داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
در پستخانه


همسر جوان و خوشگل « سلادكوپرتسوف » ، رئيس پستخانه ي شهرمان را چند روز قبل ، به خاك سپرديم. بعد از پايان مراسم خاكسپاري آن زيبارو ، به پيروي از آداب و سنن پدران و نياكانمان ، در مجلس يادبودي كه به همين مناسبت در ساختمان پستخانه برپا شده بود شركت كرديم. هنگامي كه بليني (نوعي نان گرد و نازك كه خمير آن از آرد و شير و شكر و تخم مرغ تهيه ميشود) آوردند ، پيرمردِ زن مرده ، به تلخي زار زد و گفت:

ــ به اين بليني ها كه نگاه ميكنم ، ياد زنم مي افتم … طفلكي مانند همين بليني ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود … عين بليني!

تني چند سر تكان دادند و اظهار نظر كردند كه:

ــ از حق نمي شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود … زني درجه يك!

ــ بله … آنقدر خوشگل بود كه همه از ديدنش مبهوت ميشدند … ولي آقايان ، خيال نكنيد كه او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملكوتي اش دوست ميداشتم. نه! در دنيايي كه ماه بر آن نور مي پاشد ، اين دو خصلت را زنهاي ديگر هم دارند … او را بخاطر خصيصه ي روحي ديگري دوست ميداشتم. بله ، خدا رحمتش كند … ميدانيد: گرچه زني شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اينهمه نسبت به من وفادار بود. با آنكه خودم نزديك است 60 سالم تمام شود ولي زن 20 ساله ام دست از پا خطا نميكرد! هرگز اتفاق نيفتاد كه به شوهر پيرش خيانت كند!

شماس كليسا كه در جمع ما گرم انباشتن شكم خود بود با سرفه اي و لندلندي خوش آهنگ ، ابراز شك كرد. سلادكوپرتسوف رو كرد به او و پرسيد:

ــ پس شما حرفهاي مرا باور نمي كنيد ؟

شماس ، با احساس شرمساري جواب داد:

ــ نه اينكه باور نكنم ولي … اين روزها زنهاي جوان خيلي … سر به هوا و … فرنگي مآب شده اند … رانده وو و سس فرانسوي و … از همين حرفها …

ــ شما شك ميكنيد اما من ثابت ميكنم! من با توسل به انواع شيوه هاي به اصطلاح استراتژيكي ، حس وفاداري زنم را مانند استحكامات نظامي ، تقويت ميكردم. با رفتاري كه من دارم و با توجه به حيله هايي كه به كار مي بردم ، محال بود بتواند به نحوي ، به من خيانت كند. بله آقايان ، نيرنگ به كار ميزدم تا بستر زناشويي ام از دست نرود. ميدانيد ، كلماتي بلدم كه به اسم شب مي مانند. كافيست آنها را بر زبان بياورم تا سرم را با خيال راحت روي بالش بگذارم و تخت بخوابم …

ــ منظورتان كدام كلمات است ؟

ــ كلمات خيلي ساده. مي دانيد ، در سطح شهر ، شايعه پراكني هاي سوء ميكردم. البته شما از اين شايعات اطلاع كامل داريد ؛ مثلاً به هر كسي ميرسيدم ميگفتم: « زنم آلنا ، با ايوان آلكس ييچ زاليخواتسكي ، يعني با رئيس شهرباني مان روي هم ريخته و مترسش شده » همين مختصر و مفيد ، خيالم را تخت ميكرد. بعد از چنين شايعه اي ، مرد ميخواستم جرأت كند و به آلنا چپ نگاه كند. در سرتاسر شهرمان يكي را نشانم بدهيد كه از خشم زاليخواتسكي وحشت نداشته باشد. مردها همين كه با زنم روبرو ميشدند ، با عجله از او فاصله ميگرفتند تا مبادا خشم رئيس شهرباني را برانگيزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر كه با اين لعبت سبيل كلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزني ، پنج تا پرونده براي آدم ، چاق ميكند. مثلاً بلد است اسم گربه ي كسي را بگذارد: « چارپاي سرگردان در كوچه » و تحت همين عنوان ، پرونده اي عليه صاحب گربه درست كند.

همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسيديم:

ــ پس زنتان مترس زاليخواتسكي نبود ؟!!

ــ نه. اين همان حيله اي ست كه صحبتش را ميكردم … ها ــ ها ــ ها! اين همان كلاه گشادي ست كه سر شما جوانها ميگذاشتم!

حدود سه دقيقه در سكوت مطلق گذشت. نشسته بوديم و مهر سكوت بر لب داشتيم. از كلاه گشادي كه اين پير خيكي و دماغ گنده ، سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بوديم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندكنان گفت:

ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن مي گيري!
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
انتقام زن


زنگ در را به صدا در آوردند. نادژدا پترونا ، مالك آپارتماني كه محل وقوع داستان ماست ، شتابان از روي كاناپه بلند شد و دوان دوان به طرف در رفت. با خود ميگفت: « لابد شوهرم است … » اما وقتي در را باز كرد ، با مردي ناآشنا روبرو شد. مردي بلند قامت و خوش قيافه ، با پالتو پوست نفيس و عينك دسته طلايي در برابرش ايستاده بود ؛ گره بر ابرو و چين بر پيشاني داشت ؛ چشمهاي خواب آلودش با نوعي بيحالي و بي اعتنايي ، به دنياي خاكي ما مينگريستند. نادژدا پرسيد:

ــ فرمايش داريد ؟

ــ من پزشك هستم خانم محترم. از طرف خانواده اي به اسم … به اسم چلوبيتيف به اينجا دعوت شده ام … شما خانم چلوبيتيف نيستيد؟

ــ چرا … خودم هستم … اما شما را به خدا آقاي دكتر … معذرت ميخواهم. شوهرم گذشته از آنكه تب داشت ، دندانش هم آپسه كرده بود. خود او خدمتتان نامه نوشته و خواهش كرده بود تشريف بياوريد اينجا ولي شما ، از بس دير كرديد كه او نتوانست درد دندان را تحمل كند و رفت پيش دندانساز.

ــ هوم … حق اين بود كه نزد دندانپزشكش مي رفت و مزاحم من نمي شد …

اين را گفت و اخم كرد. حدود يك دقيقه در سكوت گذشت.

ــ آقاي دكتر از زحمتي كه به شما داديم و شما را تا اينجا كشانديم عذر ميخواهم … باور كنيد اگر شوهرم ميدانست كه تشريف مي آوريد ، ممكن نبود پيش دندانساز برود … ببخشيد …

دقيقه اي ديگر در سكوت گذشت. نادژدا پترونا پشت گردن خود را خاراند. دكتر زير لب لندلندكنان گفت:

ــ خانم محترم ، لطفاً مرخصم كنيد! جايز نيست بيش از اين معطل شوم. وقت ماها آنقدر ارزش دارد كه …

ــ يعني … من كه … من كه معطلتان نكرده ام …

ــ ولي خانم محترم ، بنده كه نمي توانم بدون دريافت حق القدم از خدمتتان مرخص شوم!

نادژدا پترونا تا بناگوش سرخ شد و تته پته كنان گفت:

ــ حق القدم ؟ آه ، بله ، حق با شماست … بايد حق القدم داد ، درست مي فرماييد … شما زحمت كشيده ايد ، تشريف آورده ايد اينجا … ولي آقاي دكتر … باور بفرماييد شرمنده ام … موقعي كه شوهرم از منزل بيرون ميرفت ، كيف پولمان را هم با خودش برد … متأسفانه يك پاپاسي در خانه ندارم …

ــ هوم! … عجيب است! … پس مي فرماييد تكليف بنده چيست؟ من كه نميتوانم همين جا بنشينم و منتظر شوهرتان باشم. اتاقهايتان را بگرديد شايد پولي پيدا كنيد … حق القدم من ، در واقع مبلغ قابلي نيست …

ــ آقاي دكتر باور بفرماييد شوهرم تمام پولمان را با خودش برده … من واقعاً شرمنده ام … اگر پولي همراهم بود ممكن نبود بخاطر يك روبل ناقابل ، اين وضع … وضع احمقانه را تحمل كنم …

ــ مردم تلقي عجيبي از حق القدم پزشك ها دارند … به خدا قسم كه تلقي شان مايه ي حيرت است! طوري رفتار ميكنند كه انگار ما آدم نيستيم. كار و زحمت ما را ، كار به حساب نمي آورند … فكر كنيد اينهمه راه را آمده ام و زحمت كشيده ام … وقتم را تلف كرده ام …

ــ مشكل شما را مي فهمم آقاي دكتر ، ولي قبول بفرماييد گاهي اوقات ممكن است در خانه ي آدم حتي يك صناري پيدا نشود!

ــ آه … من چه كار به اين « گاهي اوقات ها » دارم ؟ خانم محترم شما واقعاً كه … ساده و غير منطقي تشريف داريد … خودداري از پرداخت حق القدم يك پزشك … عملي است ــ حتي نميتوانم بگويم ــ خلاف وجدان … از اينكه نميتوانم از دست شما به پاسبان سر كوچه شكايت كنم ، آشكارا سوءاستفاده ميكنيد … واقعاً كه عجيب است!

آنگاه اندكي اين پا و آن پا كرد … بجاي تمام بشريت ، احساس شرمندگي ميكرد … صورت نادژدا پترونا به قدري سرخ شد كه گفتي لپهايش مشتعل شده بودند ؛ عضلات چهره اش از شدت نفرت و انزجار ، تاب برداشته بودند ؛ بعد از سكوتي كوتاه ، با لحن تندي گفت:

ــ بسيار خوب! يك دقيقه به من مهلت بدهيد! … الان كسي را به دكان سر كوچه مان مي فرستم ، شايد بتوانم از او قرض بگيرم … حق القدمتان را مي پردازم ، نگران نباشيد.

سپس به اتاق مجاور رفت و يادداشتي براي كاسب سر گذر نوشت. دكتر پالتو پوست خود را در آورد ، به اتاق پذيرايي رفت و روي مبلي يله داد. هر دو خاموش و منتظر بودند. حدود پنج دقيقه بعد ، جواب آمد. نادژدا پترونا سر پاكت را باز كرد ، از لاي يادداشت جوابيه ي كاسب ، يك اسكناس يك روبلي در آورد و آن را به طرف دكتر دراز كرد. چشمهاي پزشك از شدت خشم درخشيدند. اسكناس را روي ميز گذاشت و گفت:

ــ خانم محترم از قرار معلوم ، بنده را دست انداخته ايد … شايد نوكرم يك روبل بگيرد ولي … بنده هرگز! ببخشيد …

ــ پس چقدر ميخواهيد ؟!

ــ معمولاً ده روبل مي گيرم … البته اگر مايل باشيد مي توانم از شما پنج روبل قبول كنم.

ــ پنج روبلم كجا بود ؟ … من همان اول كار به شما گفتم: پول ندارم!

ــ يادداشت ديگري براي كاسب سر گذر بفرستيد. آدمي كه بتواند به شما يك روبل قرض بدهد ، چرا پنج روبل ندهد؟ مگر برايش فرق ميكند؟ خانم محترم ، لطفاً بيش از اين معطلم نكنيد. من آدم بيكاري نيستم ، وقت ندارم …

ــ گوش كنيد آقاي دكتر ، اگر اسمتان را « گستاخ » ندانم ، دستكم بايد بگويم كه .. كم لطف و نامهربان تشريف داريد! نه! خشن و بيرحم! حاليتان شد؟ شما … نفرت انگيز هستيد!

نادژدا پترونا به طرف پنجره چرخيد و لب به دندان گرفت ؛ قطره هاي درشت اشك از چشمهايش فرو غلتيدند. با خود فكر كرد:

« مردكه ي پست فطرت! بي شرف! حيوان صفت! به خودش اجازه ميدهد … جرأت ميكند … آخر چرا نبايد وضع وحشتناك و اسفناك مرا درك كند؟ … لعنتي! صبر كن تا حاليت كنم! »

در اين لحظه به سمت دكتر چرخيد ؛ آثار رنج و التماس بر چهره اش نقش خورده بود. با صدايي آرام و لحني ملتمسانه گفت:

ــ آقاي دكتر! آقاي دكتر كاش قلبي در سينه تان مي تپيد ، كاش ميخواستيد درك كنيد … هرگز راضي نميشديد بخاطر پول … اينقدر رنج و عذابم بدهيد … خيال ميكنيد درد و غصه ي خودم كم است؟ …

در اين لحظه دست برد و شقيقه هاي خود را فشرد ؛ خرمن گيسوانش در يك چشم به هم زدن ــ گفتي فنري را فشرده بود ، نه شقيقه هايش را ــ بر شانه هايش فرو ريخت …

ــ از دست شوهر نادانم عذاب ميكشم … اين بيغوله ي گند و نفرت انگيز را تحمل ميكنم … و حالا يك مرد تحصيل كرده به خودش اجازه ميدهد ملامتم كند ، سركوفتم بزند. خداي من! تا كي بايد عذاب بكشم؟

ــ ولي خانم محترم ، قبول كنيد كه موقعيت خاص صنف ما …

اما دكتر ناچار شد خطابه اي را كه آغاز كرده بود قطع كند: نادژدا پترونا تلوتلو خورد و به بازوان دكتر كه به طرف او دراز شده بود ، در آويخت و از هوش رفت … سر او به سمت شانه ي دكتر خم شد و روي آن آرميد.

دقيقه اي بعد ، زمزمه كنان گفت:

ــ بياييد از اين طرف … جلو شومينه دكتر … جلوتر … همه چيز را برايتان تعريف ميكنم … همه چيز …

ساعتي بعد دكتر ، آپارتمان نادژدا پترونا را ترك گفت ؛

هم دلخور بود ؛ هم شرمنده ؛ هم سرخوش … در حالي كه سوار سورتمه ي خود ميشد ، زير لب گفت:

« انسان وقتي صبح ها از خانه اش بيرون مي رود ، نبايد پول زياد با خودش بردارد! يك وقت ناچار ميشود پولش را بسلفد! »
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
ديوار


ايوان ، پيشخدمت مخصوص آقاي بوكين ضمن آنكه ريش ارباب خود را مي تراشيد گفت:

ــ مردي به اسم ماسلف هر روز دو دفعه به خانه مان مي آيد و ميخواهد با شما حرف بزند … امروز هم آمده بود ، ميگفت كه مايل است پيش شما به عنوان مباشر استخدام شود … ميگفت كه ساعت يك بعد از ظهر بر ميگردد … آدم عجيب و غريبي بود!

ــ چطور مگر؟

ــ هر وقت مي آيد در پيش اتاقي مي نشيند و يك بند غرولند ميكند كه: « من نه پيشخدمت هستم ، نه ارباب رجوع كه دو ساعت تمام در پيش اتاقي علافم كنند … من آدم تحصيل كرده اي هستم! … با اينكه اربابت يك ژنرال است بهش بگو كه جان مردم را در انتظار به لب رساندن ، قباحت دارد … »

بوكين اخم كرد و گفت:

ــ حق با اوست! تو برادر ، گاهي وقتها پاك بي نزاكت ميشوي! ارباب رجوع اگر آدم حسابي است و سر و وضع تر و تميزي دارد بايد به اتاق دعوتش كرد … مثلاً مي توانستي به اتاق خودت يا …

ايوان پوزخندزنان جواب داد:

ــ آدم مهمي نبود ارباب! اگر آمده بود كه شما به عنوان ژنرال استخدامش كنيد ، يك چيزي … در پيش اتاقي معطلش نميكردم … ميخواستم بهش بگويم: آخر مرد حسابي آدمهاي تر و تميزتر از تو در پيش اتاقي معطل ميشوند و جيكشان هم در نمي آيد … مباشر هميشه ي خدا نوكر ارباب است ، پس بايد مباشر باقي بماند و از خودش هم حرف در نيارد و تحصيلاتش را به رخ اين و آن نكشد! … آقا را باش ، توقع داشت ببرمش به اتاق پذيرايي … هيكل نجس! … حضرت اشرف ، اين روزها آدمهاي مضحك دنيا را پر كرده اند!

ــ اين آقاي ماسلف اگر دوباره مراجعه كند راهنمايي اش كن پيش من …

و آقاي ماسلف ، درست سر ساعت يك بعد از ظهر آمد … ايوان او را به دفتر كار ژنرال هدايت كرد. بوكين به استقبال او رفت و پرسيد:

ــ شما را جناب آقاي كنت به اينجا فرستاده اند؟ از آشنايي تان خوشحالم! بفرماييد بنشينيد ؛ روي اين مبل كه نرمتر است … گويا يكي دو بار مراجعه كرده بوديد … به من گزارش دادند ولي … ولي ببخشيد ، معمولاً نيستم يا گرفتارم. بفرماييد سيگار بكشيد عزيزم … خوب ، حقيقتش را بخواهيد من به يك مباشر احتياج دارم … مي دانيد با مباشر قبلي ام كمي نساختيم … نه من توقعش را بر مي آوردم ، نه او رضايتم را. در واقع دو آدم متبايني بوديم … هه ــ هه ــ هه … راستي در اين كار چقدر سابقه داريد؟ تا حالا ملكي را اداره كرده ايد؟

ــ بله ، پيش از اين به مدت يك سال در ملك كيرشماير ، مباشر بودم. ملك ايشان را حراج كردند و بنده بالاجبار بيكار شدم … البته تقريباً تجربه ي كاري ندارم اما رشته ي كشاورزي را در آكادمي پتروسكي تمام كرده ام … تصور ميكنم تحصيلاتم بي تجربگي ام را تا حدودي جبران كند …

ــ تحصيلات كدام است ، پدر جان؟ اموري مثل نظارت بر كار كارگرها و جنگلبانها … و فروش محصول غلات و سالي يك دفعه هم تهيه و ارائه صورت دخل و خرج ملك كه احتياج به تحصيلات ندارد! آنچه به درد مباشر ميخورد چشم تيزبين و زبان دراز و صداي رسا است …

سپس آهي از سينه برآورد و ادامه داد:

ــ البته داشتن تحصيلات هم ضرري ندارد … خوب ، برگرديم به اصل قضيه … از كم و كيف ملكم كه در ايالت ارلوسكايا واقع شده است مي توانيد از طريق مطالعه ي اين نقشه ها و گزارشها سر در بياوريد. خود من هرگز به آنجا پا نميگذارم و اصولاً در امور ملك دخالت نميكنم. معلوماتم در اين نوع مسائل از معلومات راسپليويف كه فقط مي دانست خاك سياهرنگ است و جنگل سبز رنگ ،* تجاوز نميكند … شرايط استخدام تصور ميكنم همان شرايط مباشر سابق باشد يعني سالي هزار روبل مواجب به اضافه آپارتمان مسكوني و خورد و خوراك و كالسكه و آزادي مطلق!

ماسلف با خود فكر كرد: « چه مرد نازنيني! ». بوكين بعد از كمي مكث گفت:

ــ فقط يك چيزي پدر جان … عذر ميخواهم ولي جنگ اول به از صلح آخر است. از لحاظ اداره ي امور ملك ، به شما آزادي كامل ميدهم ،* هر كاري دلتان ميخواهد بكنيد اما شما را به خدا يك وقت دست به ابتكار و نوآوري نزنيد ، رعيت را از راه به در نكنيد و مهمتر از همه ، سالي بيشتر از يك هزار روبل بالا نكشيد …

ماسلف زير لب من من كنان گفت:

ــ ببخشيد قربان ، عبارت آخرتان را درست نشنيدم …

ــ سالي بيشتر از يك هزار روبل بالا نكشيد … قبول دارم كه آدم اگر بالا نكشد چرخ زندگي اش نمي چرخد ولي معتقدم كه هر چيزي حد و اندازه دارد ، عزيزم! سلف شما در اين كار آنقدر پيش رفت كه فقط از محل فروش پشم گوسفندهاي ملكم پنج هزار روبل بالا كشيد و … و ما به ناچار از هم جدا شديم. البته به مصداق آنكه پيراهن هر كسي به تن خودش نزديكتر است از دريچه ي چشم او ، حق با او بود ولي قبول كنيد كه تحمل چنين وضعي براي من بسيار دشوار بود. پس يادتان بماند: سالي تا يك هزار روبل مجاز هستيد … بسيار خوب ، تا دو هزار روبل ولي نه بيشتر!

ماسلف با چهره اي برافروخته به پا خاست و گفت:

ــ طوري با من صحبت مي كنيد كه انگار با يك كلاش و كلاهبردار! … ببخشيد ، بنده عادت ندارم اين حرفها را بشنوم …

ــ راست مي گوييد؟ هر طور ميل شما است … من مانع رفتنتان نمي شوم …

ماسلف كلاه خود را برداشت و شتابان از در بيرون رفت. بعد از رفتن او ، دختر بوكين رو كرد به پدر و پرسيد:

ــ چه شد پدر؟ مباشر جديد را بالاخره استخدام كردي يا نه!

ــ نه عزيزم ، خيلي جوان بود … يعني … زيادي درستكار بود …

ــ اين كه عالي است! ديگر چه مي خواهي؟

ــ نه دخترم. خدا ما را از شر آدمهاي درستكار در امان بدارد! … آدم درستكار يا كارش را بلد نيست يا ماجراجو و وراج و … احمق است. خدا نصيب نكند! … اين نوع آدمها نمي دزدند ، نمي دزدند اما در عوض يك وقت به چنان لقمه ي چرب و نرمي چنگ مي اندازند كه آدم انگشت به دهان ميماند … نه عزيزم ، خداوند ما را گرفتار اين درستكارها نكند! …

آنگاه لحظه اي مكث كرد و افزود:

ــ تا امروز پنج نفر مراجعه كرده اند و هر پنج تا مثل هم … اينهم از شانس بد ما! انگار چاره اي ندارم جز آنكه مباشر سابقمان را به كار دعوت كنم …
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
چاق و لاغر


دو دوست در ايستگاه راه آهن نيكولايوسكايا ، به هم رسيدند: يكي چاق و ديگري لاغر. از لبهاي چرب مرد چاق كه مثل آلبالوي رسيده برق ميزد پيدا بود كه دمي پيش در رستوران ايستگاه ، غذايي خورده است ؛ از او بوي شراب قرمز و بهار نارنج به مشام ميرسيد. اما از دستهاي پر از چمدان و بار و بنديل مرد لاغر معلوم بود كه دمي پيش از قطار پياده شده است ؛ او بوي تند قهوه و ژامبون ميداد. پشت سر او زني تكيده ، با چانه ي دراز ــ همسر او ــ و دانش آموزي بلندقد با چشمهاي تنگ ــ فرزند او ــ ايستاده بودند. مرد چاق به مجرد ديدن مرد لاغر فرياد زد:

ــ هي پورفيري! تويي؟ عزيزم! پارسال دوست ، امسال آشنا!

مرد لاغر نيز شگفت زده بانگ زد:

ــ خداي من! ميشا! يار دبستاني من! اين طرف ها چكار ميكني پسر؟

دوستان ، سه بار ملچ و ملوچ كنان روبوسي كردند و چشم هاي پر اشكشان را به هم دوختند. هر دو ، خوشحال و مبهوت بودند. مرد لاغر ، بعد از روبوسي گفت:

ــ رفيق عزيز خودم! اصلاً انتظارش را نداشتم! مي داني ، اين ديدار ، به يك هديه ي غيرمنتظره ميماند! بگذار حسابي تماشات كنم! بعله … خودشه … همان خوش قيافه اي كه بود! همان شيك پوش و همان خوش تيپ! خداي من! خوب ، كمي از خودت بگو: چكارها ميكني؟ پولداري؟ متأهلي؟ من ، همانطوري كه مي بيني در بند عيال هستم … اين هم زنم لوييزا … دختريست از فاميل وانتسباخ … زنم آلماني است و لوترين … اين هم پسرم ، نافاناييل … سال سوم متوسطه است … نافا جان ، پسرم ، اين آقا را كه مي بيني دوست من است! دوره ي دبيرستان را با هم بوديم.

