![]() با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم -اووه !! معذرت میخوام... -من هم معذرت میخوام -دقت نکردم ... ما خیلی مؤدب بودیم من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم ![]() اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم ![]() کمی بعد از آن روز در حال پختن شام بودم. دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همین که برگشتم به اوخوردم و تقریباً انداختمش. با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو کنار" ![]() قلب کوچکش شکست و رفت ![]() نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم ![]() وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت می کنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار می کنی ![]() برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است. خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی ![]() آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه ![]() هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی ![]() در این لحظه احساس حقارت کردم ![]() اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم ![]() بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟ ![]() گفتم : دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اون طور سرت داد بکشم گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان من هم دوستت دارم دخترم و گلها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو |