** خاطرات دوران مدرسه**

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
واجب شد بشینیم پای خاطراتت ...
ما منتظر خاطره هستیم ...هیچ جا نمیریم همین جا هستیم
...
چشم حتنا امشب چند تا مینویسم
الان باید را بیفتم به سمت منزل;)
 

Lillian

عضو جدید
تا اینجا خیلی قشنگ بود خاطراتتون!!;) منم حسابی برد تو گذشته ها !!!

من راهنمایی ودبیرستان خیلی شیطون بودم و یه روز نمیشد بدون دردسر مدرسه رو ترک کنم!!:neutral:
سوم دبیرستان بودم. مدرسه ما دو تا ساختمون داشت که یکیش مال دبستان و راهنمایی، یکیشم مال ما و پیش دانشگاهی ها بود. این دوتا ساختمونو یه حیاط به هم وصل می کرد. یعنی از ساختمون روبرو به تراس ما دید داشت!!! یه مدیر وحشتناک و خشکه مذهبی:Ph34r: داشتیم که کل مجتمع رومدیریت میکرد برای اینکه بهت گیر بده ، همین کافی بود که جلوش باشی.!!!:w39: نمی دونین چی بود!!!:w45:
این از مقدمه....
ان در احوالات خاطره باید خدمتتون عرض کنم که،، ما یه بوفه داشتیم که طبقه دوم و رو به حیاط بود. یه روز من و دوستم که اون موقع ها همه جا باهم ظاهر می شدیم داشتیم از گشنگی می مردیم. هیچی هم نداشتیم برا خوردن، متاسفانه مسئول بوفه هم نبود! وگرنه ما که اصلا اهل نقض قوانین نبودیم که...:lol: هر چی منتظر شدیم مسئول بوفه نیومد! :(

ساعت کلاسی بود و همه سر کلاس ماهم چون معلم نداشتیم الاف بودیم و فکرای خفن ناک :w07:ولمون نمیکرد. که یهو من یه فکری به سرم زد!:w01: یه چند وقتی بود خیلی دلم میخواست از تو حیاط از نرده ها برم بالا تو تراس طبقه دوم!!!!:w07:

خوب دیدم بهترین فرصته! بدون اینکه به بقیه بچه هابگیم دوتایی رفتیم تو حیاط . حنا قلاب گرفته و من رفتم بالا هر چی بیسکوییت و شکلات دم دستم می اومد پرت میکردم پایین و حنا جمع میکرد! نمی دونین چه صحنه با حالی بود!!! البته نه اینکه بخوایم بدزدیما :eek:با خانمه رفیق بودم. میدونستم بفهمه ناراحت نمیشه و خودم تا قرون اخرشوبهش میدم!!

خلاصه پریدم پایین و دو تایی خوشحال:w40: دویدیم سمت کلاسمون...:w42: که چشمتون روز بد نبینه..... صاف جلو درکلاس تلفن به دست خانم مدیرو معاونش دستگیرمون کردن، :cry:منو حنا با جیبا ودستای پر وایستاده بودیم و این جماعتی که طرفمون می اومدن و نیگا میکردیم!! نگو از اون یکی ساختمون مارو دیدن و آمارمونو صا ف به دفترمدیردادن!! :w47:

هرچی داد وبیداد کردن:w39::evil: دیدن ما نه عذ رخواهی میکنیم نه گریه نه اظهار ندامت.... همین جوری واستاده بودیم. یه نیگا به هم یه نیگا به اونا یه نیگا به خوراکی ها:D......اخر کم آوردن و فقط به گرفتن خوراکی هامون بسنده کردن....:exclaim:
بچه هاتو کلاس بهت زده به این صحنه ها نیگا میکردن.....:eek:
 

SerpentoR

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه معلم داشتیم تو دبیرستان که از فارغ التحصیلای خودمون بود. همه باهاش احساس صمیمیت میکردن.
یه روز که داشت سوار ماشین میشد بچه ها احساسات صمیمانشون قلمبه شد، ریختن دور ماشین، ماشینو تکون میدادن و اواز میخوندن!!!! :w32::w32::w32::w32:
بیچاره اعتراض میکرد ولی کسی گوش نمیکرد. من دیدم که در های عقب ماشینش که پراید هاچ بک بود داره قر میشه ولی چاره ای نبود تا اومدم بگم برایند نیرو ها به هم خورد و یه طرف پراید افتاد تو جوب!!!
خلاصه فردا ناظم پدری ازمون در اورد کل کلاس از زنگ تفریح و ناهار واسه یه هفته محروم شد!!!
:evil::evil::evil::evil::evil:
 
آخرین ویرایش:

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب من از اول شروع کنم یا از آخر؟
بزا از اول بگم:Dاول اینو بگم من کلاس اول ابتدایی اینقدر ساکت بودم که همش جایزه میگرفتم!:)
شیطونیا از اخرای دوم یواش یواش استارت خورد.
کلاس سوم بودم و درسم خوب بود.یه معلم داشتم خانم بود.کریمی بنده خدا:biggrin:
من هر وقت نمرم زیر 18 میشد این مارو دوا میکرد.مثلا دوستم داشت. یه بار زد و من املا شدم 15.5
خانم معلم منو صدا کرد و با خط کش خود همی ضرباتی را به کف دستان اینجانب وارد آورد:cry:ضرباتی بس ناجوانمردانه!
مرا دردی فراگرفت:confused:و در درون خود فحش هایی را که در حد سنم بگی نگی بد نبود حواله ایشان فرمودم:D
از اون بدتر بلد نبودم تو اون سن وگه نه ضمیمه میکردم!
ولی این دل بد مذهب ما آروم نگرفت و جوانه های انتقام در دلم ریشه کرد:razz:
زمستون بود.یکی دو روز بعد یه برف حقی بارید و حسابی نشست. ای جان:redface: زنگ ورزش رفتیم برف بازی چون نمیشد بر طبق روال فوتبال بزنیم.
خانم کریمیم از همه جا بی خبر اومد با ما بازی کنه.(الهی من به فدایت معلم عزیرم)
منم که از دست ایشون شکار بودم و آماده انتقام. دوگوله رو به کار انداختم که بار الله ها!چه بلایی سر ایشون بیارم که دل خود را از این رنج و عذاب رها کنم و از زیر دین این بنده خدا بیام بیرون؟
از اون جایی که اوس کریم منو یه طور ویژه دوس داره از دنیای غیب کمکم کرد و یه فکر خوب زد به کلم.یه گوله برف با یه سنگ بزرگ وسطش!دست به کار شدمو به لطف خدا در عرض 1 دقیقه آمادش کردم:w02:
خلاصه از اون جا که خون جلوی چشامو گرفته بود به عقلم نرسید که یه جوری بزنم که نفهمه من زدم:w20:
این تیکش یاد داستان رستم و سهراب میندازه منو
چنان دست خود را به عقب بردم که غرش از کتف این جنابعالی برخاست:w00:ناگهان آسمان تیره آمد و گویی زمین و آسمان به هم دوخته شد:w08:
گوله برف و از فاصله سه یا چهار متری چنان بر سر کریمی کوفتم که او نقش بر زمین شد.
خلاصه سرتونو درد نیارم مامانم که برای اولین بار احضار شد به مدرسه هیچی! خانم کریمی تا یه هفته بسان آخوند ها دستاری بر سر خود بسته بود...:eek:
 
آخرین ویرایش:

tur

عضو جدید
من یه دوست داشتم که خیلی بچه آرومی بود ولی از وقتی با من دوست شده بود بچه شیطونی شد. سال سوم دبیرستان بودیم تو حیاط مدرسه وایساده بودیم زیر درخت دیدیم مدیرمون داره میاد دوستم گفت بیا حالی ازش بگیریم مدیر اومد باهامون سلام احوالپرسی کنه دوستم یه شاخه ی درختو گرفته بود دستش همچین که مدیره اومد یه کم وایساد دوستم شاخرو ول کرد شاخه شاپاس خورد تو صورت مدیر منم که نتونستم جلومو بگیرم هی خندیدم خلاصه فهمید از عمد بوده این حرکت جالب!!!!
 

Similar threads

بالا