نافاناييل بعد از دمي تأمل و تفكر ، كلاه از سر برداشت. مرد لاغر همچنان ادامه داد:

ــ آره پسرم ، در دبيرستان ، با ايشان هم دوره بودم! راستي يادته در مدرسه چه جوري سر به سر هم ميگذاشتيم؟ يادم مي آيد بعد از آنكه كتابهاي مدرسه را با آتش سيگار سوراخ سوراخ كردي اسمت را گذاشتيم هروسترات ؛ اسم مرا هم بخاطر آنكه پشت سر اين و آن صفحه ميگذاشتم گذاشته بوديد افيالت. ها ــ ها ــ ها! چه روزهايي داشتيم! بچه بوديم و از دنيا بيخبر! نافا جان پسرم! نترس! بيا جلوتر … اينهم خانمم ، از فاميل وانتسباخ … پيرو لوتر است …

نافاناييل پس از لحظه اي تفكر ، حركتي كرد و به پشت پدر پناه برد. مرد چاق در حالي كه دوست ديرين خود را مشتاقانه نگاه ميكرد پرسيد:

ــ خوب ، حال و احوالت چطور است؟ كجا كار ميكني؟ به كجاها رسيده اي؟

ــ خدمت ميكنم ، برادر! دو سالي هست كه رتبه ي پنج اداري دارم ، نشان « استانيسلاو » (از نشانهاي عصر تزار) هم گرفته ام ؛ حقوقم البته چنگي به دل نميزند … با اينهمه ، شكر! زنم معلم خصوصي موسيقي است ، خود من هم بعد از وقت اداري قوطي سيگار چوبي درست ميكنم ــ قوطيهاي عالي! و دانه اي يك روبل مي فروشمشان. البته به كساني كه عمده ميخرند ــ ده تا بيشتر ــ تخفيفي هم ميدهيم. خلاصه ، گليم مان را از آب بيرون ميكشيم … مي داني در سازمان عالي اداري خدمت ميكردم و حالا هم از طرف همان سازمان ، به عنوان كارمند ويژه ، به اينجا منتقل شده ام … قرار است همين جا خدمت كنم ؛ تو چي؟ بايد به پايه ي هشت رسيده باشي! ها؟

ــ نه برادر ، برو بالاتر. مدير كل هستم … همرديف ژنرال دو ستاره …

در يك چشم به هم زدن ،* رنگ از صورت مرد لاغر پريد. درجا خشكش زد اما لحظه اي بعد ، تبسمي بزرگ عضلات صورتش را كج و معوج كرد. قيافه اش حالتي به خود گرفت كه گفتي از چهره و از چشمهايش جرقه مي جهد. در يك چشم به هم زدن خود را جمع و جور كرد ، پشتش را اندكي خم كرد و باريك تر و لاغرتر از پيش شد … حتي چمدانها و بقچه هايش هم جمع و جور شدند و چين و چروك برداشتند … چانه ي دراز زنش ،* درازتر شد ؛ نافاناييل نيز پشت راست كرد ، « خبردار » ايستاد و همه ي دگمه هاي كت خود را انداخت …

ــ بنده … حضرت اجل … بسيار خوشوقتم! خدا را سپاس مي گويم كه دوست ايام تحصيل بنده ، به مناصب عاليه رسيده اند!

مرد چاق اخم كرد و گفت:

ــ بس كن ، برادر! چرا لحنت را عوض كردي؟ دوستان قديمي كه با هم اين حرف ها را ندارند! اين لحن اداري را بگذار كنار!

مرد لاغر در حالي كه دست و پاي خود را بيش از پيش جمع ميكرد گفت:

ــ اختيار داريد قربان! … لطف و عنايت جنابعالي … در واقع آبيست حيات بخش … اجازه بفرماييد فرزندم نافاناييل را به حضور مباركتان معرفي كنم … ايشان هم ،* همسرم لوييزا است … لوترين هستند …

مرد چاق ، باز هم مي خواست اعتراض كند اما آثار احترام و تملق ، بر چهره ي مرد لاغر چنان نقش خورده بود كه جناب مدير كل ، اقش گرفت و لحظه اي بعد از او روگردانيد و دست خود را من باب خداحافظي ، به طرف او دراز كرد.

مرد لاغر ، سه انگشت مدير كل را به نرمي فشرد ، با تمام اندام خود تعظيم كرد و مثل چيني ها خنده ي ريز و تملق آميزي سر داد ؛ همسرش نيز لبخند بر لب آورد. نافاناييل پاشنه هاي پا را به شيوه ي نظامي ها محكم به هم كوبيد و كلاه از دستش بر زمين افتاد. هر سه ، به نحوي خوشايند ، شگفت زده و مبهوت شده بودند.
 

kingworld

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای تو که میخواهی بهترین باشی...

برای تو که میخواهی بهترین باشی...

برای خندیدن وقت بگذارید ... زیرا موسیقی قلب شماست

برای گریه کردن وقت بگذارید ... زیرا نشانه یک قلب بزرگ است.

برای خواندن وقت بگذارید ... زیرا منبع کسب دانش است.

برای رؤیا پردازی وقت بگذارید ... زیرا سرچشمه شادی است.

برای فکر کردن وقت بگذارید ... زیرا کلید موفقیت است.

برای بازی کردن وقت بگذارید ... زیرا یاد آور شادابی دوران کودکی است.

برای گوش کردن وقت بگذارید ... زیرا نیروی هوش است.

برای زندگی کردن وقت بگذارید ... زیرا زمان به سرعت می گذرد و هرگز باز نمی گردد.

ماموریت ما در زندگی « بدون مشکل زیستن » نیست ، « با انگیزه زیستن » است.

تنها به شادی در بهشت نیندیشید به خود بگویید رمز و راز خلقت هر چه باشد ،

هدف امروز من درست زیستن در اینجا و اکنون است



پرسیدم..... ،
چطور ، بهتر زندگی کنم ؟
با كمی مكث جواب داد :
گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،
با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،
وبدون ترس برای آینده آماده شو .
ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ،
وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .


پرسیدم ،
آخر .... ،
و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .
كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..
بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..


داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ...
هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار معاش در صحرا میچراید ،
آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،
شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..
مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،
مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..

به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،
كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :
زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،
فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،
زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست
دو چيز را هميشه فراموش كن:
خوبي كه به كسي مي كني
بدي كه كسي به تو مي كند


دنيا دو روز است:
يك با تو و يك روز عليه تو
روزي كه با توست مغرور مشو و روزي كه عليه توست مايوس نشو. چرا كه هر دو پايان پذيرند.

به چشمانت بياموز كه هر كسي ارزش نگاه ندارد
به دستانت بياموز كه هر گلي ارزش چيدن ندارد
به دلت بياموز كه هر عشقي ارزش پرورش ندارد

در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني، مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود.

چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده ميكني؟ مانند تيري زهرآلود يا آفتابي جهانتاب، زندگي گير يا زندگي بخش؟

بدان كه قلبت كوچك است پس نميتواني تقسيمش كني، هرگاه خواستي آنرا ببخشي با تمام وجودت ببخش كه كوچكيش جبران شود.

هيچگاه عشق را با محبت، دلسوزي، ترحم و دوست داشتن يكي ندان، همه اينها اجزاء كوچكتر عشق هستند نه خود عشق.
 

reil way

عضو جدید
قشنگ بود عزیز دست گلت درد نکنه ولی برایکی مثل من فقط قشنگه وخیلی قشنگه نه کاربردی برا یکی به کار میاد که 1دلخوشی داشته باشه.;)
 

negin:-

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان زیبا

داستان زیبا

به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم . به خدا گفتم : آیا می ‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری ؟و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می ‏ بینی؟پاسخ دادم : بلی .فرمود : ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم . به آنها نور ‏و غذای کافی دادم .دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نکردم . در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ‏ ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود .‏من بامبوها را رها نکردم.در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند . اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت ‏رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه ‏ های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.‏خداوند در ادامه فرمود : آیا می ‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی . من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم .‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می ‏ کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می ‏ کشی !‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم .‏در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می ‏ کند؟جواب دادم : هر ‏چقدر که بتواند .‏گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که ‏بتوانی
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
آدم مغرور


اين ماجرا در جشن عروسي تاجري موسوم به سينريلف اتفاق افتاد.

ندورزف ــ جواني بلند قامت با چشم هاي ور قلمبيده و كله ي از ته تراشيده و فراك دو دم ــ كه ساقدوش عروس و داماد بود ، در جمع دختران جوان ايستاده بود و داد سخن مي داد:

ــ زن ، بايد خوشگل باشد ولي مرد ، اگر هم خوش تيپ نبود غمي نيست ؛ چيزي كه ارزش او را بالا مي برد ، شعور و تحصيلات اوست. والا قيافه ي خوش را بگذار در كوزه و آبش را بخور! يك مرد خوش بر و رو اگر مغزش از علم و شعور خالي باشد ، به يك پول سياه نمي ارزد! … راستش را بخواهيد من از مردهاي خوش قيافه خوشم نمي آيد …! Fi donc (به فرانسه: اوف)

ــ البته كسي كه قيافه ي جالبي نداشته باشد ، بايد هم از اين حرف ها بزند! ولي مردي را كه در آن اتاق نشسته و از اينجا پيداست تماشا كنيد. اين را به اش ميگويند: مرد خوش قيافه! فقط حالت چشمهايش ، به هر چه بگوييد مي ارزد! نگاهش كنيد! الحق كه خوش تيپ است! راستي ، ايشان كي باشند؟

ساقدوش نظري به اتاق مجاور افكند و پوزخند زد. آنجا مردي گندمگون و خوش منظر و سياه چشم ، روي مبلي لميده بود ؛ پا روي پا انداخته بود و با زنجير ساعتش بازي ميكرد ؛ چشمها را تنگ كرده و نگاه آكنده از نخوتش را به مهمانها دوخته بود ؛ پوزخندي بر گوشه ي لبهايش پديد و ناپديد ميشد. ساقدوش گفت:

ــ چيز بخصوصي در او نمي بينم! اي … حتي ميتوان گفت كه ريختش چنگي به دل نميزند … قيافه اش حالت ابلهانه اي دارد … گردنش را تماشا كنيد ــ سيبكي دارد قد دو ذرع و نيم!

ــ با اينهمه ، خيلي تو دل بروست!

ــ به نظر شما خوش تيپ است ولي به عقيده ي من ، نه. وانگهي اگر هم خوش قيافه باشد حتماً بيشعور و بيسواد است. راستي ايشان كي باشند؟

ــ نمي شناسيم … به قيافه اش نمي آيد از صنف تجار باشد …

ــ هوم … حاضرم شرط ببندم كه احمق است … ببينيد پايش را چه جوري تاب ميدهد … حال آدم را بهم ميزند … حلا از كارش سر در مي آرم … رفتم پي كشفيات! … حلا بر ميگردم.

آنگاه تك سرفه اي كرد ،* جسورانه به اتاق مجاور رفت ، در برابر مرد گندمگون ايستاد ، يك بار ديگر سرفه كرد ، لحظه اي به فكر فرو رفت و پرسيد:

ــ حالتان چطور است؟

مرد سراپاي او را ورانداز كرد ،* پوزخندي زد و با بي ميلي جواب داد:

ــ اي ، بدك نيستم.

ــ چرا بدك؟ آدم بايد هميشه پيش بره.

ــ چرا حتماً پيش؟

ــ همين طوري گفتم … اين روزها همه چي پيش مي ره … هم برق ، هم تلغراف ، هم تيليفون … بله! مثلاً خود پيشرفت را بگيريم … خود اين كلمه چه معني ميدهد؟ معنيش اين است كه هر كسي بايد پيش بره … پس شما هم پيش برويد …

مرد دوباره پوزخند زد و پرسيد:

ــ مي فرماييد الان كجا پيش بروم؟

ــ مگر جا قحطي است! آدم اگر دلش بخواد … جا زياد است … مثلاً تشريف ببريد دم بوفه … راستي خوش نداريد به افتخار آشنايي مان نفري يك پيك كنياك بزنيم؟ … ها؟ گپي ميزنيم …

ــ چرا كه نه!

ساقدوش و مرد گندمگون به طرف بوفه رفتند. پيشخدمتي با سر از ته تراشيده كه فراك به تن داشت و كراوات سفيدي پر از انواع لكه زده بود ، براي آن دو كنياك ريخت. پس از آنكه مشروب را سر كشيدند ساقدوش گفت:

ــ كنياك بدي نبود ، ولي چيزهاي اساسي تر از اين هست … بياييد به افتخار آشنايي مان شراب قرمز هم بزنيم …

شراب قرمز را هم بالا رفتند. ساقدوش در حالي كه لب هاي خود را مي ليسيد گفت:

ــ حلا ديگر با هم آشنا شديم و مي شود گفت كه گيلاس به گيلاس هم زديم …

ــ « حلا » غلط است ، بايد گفت: « حالا! » هنوز بلد نيستيد درست حرف بزنيد ولي راجع به تلفن اظهار لحيه ميكنيد. من اگر به اندازه ي شما بيسواد مي بودم ، زبانم را گاز ميگرفتم و خود را رسواي خاص و عام نميكردم … حلا … حلا … ها ــ ها ــ ها!

