد داشتن خانه‎اي بزرگ مي‎تواندثاو را خوشحال كند ولي چنين نشده بود، فكر مي‎كرد داشتن شغل آبرومند و پردرآمد مي‎تواند او راج‎راضي كند، ولي چنين نشده بود. آيا مي‎دانيد چه زماني به راز خوشبختي پي برد؟ زماني كه در كمال‎ث‎سلامت و تندرستي كنار نوه‎هايش مقابل تلويزيون نشسته بود و غذاي خانگي مي‎خورد. اين بهترين‎؛هديه از سوي خداوند بود كه بايد قدر و ارزشش را مي‎دانست‎!
و حالا شما هم از اين راز آگاه شده‎ايد. ما نبايد به ديگران تكيه كنيم تا شادمانمان كنند. اگر به خداوندث‎توكل كنيد، او با درايت خود، خوشبختي و رضايت را در زندگي برايتان به ارمغان مي‎آورد!
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
كي قيامت به پا شود؟

كي قيامت به پا شود؟

در بحار الانوار است كه انس بن مالك گفت‎: روزي پيغمبر(ص‎) در مسجد روي منبر بود كه عربي‎ بَدْوي بياباني وارد شد. عرض كرد: يا محمد(ص‎) قيامت كي برپا مي‎شود؟
حضرت فرمود: براي قيامت چه كرده‎اي‎؟
قيامت بالاخره مي‎آيد لكن علت چيست‎؟ اعرابي گفت‎: من براي قيامت نه نماز زيادي دارم نه روزه‎ زيادي‎، تنها تو را دوست دارم‎.
پيغمبر اكرم‎(ص‎) فرمود: مرد با آنچه دوست دارد محشور مي‎شود. هر كس هر چه و هر كس را دوست‎ داشت با صورت مثاليّه‎اش همراه است‎.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
عرضة گناه در محضر خدا

عرضة گناه در محضر خدا

يكي از صالحين به فرزند خود گفت‎: مرا به تو حاجتي است‎. پسر گفت‎: هر چه بفرمايي اطاعت‎ مي‎كنم‎. پدر گفت‎: شب كه به منزل مي‎آيي هر چه از هنگام خارج شدن از منزل گفته و انجام داده‎اي برايم‎ نقل كن‎. پسر قبول كرد.
شب كه آمد شروع به نقل كرد، تا رسيد به حرف‎هاي زشتي كه زده بود و كارهاي ناروايي كه انجام داده‎ بود، از پدر خجالت كشيد كه بگويد. دست پدر را بوسيد و گريه كرد و گفت‎: اي پدر از اين حاجت بگذر و جز آن هر چه بفرمايي اطاعت مي‎كنم‎. زيرا از تو خجالت مي‎كشم‎.
پدر فرمود: اي پسر من بندة ضعيف و عاجزم از من خجالت مي‎كشي‎، ولي فرداي قيامت در محضر رب العالمين چه خواهي كرد. اين موضوع و موعظه سبب توبة پسر گرديد.
اميرالمؤمنين‎(ع‎) در نهج البلاغه مي‎فرمايد: كاري كه مي‎خواهي انجام دهي‎، حرفي كه مي‎خواهي‎ بزني چنان باشد كه فردا بتواني آن را بخواني‎.
آيا مي‎تواني فردا بخواني كه در فلان روز فحش دادم‎؟ در فلان روز كار زشت را انجام دادم‎؟
پس اگر نمي‎تواني چرا؟!... هم اكنون در فكر باش‎.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
به خاطر يك عمل وارد بهشت شد

به خاطر يك عمل وارد بهشت شد

روز قيامت مردي را مي‎آوردند كه متوجه اوضاع و احوال خود مي‎شود، مي‎بيند اصلاً حسنه‎اي‎ ندارد!
ندا مي‎شود كه اي فلان به وسيلة عمل خود داخل بهشت شو!
او مي‎گويد: بار خدايا با كدام عمل‎؟!
خطاب مي‎رسد: در فلان شب كه خواب بودي و از اين پهلو به آن پهلو مي‎غلطيدي‎، گفتي‎: يا ا... و سپس فوراً خوابت برد. تو اين موضوع را فراموش كردي اما من كه خُمار نبودم و خواب در وجودم راه‎ ندارد، اين سخن تو را فراموش نكردم كه مرا صدا زدي‎.
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز


عشقبازی به همین آسانی است
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهموارۀ باران با دشت
برف با قلۀ کوه
رود با ریشۀ بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه‌ای با آهو
برکه‌ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
و شب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است



شاعری با کلماتی شیرین
دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
و چراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حرّاج کنی
رنج‌ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
و بپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آن‌ها بزنی
مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است









هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار
عرضۀ سالم کالای ارزان به همه
لقمۀ نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما چنان زندگي مي كنيم كه گويي همواره در انتظار چيزي بهتر هستيم، حال آنكه اغلب آرزو مي كنيم كه اي كاش گذشته باز گردد و بر آن حسرت مي خوريم.- آرتور شوپنهاور
 

zeinab68

عضو جدید
کاربر ممتاز
كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.


مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.


روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...


نتیجه اخلاقی :

مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند

و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!

وثابت کنیم که از یک الاغ کمتر نیستیم
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
نجات دهنده

نجات دهنده

مردي بر روي قبري خيمه زد و نمي‎دانست در جايي كه خيمه زده قبر است‎. پس شروع به قرآن‎ءے؛ ّّ خواندن نمود و سورة تبارك الذي بيده الملك را شروع به تلاوت كرد.
ناگهان صداي عجيبي شنيد كه ندا در داد اين سوره منجيه يعني نجات دهنده است‎. پس اين جريان را به حضرت رسول‎(ص‎) رساند. حضرت فرمود: در آنجا كه نشسته بودي قبر بود. وقتي اين سوره را خواندي چون روحي قبر او بود او را عذاب رهانيدند. و اين سوره نجات دهنده است از عذاب قبر، يكي‎ از چيزهايي كه باعث نجات انسان است‎، قرآن خواندن به سر قبر علي الخصوص سورة تبارك الذي بيده‎ الملك كه ميت در حال عذاب را نجات مي‎دهد. و اين دعا از حضرت رسول‎(ص‎) وارد گرديده كه هر كس آن را بخواند حق تعالي عذاب قبر را از او بر مي‎دارد تا روزي كه صور دميده شود.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
ملكة عبرت

ملكة عبرت

روزگاري در كنار رود نيل‎، باستان‎شناسي‎، صندوق بزرگي را پيدا كرد. وقتي در صندوق را باز كردند، جسد موميايي شده‎اي را ديدند كه در اطرافش چند خروار جواهر قرار داشت‎. وقتي تحقيق كردند، فهميدند يكي از ملكه‎هاي مصر بوده كه بعد از مرگش جسدش را موميايي كرده‎اند. در اين صندوق همراه‎ جواهرات لوحي را نيز پيدا كردند كه روي آن نوشته بود: اين وصيت نامة من است‎. پس از مرگم هر كس‎ جنازه‎ام را ببيند، بداند كه در زمان سلطنت من در مملكتم قحطي شد و كار بدانجا رسيد كه من كه ملكه‎ مصر بودم حاضر شدم تمام اين جواهرات را بدهم و يك عدد نان در عوض آن‎ها بگيرم اما ميسر نشد تا اينكه از گرسنگي به بستر مرگ افتادم‎. اين را همه بايد بخوانند تا عبرت بگيرند و بفهمند كه تا وقتي‎ خداوند نخواهد هيچ چيز نمي‎تواند انسان را بي‎نياز كند.
اگر خداوند نخواهد حتي اگر تمام وسايل و زمينه‎ها را فراهم كني هيچ كاري نمي‎تواني از پيش ببري‎.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
باز شدن زبان

