قدیمها یك دكلمه بود كه اولیای دبستان خیلی دوست داشتند من بخوانم وقتی
كه می خواندم. توی چشمهای ریش دار معلم دینی اشك جمع می شد و خانم طاهری
با گوشه چادرش صورتش را می پوشاند. یك كس شعری بود كه اینجور تمام می شد.
"دستم را بگیر/ فریادم را بشنو/ من/ كودك انقلابم/ من / عصاره شهادت"
یادم هست آن زمان فكر می كردم كه حرف خیلی مهمی است و وقتی می خواندمش و
وقتی توی حیاط مدرسه داد می كشیدم "من..." تن خودم می لرزید راستش الان
می خواستم یك شعری بگویم و بگویم تویش دستم را بگیر و یك دفعه كلی كلمه
راجع به زمان دبستان/ آقای متولی. آقای عبدی خانم افشار خانم زمانی خانم
جاودان خانم صرغامی راجع به خیلی ها به من هجوم آورد خیلی خیلی حرف است.
نمی توانم همه را بنویسم. همه اش یادم هست ذره ذره ذره اش تمام جایزه
هایی كه گرفتم چك ها و شلنگ هایی كه خوردم. روزهایی كه مدرسه ام دیر بود
و مامان مهربانم برایم آژانس می گرفت كه آقای سلیمی با من مهربان باشد.
روزهایی كه گیر سه پیچ نمره چهار می دادند. روزی كه معلم كلاس پنجم فهمید
می شود شمع خاموش را از دودش آتش زد. چیزهایی كه می نوشتم و چشمهای خودم
از خواندنش پر از اشك می شد. روزی كه یكی از آدمهای ضایع مدرسه كه اسمش
زندی بود می خواست من را بزند. تمام اینها یك دفعه آمد و اینكه یك بار
توی راه پایین آمدن. زمین خوردم و یكی از بچه ها دستم را لگد كرد و آقای
متولی برایم پانسمان پیچید. و روزی كه آقای متولی از سر كلاس من را خواست
برای تئاتر و هزار روز دیگر هزار تا كلمه دیگر. غفور جهانبخش الان كجاست؟
درسش بد بود ولی خوب فوتبال می زد. كوتاه بود با قیچی به دروازه كوچك گل
می زد. رفیقم بود. شاگرد مامان. آن روزی كه زندی می خواست من را بزند او
و حیدری و احسانی تا سر خیابان نواب تا خیلی بعد از خیابان ساسان كه خانه
زندی بود با من آمدند. چقدر بچگی خوب بود. چقدر بزرگی بد است