ساقدوش كه آشكارا رنجيده خاطر شده بود گفت:

ــ اينكه خنده نداشت! محض شوخي اين جوري حرف مي زدم والا … لازم نيست نيش تان را باز كنيد! خوش ندارم نيش آدم ، باز باشد … راستي شما كي هستيد؟ با داماد نسبت داريد يا با عروس؟

ــ به شما مربوط نيست …

ــ اسم و رسمتان چيه؟

ــ گفتم به شما مربوط نيست … من آنقدر بيشعور نيستم كه خودم را به هر رهگذري معرفي كنم … من آنقدر غرور دارم كه با آدمهاي چون شما زياد محشور نشوم ، من نسبت به شما و امثال شما كم اعتنا هستم …

ــ آقا را باش! … هوم … پس نمي خواهيد اسم و رسمتان را بگوييد ، ها؟

ــ نه ، مايل نيستم … اگر بنا باشد خودم را به هر كله پوكي معرفي كنم زبانم مو در خواهد آورد … در ضمن ، من آدمي هستم آنقدر مغرور كه شما و امثال شما را در حد يك پيشخدمت مي دانم … بي نزاكتها!

ــ آقا را باش! … نجيب زاده را باش! … الانه روشن ميكنم كه تو هنرپيشه ي كدام تئارتي!

ساقدوش چانه ي خود را بالا گرفت و به سمت داماد شتافت (آقا داماد با لپ هاي گلگون ، كنار عروس خانم نشسته بود و پلك ميزد) و در حالي كه با سر به طرف مرد گندمگون اشاره ميكرد پرسيد:

ــ نيكيشا! اسم آن آرتيسته چيه؟

داماد سري به علامت نفي تكان داد و گفت:

ــ نمي شناسمش ، باهاش آشنايي ندارم. لابد پدرم دعوتش كرده … برو از بابام بپرس.

ــ بابات تا خرخره خورده و توي يكي از اتاق ها مست و پاتيل افتاده … و مثل يك حيوان وحشي ، خرناسه ميكشد …

سپس رو كرد به عروس خانم و پرسيد:

ــ شما چطور؟ يارو را مي شناسيد؟

عروس خانم نيز جواب منفي داد. ساقدوش شانه هاي خود را بالا انداخت و درباره ي هويت مرد گندمگون ، از مهمانها پرس و جو آغاز كرد. هيچ كسي او را نمي شناخت. به اين ترتيب ، ساقدوش نتيجه كرد: « لابد يكي از همان انگلها و ارقه هاييست كه بي دعوت به علفچري مي آيند … بسيار خوب! الساعه « حلا » را به اش حالي ميكنم! » پس به طرف مرد گندمگون رفت ، دست به كمر زد و پرسيد:

ــ ببينم ، شما كارت دعوت داريد؟ لطفاً نشانم بدهيد.

ــ من آنقدر غرور دارم كه كارت دعوتم را به هر كسي نشان ندهم … اصلاً چرا دست از سر كچلم بر نمي داريد؟

ــ معلوم ميشود كارت دعوت نداريد! … و اگر نداشته باشيد معني اش اين است كه آدم ارقه و حقه بازي هستيد. حلا ، يعني حالا دستگيرم شد كي دعوتتان كرده و اسم و رسمتان چيه! شما حقه بازيد همين!

ــ اين حرف ها را اگر از آدم باشعور و حسابي شنيده بودم ، دك و پوزش را خرد ميكردم اما … جواب ابلهان خاموشي است!

ساقدوش ، همه ي اتاق هاي خانه را شتابان زير پا گذاشت ، پنج شش نفر از دوستان خود را جمع كرد و به اتفاق آنها نزد مرد گندمگون بازگشت و گفت:

ــ حضرت آقا ، اجازه بفرماييد كارت دعوتتان را ملاحظه كنيم!

ــ خوش ندارم نشانش بدهم! دست از سرم برداريد وگرنه …

ــ خوش نداريد؟ پس بي كارت تشريف آورده ايد ، ها؟ چه كسي اين حق را به شما داده ، ها؟ بفرماييد بيرون! بفرماييد! حقه باز! تمنا ميكنيم تشريف ببريد بيرون! والا از همين پله ها …

ساقدوش و دوستانش زير بغل مرد گندمگون را گرفتند و او را كشان كشان به طرف پله ها بردند. مهمانها همهمه كردند. مرد گندمگون نيز با صداي رسا از بي نزاكتي آنان و غرور خود سخن گفت. ساقدوش در حالي كه پيروزمندانه به سمت در خروجي مي راند ميگفت:

ــ بفرماييد آقا! تمنا ميكنيم! جناب خوش تيپ تمنا ميكنيم! … امثال شما خوش قيافه ها را خوب مي شناسيم!

در آستانه ي در خروجي پالتوي مرد گندمگون را تنش كردند ، كلاهش را بر سرش گذاشتند و به طرف پله ها هلش دادند. ساقدوش با احساس وجد و غرور ،* پوزخندي زد و دست مزين به انگشترش را چندين بار با پس گردن مرد آشنا كرد. مرد گندمگون تلوتلو خورد ، به پشت بر زمين افتاد و از پله ها فرو غلتيد. ساقدوش ، پيروزمندانه بانگ زد:

ــ دست حق همرات! سلام ما را به همگي برسان!

مرد ، به پايين پله ها كه رسيد به پا خاست ، گرد و خاك پالتواش را تكان داد ، سر را بالا گرفت و گفت:

ــ رفتار آدم هاي احمق ، بايد هم احمقانه باشد! من آنقدر غرور دارم كه احساس حقارت نكنم ؛ حالا بياييد پايين تا سورچي ام مرا به شما معرفي كند. بفرماييد پايين!

آنگاه رو به سمت كوچه بانگ زد:

ــ گريگوري!

مهمان ها رفتند پايين ، لحظه اي بعد كالسكه چي هم از كوچه رسيد. مرد گندمگون رو كرد به او و گفت:

ــ گريگوري؟ من كي هستم؟

ــ شما قربان ، ارباب سيميون پانتله ييچ …

ــ چه عنواني دارم و اين عنوان را بابت چه گرفته ام؟

ــ عنوانتان شهروند افتخاريه قربان و بخاطر تحصيلات و علم تان گرفته ايد …

ــ كجا كار ميكنم و شغلم چيست؟

ــ شما قربان در كارخانه ي پادشچيوكين تاجر ، در قسمت مهندسي كار ميكنيد و سه هزار روبل مواجب ميگيريد …

ــ حالا فهميديد من كي هستم؟ اينهم كارت دعوتم! مرا آقاي سيزيلف پدر داماد ، كه حالا مست و پاتيل در گوشه اي افتاده است ، دعوت كرده و …

ساقدوش با اضطراب و دستپاچگي گفت:

ــ مرد حسابي ، عزيز دلم ، چرا اين را قبلاً نگفتي؟

ــ من آدم غروري هستم … خودخواهم … خداحافظ!

ــ نه ، نه! محال است بگذاريم! صبر كن برادر! برگرد سيميون پانتله ييچ! حالا دستگيرمان شده كه تو كي هستي! … برگرد به سلامتي علم و تحصيلاتت يك پيك ديگر بزنيم …

مرد مغرور اخم كرد و از پله ها بالا رفت. دقايقي بعد در بوفه ايستاده بود و در حالي كه كنياك مي نوشيد توضيح مي داد:

ــ در دنياي ما ،* آدم اگر غرور نداشته باشد ، روزگارش سياه است. من كه شخصاً ، محال است در مقابل كسي سر خم كنم! تسليم احدي نمي شوم! براي خودم ارزش قائلم. در هر صورت ، شما بيشعورها ، اين حرف ها ، حالي تان نيست!
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.png
مرگ يك كارمند


در شبي خوش ، كارمندي به اسم ايوان دميتريچ چروياكف كه خود نيز به اندازه ي همان شب ،* خوش بود در رديف دوم تئاتر نشسته و دوربين به چشم سرگرم تماشاي اپرت « ناقوسهاي كورنيلف » بود. چشم به صحنه دوخته بود و عرش اعلي را سير ميكرد. اما ناگهان … راستي در داستانها غالباً به عبارت « اما ناگهان » بر ميخوريم. مؤلفان حق دارند اين جمله را به كار گيرند چرا كه زندگي پر است از رويدادهاي ناگهاني و غير منتظره! باري … اما ناگهان صورت او پر چين و چروك شد ، چشمهايش به پيشاني اش غلتيدند و نفسش بند آمد و … هاپچي!!! و همان طوري كه ملاحظه ميفرماييد ، ايشان عطسه كردند. هر كسي ــ حالا ميخواهد دهاتي باشد يا كلانتر يا حتي مدير كل ــ ممكن است عطسه كند. چروياكف از عطسه اي كه كرده بود به هيچ وجه احساس شرمندگي نكرد ؛ لب و لوچه را با دستمال پاك كرد و به عنوان مردي مؤدب و با نزاكت ، به پيرامون خود نگريست تا مطمئن شود كه اسباب زحمت كسي را فراهم نكرده باشد. اما درست در همان لحظه ، ناچار شد احساس شرمندگي كند زيرا مردي مسن را ديد كه در رديف اول ــ درست جلو خود او ــ نشسته بود و داشت كله ي طاس و پس گردن خود را با دستكش به دقت خشك ميكرد و زير لب ، غر ميزد. چروياكف در همان نگاه اول ، همرديف ژنرال بريزژالف مدير كل اداره ي راه را شناخت و با خود فكر كرد: « چه بد شد كه به سر و كله اش تف پاشيدم! گرچه رئيس مستقيم من نيست ، با اينهمه خيلي بد شد … بايد از حضورشان عذرخواهي كنم ».

تك سرفه اي كرد ، اندكي به جلو خم شد و دم گوش ژنرال ، به نجوا گفت:

ــ ببخشيد قربان … جنابعالي را خيس كردم … تعمد نداشتم قربان …

ــ مهم نيست …

ــ شما را به خدا ، ببخشيد … عرض كردم تعمد نداشتم ، قربان …

ــ مهم نيست ، راحت باشيد! لطفاً حواسم را پرت نكنيد!

چروياكف ، باز احساس شرمندگي كرد ، لبخند احمقانه اي بر لب آورد و نگاه خود را به صحنه دوخت ؛ گرچه چشمش به صحنه بود اما ديگر عرش اعلي را سير نميكرد. اضطراب و نگراني ، عذابش ميداد. در فاصله ي دو پرده ، به طرف ژنرال رفت ، چند دقيقه اي در اطراف او چرخيد ، سرانجام بر ترس خود فايق آمد و من من كنان گفت:

ــ جنابعالي را خيس كردم ، حضرت اجل … ببخشيد ، ولي بنده … نه آنكه تصور بفرماييد بنده قصد …

ژنرال كه لب زيرينش ، از سر بي حوصلگي مرتعش شده بود گفت:

ــ آه كافيست آقا! بس كنيد! … من كه فراموشش كرده ام …

چروياكف نگاه آميخته به ترديدش را به ژنرال دوخت و با خود فكر كرد: ميگويد « فراموش كرده ام » ولي در نگاهش طعنه موج ميزند. نميخواهد حتي كلمه اي با من حرف بزند. نه ، بايد توضيح بدهم … بايد متوجه اش كنم كه قصد بدي نداشتم … بايد بفهمانمش كه عطسه يك امر طبيعي است وگرنه ممكن است دچار اين توهم شود كه به عمد خيسش كرده بودم. تازه اگر هم امشب اين تصور را نكند ، فردا به اين فكر خواهد افتاد! …

بعد از خاتمه ي نمايش ، به خانه رفت و ماجراي عطسه ي گستاخانه و بي ادبانه ي خود را براي همسرش تعريف كرد. زنش ــ البته به گمان چروياكف ــ موضوع عطسه را خيلي سرسري تلقي كرد ؛ ابتدا دستخوش ترس و وحشت شد اما وقتي دريافت كه ژنرال بريزژالف ، رئيس ديگران است ، نه رئيس چروياكف ، آرام گرفت و گفت:

ــ با اينهمه ، برو خدمتش و ازش عذرخواهي كن ، وگرنه ممكن است تصور كند كه از آداب معاشرت ، بو نبرده اي!