باز شدن زبان

جواني را اجل در گرفت و زبانش از گفتن‎: لااله الاا... بند آمد. نزد پيغمبر خدا(ص‎) آمدند و جريان را گفتند: آن حضرت برخاست و نزد آن جوان رفت‎.
پيغمبر خدا(ص‎) گفتن شهادتين را بر آن جوان عرضه كرد ولي زبان او باز نشد. رسول خدا(ص‎) فرمود: آيا اين جوان نماز نمي‎خوانده و روزه نمي‎گرفته است‎!؟
گفتند: بله نماز مي‎خواند و روزه مي‎گرفت‎.
حضرت فرمود: آيا مادرش وي را عاق نموده‎؟
گفتند: بله‎.
حضرت فرمود: مادرش را حاضر كنيد! رفتند و پيرزني را آوردند كه يك چشم وي نابينا بود.
پيامبر خدا(ص‎) به پيرزن فرمود: پسرت را عفو كن‎.
گفت‎: عفو نمي‎كنم چون لطمه به صورتم زده و چشم مرا از كاسه در آورده است‎.
رسول خدا(ص‎) فرمود: برويد هيزم و آتش برايم بياوريد.
پيرزن گفت‎: براي چه مي‎خواهيد؟
حضرت فرمود: مي‎خواهم او را به خاطر اين عملي كه با تو انجام داده بسوزانم‎. پيرزن گفت‎: او را عفو كردم‎! آيااو را مدت نه ماه براي آتش حمل نمودم‎! آيا او را مدت دو سال براي آتش شير دادم‎! پس ترحم‎ مادري من كجا رفته است‎.
در اين وقت زبان آن جوان باز شد و گفت‎: اشهد ان لااله الاا... زني كه فقط رحيم باشد و اجازه ندهد كسي بسوزد. پس خدايي كه رحمان و رحيم است چگونه اجازه مي‎دهد، شخصي را كه مدت هفتاد سال‎ به گفتن الرحمن الرحيم مواظبت كرده است بسوزاند.
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
خدا هميشه‌ با تو است‌

خدا هميشه‌ با تو است‌

شبي‌ مردي‌ خوابي‌ عجيب‌ ديد. در خواب‌ ديد كه‌ در ساحلي‌ راه‌ مي‌رود. و حضور خدا را نزد خودبيش‌ از پيش‌ حس‌ كرد. او مي‌توانست‌ با نگاهي‌ به‌ آسمان‌، صحنه‌هايي‌ از زندگي‌اش‌ را ببيند. او با هرصحنه‌، دو رد پا را روي‌ ماسه‌هاي‌ ساحل‌ مي‌ديد، يكي‌ متعلق‌ به‌ خود و ديگري‌ ردپايي‌ كه‌ نشانگر حضورخدا بود. وقتي‌ آخرين‌ صحنه‌ زندگي‌اش‌ در برابرش‌ نمايان‌ گشت‌، او به‌ ماسه‌هاي‌ ساحل‌ نگاهي‌ انداخت‌و متوجه‌ شد كه‌ در بسياري‌ از مواقع‌ در طول‌ راه‌ زندگي‌اش‌، فقط يك‌ رد پا روي‌ ماسه‌ها ديده‌ مي‌شود.همچنين‌ متوجه‌ شد كه‌ در اوقاتي‌ فقط يك‌ رد پا ديده‌ مي‌شود كه‌ ناهموارترين‌ و بحراني‌ترين‌ اوقات‌زندگي‌اش‌ محسوب‌ مي‌شدند. او كه‌ به‌ شدت‌ غمگين‌ شده‌ بود، از خدا پرسيد: «باريتعالي‌، خودت‌فرمودي‌ كه‌ وقتي‌ تصميم‌ بگيرم‌ از تو دنباله‌روي‌ كنم‌ و مطيعت‌ باشم‌، در تمام‌ طول‌ همراهم‌ خواهي‌ بود.ولي‌ متوجه‌ شده‌ام‌ كه‌ در طول‌ بدترين‌ و بحراني‌ترين‌ اوقات‌ زندگي‌ام‌، فقط يك‌ رد پا وجود دارد.نمي‌فهمم‌ چرا زماني‌ كه‌ بيشتر از هميشه‌ به‌ تو نياز داشتم‌، مرا به‌ حال‌ خود رها كردي‌ و تنهايم‌ گذاشتي‌».
خداوند يكتا پاسخ‌ داد: «اي‌ بنده‌ عزيز و ارزشمندم‌، من‌ به‌ تو عشق‌ مي‌ورزم‌ و هرگز تو را به‌ خود رهانمي‌كنم‌ و تنهايت‌ نگذاشته‌ام‌. در مواقعي‌ كه‌ با رنج‌ و دشواري‌ زياد دست‌ و پنجه‌ نرم‌ مي‌كردي‌، يعني‌زماني‌ كه‌ فقط يك‌ رد پا ديده‌اي‌، من‌ تو را روي‌ شانه‌هاي‌ همراهي‌ خود حمل‌ مي‌كردم‌».
 

Similar threads

بالا