ــ با نظرت موافقم … البته عذرخواهي هم كردم ولي خيلي عجيب است كه … جواب درست و حسابي به من نداد … ناگفته نماند كه فرصت هم كافي نبود …

صبح روز بعد ، لباس رسمي نو خود را پوشيد ، سر و صورت را صفا داد و به قصد اداي توضيحات ، به خدمت ژنرال شتافت … در سالن پذيرايي ايشان ، مراجعان زيادي نشسته بودند ، خود بريزژالف نيز كه استماع درخواستهاي ارباب رجوع را شروع كرده بود در ميان آنان ديده ميشد. بالاخره نوبت به چروياكف رسيد و ژنرال ،* نگاه پرسشگر خود را به او دوخت. چروياكف ،* گزارشگرانه آغاز سخن كرد:

ــ ديشب در تئاتر « آكاردي » ــ البته اگر حضرت اجل ، فراموش نكرده باشند ــ بنده عطسه كردم و … حضرتعالي را نادانسته … خيس … معذرت …

ــ اينكه اهميتي ندارد … خدا مي داند كه حرف هايي مي زنيد!

سپس رو كرد به ارباب رجوع بعدي و پرسيد:

ــ شما چه فرمايشي داريد؟

چروياكف ، غمين و رنگپريده ،* با خود فكر كرد: « نميخواهد با من حرف بزند! معلوم ميشود از دست من عصباني است! … نه ، اين كار را نبايد به امان خدا رها كرد … بايد توضيح داد … »

و هنگامي كه ژنرال آخرين ارباب رجوع را راه انداخت و قصد خروج از سالن پذيرايي را داشت چروياكف از پي او راه افتاد و من من كنان گفت:

ــ حضرت اجل! احساس ندامت وادارم كرده است كه با گستاخي خود ، موجبات ناراحتي سركار را فراهم آورم … خود جنابعالي هم مسبوق هستيد كه تعمدي در كار بنده نبود!

ژنرال ، قيافه ي گريه آلودي به خود گرفت ، دستي تكان داد و گفت:

ــ شما ، شوخي و لودگي مي كنيد ، آقا!

و پشت در سالن پذيرايي ، ناپديد شد.

چروياكف با خود فكر كرد: « آخر من و شوخي؟ من و لودگي ؟ چرا بايد فكر كنيد كه مسخره بازي در مي آورم؟ گرچه مدير كل است ،* اما هنوز هم نمي تواند مطالب جدي را از شوخي ، تميز دهد. حالا كه اين طور شد ، ديگر حاضر نيستم از اين لافزن رستم صولت ، عذرخواهي كنم! مرده شوي قيافه اش را ببرد! به خدا قسم كه ديگر عذرخواهي نميكنم! »

و غرق در همين انديشه ، به خانه بازگشت … مي خواست خطاب به ژنرال ، نامه اي بنويسد اما منصرف شد ــ هر چه فكر كرد نتوانست متن مناسبي براي نامه ي مورد نظرش بيابد. پس ناچار شد روز بعد ، بار ديگر جهت اداي توضيحات ، به حضور ژنرال برود.

هنگامي كه بريزژالف ، پرسشگرانه نگاهش كرد ، او من من كنان گفت:

ــ حضرت اجل ، ديروز ــ برخلاف نظر جنابعالي ــ به قصد شوخي و لودگي ،* مصدع نشده بودم … بنده مي خواستم از عطسه ي آن شب كه موجبات ناراحتي جنابعالي را فراهم كرده بود ، عذرخواهي كنم … بنده هرگز قصد لودگي نداشتم … مگر بنده جسارت ميكنم كه مسخره بازي درآورم؟ اگر بنا باشد افرادي در حد بنده ، لودگي كنند ، هيچ گونه احترامي براي شخصيتها … باقي نمي …

ژنرال كه سراپا ميلرزيد و صورتش كبود شده بود ، داد زد:

ــ بيرون! برو گم شو!

چروياكف ، سراپا لرزان ، زير لب من من كنان پرسيد:

ــ چه فرموديد؟

ژنرال ، پاي خود را به كف اتاق كوبيد و بار ديگر بانگ زد:

ــ برو گم شو!!

چيزي در درون چروياكف ، گسيخته شد. زار و نزار ــ با حالتي كه گفتي بينايي و شنوايي خود را از دست داده باشد ــ عقب عقب به طرف در خروجي رفت ، پا به كوچه گذاشت و پاكشان به منزل خود مراجعت كرد … وقتي با گامهاي نااستوار و غير ارادي ، به خانه رسيد ، بي آنكه لباس رسمي را از تن درآورد ، روي كاناپه دراز كشيد … و مرد.
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
خوش اقبال

قطار مسافري از ايستگاه بولوگويه كه در مسير خط راه آهن نيكولايوسكايا قرار دارد به حركت در آمد. در يكي از واگنهاي درجه دو كه « استعمال دخانيات » در آن آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و ميش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقايقي پيش غذاي مختصري خورده بودند و اكنون به پشتي نيمكتها يله داده و سعي دارند بخوابند. سكوت حكمفرماست.

در باز ميشود و اندامي بلند و چوبسان ، با كلاهي سرخ و پالتو شيك و پيكي كه انسان را به ياد شخصيتي از اپرت يا از آثار ژول ورن مي اندازد ، وارد واگن ميشود.

اندام ، در وسط واگن مي ايستد ، لحظه اي فس فس ميكند ، چشمهاي نيمه بسته اش را مدتي دراز به نيمكتها مي دوزد و زير لب من من كنان ميگويد:

ــ نه ، اينهم نيست! لعنت بر شيطان! كفر آدم در مي آيد!

يكي از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد مي دوزد ، آنگاه با خوشحالي فرياد مي زند:

ــ ايوان آلكسي يويچ! شما هستيد؟ چه عجب از اين طرفها!

ايوان آلكسي يويچ چوبسان يكه ميخورد و نگاه عاري از هشياري اش را به مسافر مي دوزد ،* او را به جاي مي آورد ، دستهايش را از سر خوشحالي به هم ميمالد و ميگويد:

ــ ها! پتر پترويچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم كه شما هم در اين قطار تشريف داريد.

ــ حال و احوالتان چطور است؟

ــ اي ، بدك نيستم ، فقط اشكال كارم اين است كه ، پدر جان ، واگنم را گم كرده ام. و من ابله هر چه زور ميزنم نميتوانم پيدايش كنم. بنده مستحق آنم كه شلاقم بزنند!

آنگاه ايوان آلكسي يويچ چوبسان سرپا تاب ميخورد و زير لب ميخندد و اضافه ميكند:

ــ پيشامد است برادر ، پيشامد! زنگ دوم را كه زدند پياده شدم تا با يك گيلاس كنياك گلويي تر كنم ، و البته تر كردم. بعد به خودم گفتم: « حالا كه تا ايستگاه بعدي خيلي راه داريم خوب است گيلاس ديگري هم بزنم » همين جور كه داشتم فكر ميكردم و ميخوردم ، يكهو زنگ سوم را هم زدند … مثل ديوانه ها دويدم و در حالي كه قطار راه افتاده بود به يكي از واگنها پريدم. حالا بفرماييد كه بنده ، خل نيستم؟ سگ پدر نيستم؟

پتر پترويچ ميگويد:

ــ پيدا است كه كمي سرخوش و شنگول تشريف داريد ، بفرماييد بنشينيد ؛ پهلوي بنده جا هست! افتخار بدهيد! سرافرازمان كنيد!

ــ نه ، نه … بايد واگن خودم را پيدا كنم! خدا حافظ!

ــ هوا تاريك است ، مي ترسم از واگن پرت شويد. فعلاً بفرماييد همين جا بنشينيد ، به ايستگاه بعدي كه برسيم واگن خودتان را پيدا ميكنيد. بفرماييد بنشينيد.

ايوان آلكسي يويچ آه ميكشد و دو دل روبروي پتر پترويچ مي نشيند. پيدا است كه ناراحت و مشوش است ، انگار كه روي سوزن نشسته است. پتر پترويچ مي پرسد:

ــ عازم كجا هستيد؟

ــ من؟ عازم فضا! طوري قاطي كرده ام كه خودم هم نمي دانم مقصدم كجاست … سرنوشت گوشم را گرفته و مي بردم ، من هم دنبالش راه افتاده ام. ها ــ ها ــ ها … دوست عزيز تا حالا برايتان اتفاق نيفتاده با ديوانه هاي خوشبخت روبرو شويد؟ نه؟ پس تماشاش كنيد! خوشبخت ترين موجود فاني روبروي شما نشسته است! بله! از قيافه ي من چيزي دستگيرتان نميشود؟

ــ چرا … پيدا است كه … شما … يك ذره …

ــ حدس مي زدم كه قيافه ام در اين لحظه بايد حالت خيلي احمقانه اي داشته باشد! حيف آينه ندارم وگرنه دك و پوزه ي خودم را به سيري تماشا ميكردم. آره پدر جان ، حس ميكنم كه دارم به يك ابله مبدل ميشوم. به شرفم قسم! ها ــ ها ــ ها … تصورش را بفرماييد ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم ميفرماييد كه بنده يك سگ پدر نيستم؟

ــ شما؟ مگر زن گرفتيد؟

ــ همين امروز ، دوست عزيز! همين كه مراسم عقد تمام شد يكراست پريديم توي قطار!

تبريكها و تهنيت گوييها شروع ميشود و باراني از سوالهاي مختلف بر سر تازه داماد مي بارد. پتر پترويچ خنده كنان ميگويد:

ــ به ، به! … پي بي جهت نيست كه اينقدر شيك و پيك كرده ايد.

ــ و حتي در تكميل خودفريبي ام كلي هم عطر و گلاب به خودم پاشيده ام! تا خرخره خوشم و دوندگي ميكنم! نه تشويشي ، نه دلهره اي ، نه فكري … فقط احساس … احساسي كه نميدانم اسمش را چه بگذارم … مثلاً احساس نيكبختي؟ در همه ي عمرم اينقدر خوش نبوده ام!

چشمهايش را مي بندد و سر تكان ميدهد و اضافه ميكند:

ــ بيش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بكنيد: الان كه به واگن خودم برگردم با موجودي روبرو خواهم شد كه كنار پنجره نشسته است و سراپايش به من تعلق دارد. موبور … با آن دماغ كوچولو و انگشتهاي ظريف … او جان من است! فرشته ي من است! عشق من است! آفت جان من است! خدايا چه پاهاي ظريفي! پاي ظريف او كجا و پاهاي گنده ي شماها كجا؟ پا كه نه ، مينياتور بگو ، سحر و افسون بگو … استعاره بگو! دلم ميخواهد آن پاهاي كوچولويش را بخورم! شمايي كه پابند ماترياليسم هستيد و كاري جز تجزيه و تحليل بلد نيستيد ، چه كار به اين حرفها داريد؟ عزب اقلي هاي يبس! اگر روزي زن گرفتيد بايد به ياد من بيفتيد و بگوييد: « يادت بخير ، ايوان آلكسي يويچ! » خوب دوست عزيز ، من بايد به واگن خودم برگردم. آنجا يك كسي با بي صبري منتظر من است … و دارد لذت ديدار را مزه مزه ميكند … لبخندش در انتظار من است … مي روم در كنارش مي نشينم و با همين دو انگشتم ، چانه ي ظريفش را ميگيرم …

سر مي جنباند و با احساس خوشبختي مي خندد و اضافه ميكند:

ــ بعد ، كله ام را ميگذارم روي شانه ي نرمش و بازويم را دور كمرش حلقه ميكنم. ميدانيد ، در چنين لحظه اي سكوت برقرار ميشود … تاريك روشني شاعرانه … در اين لحظه هاست كه حاضرم سراسر دنيا را در آغوش بگيرم. پتر پترويچ اجازه بفرماييد شما را بغل كنم!

ــ خواهش ميكنم.

دو دوست در ميان خنده ي مسافران واگن ، همديگر را به آغوش ميكشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه ميدهد:

ــ و اما آدم براي ابراز بلاهت بيشتر يا به قول رمان نويسها براي خودفريبي افزونتر ، به بوفه ي ايستگاه ميرود و يك ضرب دو سه گيلاس كنياك بالا مي اندازد و در چنين لحظه هاست كه در كله و در سينه اش اتفاقهايي رخ ميدهد كه در داستانها هم قادر به نوشتنش نيستند. من آدم كوچك و بي قابليتي هستم ولي به نظرم مي آيد كه هيچ حد و مرزي ندارم … تمام دنيا را در آغوش ميگيرم!

نشاط و سرخوشي اين تازه داماد خوشبخت و شادان به ساير مسافران واگن نيز سرايت ميكند و خواب از چشمشان مي ربايد ، و به زودي بجاي يك شنونده ، پنج شنونده پيدا ميكند. مدام انگار كه روي سوزن نشسته باشد ، وول ميخورد و آب دهانش را بيرون مي پاشد و دستهايش را تكان ميدهد و يكبند پرگويي ميكند. كافيست بخندد تا ديگران قهقهه بزنند.

ــ آقايان مهم آن است آدم كمتر فكر كند! گور پدر تجزيه و تحليل! … اگر هوس داري مي بخوري بخور و در مضار و فوايد مي و ميخوارگي هم فلسفه بافي نكن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسي!

در اين هنگام بازرس قطار از كنار اين عده ميگذرد. تازه داماد خطاب به او ميگويد:

ــ آقاي عزيز به واگن شماره ي 209 كه رسيديد لطفاً به خانمي كه روي كلاه خاكستري رنگش پرنده ي مصنوعي سنجاق شده است بگوييد كه من اينجا هستم!

ــ اطاعت ميشود آقا. ولي قطار ما واگن شماره ي 209 ندارد. 219 داريم!

ــ 219 باشد! چه فرق ميكند! به ايشان بگوييد: شوهرتان صحيح و سالم است ، نگرانش نباشيد!

سپس سر را بين دستها ميگيرد و ناله وار ادامه ميدهد:

ــ شوهر … خانم … خيلي وقت است؟ از كي تا حالا؟ شوهر … ها ــ ها ــ ها! … آخر تو هم شدي شوهر؟! تو سزاوار آني كه شلاقت بزنند! تو ابلهي! ولي او! تا ديروز هنوز دوشيزه بود … حشره ي نازنازي كوچولو … اصلاً باورم نميشود!

يكي از مسافرها ميگويد:

ــ در عصر ما ديدن يك آدم خوشبخت جزو عجايب روزگار است ، درست مثل آن است كه انسان فيل سفيد رنگي ببيند.

ايوان آلكسي يويچ كه كفش پنجه باريك به پا دارد پاهاي بلندش را دراز ميكند و ميگويد:

ــ شما صحيح ميفرماييد ولي تقصير كيست؟ اگر خوشبخت نباشيد كسي جز خودتان را مقصر ندانيد! بله ، پس خيال كرده ايد كه چي؟ انسان آفريننده ي خوشبختي خود است. اگر بخواهيد شما هم ميتوانيد خوشبخت شويد ، اما نميخواهيد ، لجوجانه از خوشبختي احتراز ميكنيد.

ــ اينهم شد حرف؟ آخر چه جوري؟

ــ خيلي ساده! … طبيعت مقرر كرده است كه هر انساني بايد در دوره ي معيني يك كسي را دوست داشته باشد. همين كه اين دوران شروع ميشود انسان بايد با همه ي وجودش عشق بورزد ولي شماها از فرمان طبيعت سرپيچي ميكنيد و همه اش چشم به راه يك چيزهايي هستيد. و بعد … در قانون آمده كه هر آدم سالم و معمولي بايد ازدواج كند … انسان تا ازدواج نكند خوشبخت نميشود … وقت مساعد كه برسد بايد ازدواج كرد ، معطلي جايز نيست .. ولي شماها كه زن بگير نيستيد! … همه اش منتظر چيزهايي هستيد! در كتاب آسماني هم آمده كه شراب ، قلب انسان را شاد ميكند … اگر خوش باشي و بخواهي خوشتر شوي بايد به بوفه بروي و چند گيلاس مي بزني. انسان بجاي فلسفه بافي بايد از روي الگو پخت و پز كند! زنده باد الگو!

ــ شما ميفرماييد كه انسان خالق خوشبختي خود است. مرده شوي اين خالق را ببرد كه كل خوشبختي اش با يك دندان درد ساده يا به علت وجود يك مادرزن بدعنق ، معلق زنان به درك واصل ميشود. الان اگر قطارمان تصادف كند ــ مثل تصادفي كه چند سال پيش در ايستگاه كوكويوسكايا رخ داده بود ــ مطمئن هستيم كه تغيير عقيده خواهيد داد و بقول معروف ترانه ي ديگري سر خواهيد داد …

تازه داماد در مقام اعتراض جواب ميدهد:

ــ جفنگ ميگوييد! تصادف سالي يك دفعه اتفاق مي افتد. من شخصاً از هيچ حادثه اي ترس و واهمه ندارم زيرا دليلي براي وقوع حادثه نمي بينم. به ندرت اتفاق مي افتد كه دو قطار با هم تصادم كنند! تازه گور پدرش! حتي حرفش را هم نميخواهم بشنوم. خوب آقايان ، انگار داريم به ايستگاه بعدي ميرسيم.

پتر پترويچ مي پرسد:

ــ راستي نفرموديد مقصدتان كجاست. به مسكو تشريف مي بريد يا به طرفهاي جنوب!

ــ صحت خواب! مني كه عازم شمال هستم چطور ممكن است از جنوب سر در بياورم؟

ــ مسكو كه شمال نيست!

تازه داماد ميگويد:

ــ مي دانم. ما هم كه داريم به طرف پتربورگ مي رويم.

ــ اختيار داريد! داريم به مسكو مي رويم!

تازه داماد ، حيران و سرگشته مي پرسد:

ــ به مسكو مي رويم؟

ــ عجيب است آقا … بليتتان تا كدام شهر است؟

ــ پتربورگ.

ــ در اين صورت تبريك عرض ميكنم! عوضي سوار شده ايد.

براي لحظه اي كوتاه سكوت حكمفرما ميشود. تازه داماد بر مي خيزد و نگاه عاري از هشياري اش را به اطرافيان خود مي دوزد. پتر پترويچ به عنوان يك توضيح ميگويد:

ــ بله دوست عزيز ، در ايستگاه بولوگويه بجاي قطار خودتان سوار قطار ديگر شديد. از قرار معلوم بعد از دو سه گيلاس كنياك تدبير كرديد قطاري را كه در جهت عكس مقصدتان حركت ميكرد انتخاب كنيد؟

رنگ از رخسار تازه داماد مي پرد. سرش را بين دستها ميگيرد ، با بي حوصلگي در واگن قدم ميزند و ميگويد:

ــ من آدم بدبختي هستم! حالا تكليفم چيست؟ چه خاكي بر سر كنم؟

مسافرهاي واگن دلداري اش ميدهند كه:

ــ مهم نيست … براي خانمتان تلگرام بفرستيد ، خودتان هم به اولين ايستگاهي كه مي رسيم سعي كنيد قطار سريع السير بگيريد ، به اين ترتيب ممكن است بهش برسيد.

تازه داماد كه « خالق خوشبختي خويش » است گريه كنان ميگويد:

ــ قطار سريع السير! پولم كجا بود؟ كيف پولم پيش زنم مانده!

مسافرها خنده كنان و پچ پچ كنان ، بين خودشان پولي جمع ميكنند و آن را در اختيار تازه داماد خوش اقبال ميگذارند.
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
در بهار

برف ها هنوز آب نشده است، اما بهار رخصت مي طلبد تا با جانت عجين شود. اگر بيماري سختي گرفته و خوب شده باشيد، اين حالت ملكوتي را مي شناسيد. حالتي كه دلشوره هاي مبهم بيچاره ات مي كند، اما بدون كوچك ترين دليلي لبخند بر لب مي آوري. ظاهراً طبيعت هم در اين موقع در چنين حالتي به سر مي برد. زمين سرد است، در زير پاها شلپ شلپ از گل و برف صدا بلند مي شود، اما همه چيز فوق العاده شاد و مهربان شده است، و هر چيز مي خواهد تمام اطرافش را در آغوش بگيرد! هوا به قدري صاف و روشن شده است كه به نظر مي آيد اگر بالاي كبوتر خان يا برج ناقوس بروي، سرتاسر دنيا را خواهي ديد. خورشيد سخت مي درخشد، و اشعه اش به همراه گنجشك ها در بركه ها بازي مي كنند و مي خندند. رودخانه بالا مي آيد و تيره مي شود: از خواب خود بيدار شده است و امروز و فرداست كه غرش هايش بلند شود. درخت ها لخت هستند، اما زندگي مي كنند و نفس مي كشند.

موقعي از سال است كه كيف مي دهد آب هاي كثيف را با يك جارو يا بيل هل بدهي تا در جوي ها بروند، و قايق هاي كوچك در آب بيندازي، يك تكه يخ مقاوم را با پاشنه پايت بشكني. همين طور كيف مي دهد كه كبوترها را در داخل گنبد آسمان به پرواز درآوري، يا از درخت بالا رفته و براي سارها سرپناه درست كني. بله، در اين فصل دل انگيز سال، همه چيز خوب است، مخصوصاً كه جوان باشيد و طبيعت را دوست داشته باشيد، دمدمي مزاج و هيستريك نباشيد، و شغلتان طوري نباشد كه مجبور شويد از صبح تا شب داخل يك چهارديواري بمانيد. اگر بيمار هستيد، يا در يك اداره تحليل مي رويد و با الهه هاي هنر سروكار داريد، زياد خوب نخواهد بود.

بله، در فصل بهار نبايد كاري به كار اين الهه ها داشت.

ببينيد آدم هاي عادي چقدر احساس خوشحالي مي كنند و راحتند! اين پانتلئي پتروويچ باغبان است كه از كله سحر يك كلاه حصيري لبه پهن بر سر گذاشته و نمي تواند از آن ته سيگاري كه همان وقت از توي كوچه برداشت جدا شود، نگاهش كنيد: دست هايش را به كمرش زده و راست جلو پنجره آشپزخانه ايستاده است، و براي آشپز تعريف مي كند كه چه چكمه هايي ديروز خريد. از چهره دراز و باريكش، كه باعث شده است كلفت ها اسمش را اسب لاجون بگذارند، رضايت خاطر مي بارد و تشخص. طوري طبيعت را از نظر مي گذراند كه از برتري خود بر آن آگاهي دارد، و در چشم هايش چيزي از تحكم و سلطه جويي يا حتي تحقير خوانده مي شود، گويي كه در نارنجستان يا باغ كه خاكشان را بيل مي زند، چيزي درباره سلطنت بر دنياي نباتي آموخته است كه احدالناسي آن را نمي داند.

بيهوده است برايش توضيح دهي كه طبيعت شكوهمند و با ابهت، سرشار است از جذابيت هاي جادويي، و انسان مغرور بايد در برابر آن سر خم كند. خيال مي كند كه همه چيز را مي داند و از همه رازها و جذابيت ها و معجزه ها آگاه است: اين فصل شگفت انگيز فقط حكم يك برده را برايش دارد، اين فصل هم مثل آن زن لاغر [...] است كه در انباري نزديك نارنجستان است، و شكم بچه هاي او را با آش كلم رقيقي پر مي كند.

و ايوان زاخاريچ شكارچي؟ او يك كت ماهوت نخ نما پوشيده، يك جفت گالش به پاهاي لختش كرده، روي چليك خوابيده اي در نزديكي آغل نشسته است و با چوب پنبه هاي كهنه لايي تشك درست مي كند. خود را آماده مي كند تا در گذشته ها به شكار برود. مسيري كه بايد طي كند، با تمامي كوره راه ها و چاله هاي پر از آب و جويبارها، در خيالش مجسم مي شود. با چشم هاي بسته يك رديف از درخت هاي بلند و قد برافراشته را مي بيند كه با تفنگش در زير آنها خواهد ايستاد، و در حالي كه از خنكي شامگاه و هيجان دلپذيري مي لرزد گوش تيز خواهد كرد. به خيالش مي رسد كه صداهاي دورگه اي را مي شنود كه از گلوي جنگل در مي آيد، در اين موقع، در صومعه اي كه در آن نزديكي است، تمامي ناقوس ها به مناسبت شب عيد به صدا درآمده اند، و او همچنان در كمين گذشته اش نشسته است... ايوان زاخاريچ خوب است و به طرز بي تناسب و نامعقولي خوشحال.

حالا ماكار دنيسيچ جوان را نگاه كنيد كه ميرزا بنويس و پيشكار ژنرال استرموخوف است. اين مرد بيشتر از دوبرابر باغبان حقوق مي گيرد، پيش سينه هاي سفيد به لباسش مي دوزد، توتون هاي دو روبلي مصرف مي كند، نه هيچ وقت گرسنه مي ماند نه بدون لباس، و هر وقت كه ژنرال را مي بيند افتخار اين را دارد كه دست سفيد و تپلي را فشار دهد كه مزين به انگشتري الماس درشتي است. با اين حال خيلي آدم بدبختي است! دائم با كتاب سروكار دارد، بيست و پنج روبل نشريه سفارش مي دهد، مرتب در حال نوشتن است... شب در حال نوشتن است، هر روز بعد از شام كه همه در خوابند او در حال نوشتن است و هرچه مي نويسد در يك صندوق بزرگ قايم مي كند.

داخل اين صندوق، در اصل شلوارها و جليقه هايي گذاشته شده است كه به دقت تا شده اند، و روي آنها يك پاكت توتون است كه هنوز باز نشده، ده دوازده تايي قوطي كه حاوي قرص هستند، يك شال گردن كوچك و زرشكي، يك صابون گليسيرين كوچك با بسته بندي زرد رنگ، و بسياري اشياي ارزشمند ديگر؛ اما دورتادور اين محفظه، دسته دسته كاغذهاي نوشته شده است كه با كمرويي به يكديگر فشار مي آورند، به اضافه دو سه شماره اي از دپارتمان ما كه در آنها داستان ها و نامه هاي ماكاردنيسيچ چاپ شده است. همه اهل محل او را اديب مي دانند، شاعر مي دانند، معتقدند كه آدم خاصي است، دوستش ندارند، مي گويند كه نه حرف مي زند، نه پياده روي مي كند، نه آنطور كه بايد سيگار مي كشد، و خود او هم يك روز كه به عنوان شاهد به يك جلسه دادگاه احضار شده بود، به خودش بد و بيراه گفت كه چرا دنبال ادبيات رفته است و به همين علت سرخ شد. گويي كه دنبال ادبيات رفتن دله دزدي محسوب مي شود.

اين هم خودش كه باراني آبي رنگ بر تن و شب كلاه مخملي و عصا در دست، خيابان را در پيش گرفته و مي رود... پنج قدم كه رفت مي ايستد و به آسمان چشم مي دوزد، يا به كلاغ پيري خيره مي شود كه بر يك درخت صنوبر نشسته است.

باغبان دست هايش را به كمرش زده است، چهره شكارچي حالت جدي دارد و ماكار سرش را پايين انداخته و با كمرويي سرفه مي كند، خلقش تنگ است، مثل اين است كه بهار با زيبايي ها و بخارهاي خودش او را خرد مي كند، خفه مي كند! ... وجودش آكنده از كمرويي است، بهار به جاي اين كه در دلش شور و شوق و شادي و اميد ايجاد كند، آرزوهاي مبهمي ايجاد مي كند كه باعث بي قراري اش مي شوند. نمي داند چه كار بايد بكند، همين طوري قدم مي زند. واقعاً چه كار بايد بكند؟

«اوه، سلام ماكار دنيسيچ!»

صداي ژنرال استرموخوف است كه ناگهان به گوشش مي رسد.

«نامه هنوز نرسيده؟»

ژنرال كه يكپارچه شادي و سلامتي است، با دختربچه اش در كالسكه نشسته است و ماكار كه با دقت كالسكه را برانداز مي كند در پاسخ مي گويد، «نه هنوز، عالي جناب.»

ژنرال مي گويد: «چه هواي خوبي! واقعاً بهار شده است! قدم مي زني؟ دنبال موضوعات بكر مي گردي؟»

اما چشم هايش نمي گويد بكر، مي گويد: «مبتذل! بي ارزش!»

ژنرال كالسكه را نگه مي دارد و مي گويد: «راستي، پدر جان! امروز كه داشتم قهوه ام را مي خوردم، نمي داني چه چيز محشري خواندم! حيف كه فرانسه نمي داني تا بدهم بخواني...»

ژنرال تند تند داستاني را كه خوانده است تعريف مي كند و ماكار گوش مي دهد و ناراحت مي شود. مگر تقصير اوست كه فرانسوي نيست و چيزهاي به دردنخور نمي نويسد.

كالسكه را كه دور مي شود با نگاهش تعقيب مي كند و در دل مي گويد: «من كه نمي فهمم چه چيز خوبي توي اين كشف كرده است. موضوعش مبتذل و تكراري است... داستان هاي من خيلي عمق بيشتري دارند.»

كرم وارد ميوه شده است. غرور نويسنده بد دردي است برايش، مثل زكام است براي روح، هركس كه گرفتارش شد ديگر آواز پرنده ها را نخواهد شنيد، درخشش خورشيد را نخواهد ديد، بهار را ديگر نخواهد ديد... كافي است كه فقط اندكي اين غرور جريحه دار شود، كل وجود از درد به خود خواهد پيچيد. ماكار كه به اين درد گرفتار است به راهش ادامه مي دهد. از نرده باغ رد مي شود و به جاده گل آلود مي رسد. آقاي بوبنتسوف، كه تمام هيكلش در كالسكه بلند خود تكان مي خورد و سخت هيجان زده است، از آنجا رد مي شود. داد مي زند و مي گويد:

«آهاي! آقاي نويسنده! خيلي ارادتمنديم!»

اگر ماكار فقط ميرزابنويس يا پيشكار بود، هيچ كس جرات نمي كرد تا اين قدر راحت و از موضع بالا با او حرف بزند، اما او نويسنده است، يك موجود «مبتذل»، «بي ارزش».

امثال آقاي بوبنتسوف هيچ چيز از هنر نمي فهمند و علاقه اي به آن ندارند، اما عوض آن هر وقت با ابتذال و بي ارزشي روبه رو مي شوند، سرسخت و بي رحم هستند. حاضرند هرچيزي را به هر كس گذشت كنند، الا به اين ماكار كه يك آدم بازنده و وراي خلق خداست و دست نويس هايي در صندوقش دارد. باغبان يك درخت كائوچو را شكسته، بسياري از نشاهاي گران قيمت را گذاشته است بپوسند، ژنرال دست به سياه و سفيد نمي زند، و از پولي خرج مي كند كه مال خودش نيست، آقاي بوبنتسوف كه رئيس دادگاه بخش بود فقط ماهي يكبار به پرونده ها رسيدگي مي كرد و موقع رسيدگي به آنها به مِنومِن مي افتاد، قوانين را با هم اشتباه مي كرد، كلي مهمل به هم مي بافت و همه اينها عفو مي شود و به چشم نمي آيد. اما در مورد ماكار، كه شعر مي گويد و داستان هايي مي نويسد، امكان ندارد كه اين كارها را بكني، به او نمي شود توجه نكرد و درباره اش سكوت كرد: از نان شب هم واجب تر است كه چيزي به او بگويي تا باعث رنجشش شود. اگر خواهر زن ژنرال به كلفت هايش سيلي مي زند و هنگام ورق بازي مثل زن هاي رخت شو فحش مي دهد، اگر زن كشيش هيچ وقت قرض هاي قمارش را پس نمي دهد، اگر فلوگوئين ملاك يك سگ از سي وبرازف ملاك دزديده است، هيچ كس نيست كه اهميتي به اين چيزها بدهد، اما اگر اخيراً دپارتمان ما يكي از داستان هاي بد ماكار را پس فرستاده است، همه اهل محل خبردار شده اند و به اين موضوع مي خندند، بحث هاي طولاني درباره اش مي كنند، احساس انزجار مي كنند و حالا ديگر به ماكار مي گويند «طفلكي ماكار بدبخت».

اگر يك نفر طوري مي نويسد كه حق مطلب ادا نمي شود، درپي آن نمي آيند كه ببينند چرا حق مطلب ادا نشده است، فقط مي گويند: «اين هم يك قالتاق ديگر كه يك مشت چرت و پرت نوشته است!»

چيزي كه مانع مي شود تا ماكار از بهار لذت ببرد، فكر كردن به اين موضوع است كه مردم او را درك نمي كنند و اينكه هم نمي خواهند دركش كنند هم نمي توانند. به نظرش مي آيد كه اگر مردم دركش مي كردند همه چيز درست مي شد. اما مردم از آنجا مي توانند بفهمند كه او قريحه دارد يا نه، زيرا هيچ كس از اهالي محل كتاب نمي خواند، يا طوري مي خواند كه اگر نمي خواند بهتر نبود؟ آدم با چه زباني به ژنرال استرموخوف بگويد كه آن تحفه فرانسه اش مالي نيست، بي مزه است، مبتذل است، تكراري است، وقتي كه او جز اين چيزهاي بي مزه هيچ چيز ديگر مطالعه نكرده است، آدم چه طور اين را به او بگويد؟

زن ها را بگو، كه خون به دل ماكار مي كنند!

اين ها معمولاً مي گويند، «اوه ماكار دنيسيچ! واقعاً حيف شد كه امروز در بازار نبودي! اگر مي ديدي دو تا مرد روستايي چه دعواي بامزه اي با هم مي كنند، حتماً چيزي درباره اش مي نوشتي!»
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
در بهار .ادامه.....
البته هيچ كدام اينها چيز مهمي نيست، و فيلسوف ها غم اين چيزها را به دل راه نمي دهند و اعتنايي به آنها نمي كنند، اما همين ها اعصاب ماكار را به هم ريخته است. روحش احساس مي كند كه تنهاست، يتيم است، و از ملامتي در رنج است كه فقط روح آدم هاي خيلي حساس و گنهكاران بزرگ را گرفتار مي كند. او هيچ وقت، حتي يكبار، دست هايش را مثل باغبان به كمرش نزده است. گاهي در جنگل يا جاده يا در قطار با كسي برخورد مي كند كه مثل خودش يك بدبخت واقعي است، و اين را كه در نگاه او خواند اندكي نيرو و نشاط پيدا مي كند، و طرف هم همين طور، اما اين به ندرت پيش مي آيد، هر پنج سالي شايد. مدت درازي با هم گفت وگو مي كنند، جروبحث مي كنند، دچار هيجان مي شوند، به وجد مي آيند، غش غش مي خندند، طوري مي شود كه اگر كسي آنها را ببيند خيال خواهد كرد كه هر دوشان ديوانه اند.

اما معمولاً همين دقايق كوتاه هم گرفتاري خاص خودشان را دارند. گويي كه عمدي در كار باشد، ماكار و آن مرد بدبختي كه با او آشنا شده است، هيچ يك قبول نمي كند كه همصحبت اش آدم با استعدادي است، احترام همديگر را نگه نمي دارند، به همديگر حسادت مي كنند، همديگر را مي آزارند و مثل دو تا دشمن از هم جدا مي شوند و به اين شكل است كه جواني شان تحليل رفته و نابود مي شود، نه عشق هست، نه محبت هست، نه جان ها احساس آرامش مي كنند، نه از آن چيزها هيچ خبري هست كه شب ها به فكر ماكار غمگين مي رسند و او دوست دارد آنها را بنويسد.

هم جواني ات خواهد رفت هم بهار خواهد گذشت​
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
استاد فلسفه ای منکر وجود خدا بود . روزی دانشجوی جدیدی سر کلاس او نشست. استاد وارد شد و شروع به درس دادن کرد و درمیانه درس منکر وجود خدا شد و گفت: " آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد ؟ " کسی پاسخ نداد ... استاد دوباره پرسید " ایا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد ؟ " دوباره کسی پاسخ نداد . استاد برای سومین بار پرسید : آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد ؟ "دانشجویان به هم نگاه کردند و گفتند :

نه ما ندیده ایم . استاد با قاطعیت گفت : " پس با این وصف خدا وجود ندارد "

دانشجوی جدید که به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود اجازه خواست تا صحبت کند . استاد پذیرفت . دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید : " ایا در این کاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد ؟ " همه سکوت کردند .

دانشجو پرسید :" آیا دراین کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد ؟ " همچنان کسی چیزی نگفت .

دوباره پرسید " آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد ؟ "

همه گفتند :نه .

دانشجو گفت : پس نتیجه می گیریم آقای استاد مغز ندارد .
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon1.png
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته باشد
مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند!
مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟ من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم.
مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند؟
آرایشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت : دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند .براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد...
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
بینش کشاورز کم درآمد
کشاورز کم درآمد به جای تراکتور از اسب پیری برای شخم زدن استفاده می کرد. یک روز بعداز ظهر اسب در حین کار در مزرعه افتاد و مرد.
همه روستاییان گفتند: « چه اتفاق وحشتناکی ».
کشاورز با آرامش گفت: « خواهیم دید ».
خونسردی و آرامش او باعث شد که همه افراد روستا گردهم بیایند، با او هم عقیده شوند و اسب جدیدی را به او اهدا کنند.
حالا همه می گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
کشاورز گفت: « خواهیم دید ».
دو روز بعد اسب جدید از پرچین پرید و فرار کرد.
همه گفتند، « چه مرد بدبختی ».
کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید ».
بالاخره، اسب راه خود را پیدا کرد و برگشت.
همه گفتند: « چه مرد خوش شانسی ».
کشاورز گفت: « و خواهیم دید ».
پس از مدتی پسر جوانی با اسب به سواری رفت، افتاد و پایش شکست.
همه گفتند: « چه بدشانس ».
کشاورز گفت: « خواهیم دید ».
دو روز بعد ارتش برای سربازگیری به روستا آمد، به دلیل شکستگی پای پسر، او را نپذیرفتند.
همه گفتند: « چه پسر خوش شانسی ».
کشاورز خندید و گفت: « خواهیم دید... »
.
نتیجه اخلاقی>هیچ کار خدا بی حکمت نیست و _خدا گر ز حکمت ببندد دری--- ز رحمت گشاید در دیگری_
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
هيچ وقت اولين شانس رو از دست نده
مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد مي کنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، مي توني با دخترم ازدواج کني.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين*ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري خواهد بود، پس به کناري دويد وگذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني بود! در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سُم به زمين مي کوبيد، خرخر مي کرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمتِ حصارها دويد و گذاشت گاواز مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه.
براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. اين گاو، براي مرد جوان بود! در حالي که گاو نزديک مي شد، در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت!..

زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيه. بهره گيري از بعضي هاش ساده است، بعضي هاش مشکل. اما زماني که بهشون اجازه مي ديم رد بشن و بگذرن (معمولاً در اميد فرصت هاي بهتر در آينده)، اين موقعيت ها شايد ديگه موجود نباشن.

--------------------------------------------------------------------------------------------
ولی من خودم زیاد از این داستان نتیجه نگرفتم​
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
قلب تو کجاست؟
رابرت داوینسنز، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود، در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرّع و التماس از او خواست پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد، زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش میمیرد. قهرمان گلف درنگ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید.
هفته بعد یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت که ای رابرت ساده لوح خبرهای جالبی برایت دارم، آن زنی که از تو پول خواست اصلاً بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده است او تو را فریب داده دوست من.
رابرت با خوشحالی جواب داد: خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است. این که خیلی عالی است!

--------------------------------------------------------
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
یـکـى از عـلـمـاى وارسـتـه , کلاس درسى داشت و از میان شاگردانش به نوجوانى بیشتر احترام مـى گـذاشـت . روزى یـکـى از شاگردان از آن عالم پرسید: چرا بى دلیل , این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟ آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند. آن مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت : هریک از شما مرغ خود رادر جایى که کسى نبیند ذبح کند و بیاورد. شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها,مرغ ذبح کرده خود را نزد استاد آورد, اما نوجوان مرغ را زنده آورد. عالم به او گفت : چرا مرغ را ذبح نکرده اى ؟ او در پـاسخ گفت : شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند, من هر جا رفتم دیدم خداوند مرا مى بیند. شاگردان به تیزنگرى و توجه عمیق آن شاگرد برگزیده پى بردند,اورا تحسین کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا آن قدر به اواحترام مى گذارد
 

منزه

عضو جدید
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و
لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد
لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در
همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به
خانه برگشت.
یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد،
با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد:
من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید. از این رو چراغ
آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او فراوان تشکر کرد و
هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همین که به مسجد رسیدند، مرد
اول از مرد چراغ به دست درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز
بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد. مرد اول درخواستش را
دو بار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید. مرد اول سوال کرد که
چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد:
((من شیطان هستم.))
مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح داد: من شما
را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم. وقتی
شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به مسجد برگشتید، خدا همه
گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن
هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد
برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده تان را بخشید. من
ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان
افراد دهکده تان راخواهد بخشید. بنا براین من سالم
رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه اخلاقی داستان
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیندازید. زیرا هرگز نمی
دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است از مواجهه با سختی های در حین تلاش به
انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را
بطور کلی نجات بخشد. این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
اگر ارسال این پیام شما را به زحمت می اندازد یا وقتتان را زیاد می
گیرد،پس آن کار را نکنید...







 

raha.68m

عضو جدید
کاربر ممتاز
کوتاه و عمیق...
مثل یک "آه..."

20 روز خالی از آه بود تا سهم من باشد...حتی سهم آه اینجا...!
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]داستان زیبای سه پیرمرد... [/h]
روزي بانويي از كلبه اش خارج شد و جلوي درب حياط منزلش سه پيرمرد

ريش سفيد را ديد كه نشسته اند.

آنها را نشناخت. پس گفت: ” سلام، گمان نمي كنم شما را قبلا اينجا ديده

باشم... فكر كنم گرسنه باشيد ... مي توانيد داخل بياييد تا چيزي براي

خوردن بنزدتان بياورم.“

آنها گفتند: ”آيا مردي در منزلت حضور دارد؟“

زن گفت: ”نه، شوي من بيرون است.“

پيران گفتند: ”ما در خانه اي كه مرد در آن نباشد نمي آييم.“

غروب كه شد، شوهر آن زن به خانه برگشت و زن ماجرا را براي او بازگفت.

شوهر رو به زن كرد و گفت: ”اينك من در منزلم. برو و آنها را به خانه دعوت

كن.“

زن از خانه خارج شد و آن سه را به داخل خانه دعوت كرد. اما آنها گفتند كه

فقط يكي از آنها را براي مهماني انتخاب كنند. زن گفت: ” منظورتون چيه؟“

يكي از آن سه كه شادابتر مي نمود با لبخندي دوست داشتني گفت: ”ما

اسير مهمان نوازي شما شديم و اينجا مانديم.“ سپس به يكي از خودشان

اشاره كرد و گفت: ”نام او دارايي است. آن ديگري هم موفقيت است و من

عشقم ... اينك به داخل خانه ات برگرد و نام ما را براي شويت بازگو و با هم

فكر كنيد كه كداممان را مي خواهيد پذيرا باشيد. هر كدام از ما كه وارد خانه

ي شما شويم، زندگيتان را از خود سرشار مي كنيم.“

زن با تعجب برگشت و ماجرا را براي شوهر خود بازگو كرد. شوهرش كه از

تعجب داشت شاخ در مي آورد، از لاي پنجره ي چوبي زهوار در رفته و

چوبيشان به آنها نظري افكند و گفت: ”خب، اين عاليه! حالا كه اينطوره و

يكيشون رو فقط ميتونيم بياريم تو خونه، من دارايي رو انتخاب مي كنم. برو و

او را دعوت كن تا خانه ي محقر و كوچك ما را سرشار از دارايي و مكنت و

ثروت كند.“

اما زن مخالفت كرد و گفت: ” عزيزم، چرا موفقيت رو دعوت نكنيم؟ اگر آن را

بياوريم، اسممان را در مجامع بين المللي خواهند برد و مشهور مي شويم.“

در اين بين ... عروسشان كه از گوشه ي خانه شاهد اين اتفاقات بود، وسط

حرف آنها پريد و گفت: ” بياين عشق رو دعوت كنين. اگه عشق باشه توي

اين خونه، ما هيچي كم نداريم. خانه ي ما سرشار از نشاط و حركت خواهد

بود و ديگر تنفري وجود نخواهد داشت.“

مرد رو به زن كرد و گفت: ” او راست مي گويد. برو و عشق را بياور تا خانه

اي بدون تنفر و خستگي داشته باشيم.“

زن پذيرفت و بيرون رفت و به سه پيرمرد رسيد و گفت: ”كدامتان عشق

است. لطفا او به داخل بيايد و مهماني ما را قبول كند تا از او پذيرايي كنيم.“

عشق برخاست و شروع به حركت به سوي خانه ي آنها كرد. ناگهان آندو

پيرمرد ديگر هم برخاستند و بدنبال او بسوي خانه حركت كردند. زن كه تعجب

كرده بود به موفقيت و دارايي گفت: ” اما من فقط عشق را دعوت كردم. شما

كجا مي آييد؟“

پيرمردها با هم جواب دادند: ” اگر تو دارايي يا موفقيت را به منزلت دعوت مي

كردي بقيه ي ما همينجا منتظر مي مانديم تا او برگردد و هرگز به منزل شما

وارد نمي شديم. اما شما برادري از ما را انتخاب كردي كه نامش عشق

است. ما نيز عاشق اوييم و تحمل دوري از او را نداريم!!. او هر جا باشد، ما

بدنبال او ميرويم. هر جا كه برادرمان ”عشق“ برود، ”موفقيت“ و ”دارايي“ هم

آنجا خواهند بود.“
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]فرعون و ابلیس[/h]
مي گويند ابليس، زماني نزد فرعون آمد در حاليكه فرعون خوشه اي انگور در دست داشت و مي خورد.
ابليس به او گفت: آیا هيچكس مي تواند اين خوشه انگور را به مرواريد خوش آب و رنگ مبدل سازد؟
فرعون گفت: نه.
ابليس با جادوگري و سحر، آن خوشه انگور را به دانه هاي مرواريد تبديل كرد.
فرعون تعجب كرد و گفت: آفرين بر تو كه استاد و ماهري.
ابليس سيلي اي بر گردن او زد و گفت: مرا با اين استادي به بندگي قبول نكردند، تو با اين حماقت چگونه دعوي خدايي مي كني؟

 

هستی65

عضو جدید
هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی

هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی

درویشی در کوچه ها میگذشت و پشت سر هم می گفت : هر چه کنی به خود کنی .

زنی از اهالی محل صدای او را شنید و با خود گفت :

این درویش که کار بدی نکرده است و به ظاهر انسان پاک و شریفی است اما من بلایی به سرش می آورم

که با آنکه خود گناهی نکرده است دچار بلا شود و دیگر این جمله را به کار نبرد و حرفش غلط از آب در بیاید .

زن به خانه رفت . تکه نانی را به زهر آلوده کرد و به مرد داد . درویش خدا را شکر کرد و به راه افتاد .

در میانه راه پسرکی را دید . او با دیدن درویش و چهره مهربان او گفت :

من ساعت هاست که بازی کرده ام و حسابی گرسنه شده ام و توان آنکه تا خانه بروم را ندارم .

درویش با آنکه خود گرسنه بود تکه نانی را که از زن گرفته بود به پسرک داد

پسرک آن را خورد و حالش بهم خورد ک و بچه ها با عجله سراغ مادرش رفتند و به او گفتند

پسرت حالش به هم خورده است . زن سراسیمه به راه افتاد و بچه اش رادر حال مرگ دید و درویش را بالای سر فرزندش .

زن بلافاصله درویش را شناخت و به او گفت :

تو اینجا چه میکنی ؟

او گفت :

پسرت گرسنه بود . نانی را که به من دادی به او دادم تا گرسنگی اش بر طرف شود .

زن از شدت حیرت و تاسف توان حرف زدن نداشت و با خود گفت : راست گفتی :



هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی
 

natashkooh

عضو جدید
از هر دستی بدی از همون دست میگیری!
زمین گرده!
بزنی میخوری!
اینم معادل جمله رفیقمون که عجیب بهش معتقدم!
 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
مشغله

روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!"

شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟


نویسنده : بهلولی

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]كلاغ[/h]
مرد 80 ساله همراه پسر خود در روبروي پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.
پدر به خاطرات گذشته مي انديشيد و پسر در فکر تسخير فردا. پدر به پنجره نگاه مي کرد و پسر کتاب فلسفي و روشنفکرانه مورد علاقه خود را مطالعه مي کرد.
ناگهان کلاغي آمد و بر روي لبه پنجره نشست، پدر با نگاهي عميق از پسر خود پرسيد اين چيه؟ پسر نگاهي تعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه و پدر با تکان دادن سر حرف او را تاييد کرد.
دقيقه اي نگذشته بود که پدر از پسر پرسيد: اين چيه روي پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بيشتري گفت: پدر گفتم که اون يه کلاغه
باز و به تکرار پدر اين سئوال را کرد که اين چيه؟ و پسر براي سومين بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغ
پدر براي بار چهارم پرسيد: پسرم! اين چيه روي لبه پنجره نشسته؟
پسر اين بار عصباني شد و فرياد از اگر نمي خواهي بزاري که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چندبار بگم که اون يه کلاغ هست و ديگه هم از من نپرس
پدر نگاه خودش رو به نگاه پسز قفل کرد و گفت دقيقاً 60 سال پيش که تو در دوران کودکي خود بودي، من و تو اينجا نشسته بوديم و يک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو اين سئوال رو بيش از 120 بار پرسيدي ومن هر بار با يک شوق تازه به تو مي گفتم که او يک کلاغ است.

 

رامین قاسم نتاج

اخراجی موقت
[h=2]فرشته بیکار[/h]
روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

 

Similar threads

بالا