حکایت های مدیریتی

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]بيسكوئيت[/h]

كليدواژه‌ها : قضاوت

[h=2]متن حكايت[/h]يك زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكوئيت نيز خريد. او برروي يك صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن كتاب كرد. در كنار او مردي نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي كه او نخستين بيسكوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه كرده باشد.»
ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين كار را مي‌كرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي‌خواست واكنش نشان دهد.
وقتي كه تنها يك بيسكوئيت باقي مانده بود، پيش خود فكر كرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چكار خواهد كرد؟»
مرد آخرين بيسكوئيت را نصف كرد و نصفش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست. او حسابي عصباني شده بود. در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساك قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خيلي شرمنده شد. از خودش بدش آمد. يادش رفته بود كه بيسكوئيتي كه خريده بود را داخل ساكش گذاشته بود. آن مرد بيسكوئيت‌هايش را با او تقسيم كرده بود، بدون آن كه عصباني و برآشفته شده باشد. در صورتي كه خودش آن موقع كه فكر مي‌كرد آن مرد دارد از بيسكوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.


[h=2]شرح حكايت[/h]چهار چيز است كه نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند:
1. سنگ، پس از رها كردن
2. حرف، پس از گفتن
3. موقعيت، پس از پايان يافتن
4. زمان، پس از گذشتن
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]دو گدا[/h]

كليدواژه‌ها : بازاريابي ؛ ايده نو ؛ شناخت بازار هدف ؛ كار تيمي ؛ استفاده از تضاد ؛ فرهنگ ؛ باورها ؛ اعتقادات

[h=2]متن حكايت[/h]دو گدا در يكي از خيابان هاي شهر رم كنار هم نشسته بودند. يكي از آنها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود. مردم زيادي كه از آنجا رد مي شدند به هر دو نگاه مي كردند ولي فقط تو كلاه كسي كه پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند.
كشيشي كه از آن جا رد مي شد مدتي ايستاد و ديد كه مردم فقط به گدايي كه پشت صليب نشسته پول مي دهند و هيچ كس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نمي دهد. رفت جلو و گفت: «رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يك كشور كاتوليك هست، تازه مركز مذهب كاتوليك هم هست. پس مردم به تو كه ستاره داوود جلو خود گذاشتي پولي نمي دهند، به خصوص كه درست نشستي كنار دست گدايي كه در جلو خود صليب گذاشته است. در واقع از روي لجبازي هم كه باشد مردم به او پول مي دهند نه به تو.»
گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي كشيش رو به گداي پشت صليب كرد و گفت: «هي "موشه" نگاه كن كي اومده به برادران "گلدشتين" بازاريابي ياد بده؟»
(گلدشتين يك اسم فاميل معروف يهودي است).
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]راهب جوان و زن زيبا[/h]نويسنده حكايت : مكنا، پل
مترجم حکایت:گنجي، لادن ؛ سپانلو، كيوان

كليدواژه‌ها : برداشت ؛ قضاوت ؛ نفس عمل ؛ باطن اصول

[h=2]متن حكايت[/h]دو راهب از ميان جنگل مي گذشتند كه چشمشان به زني زيبا افتاد كه كنار رودخانه ايستاده بود و نمي توانست از آن عبور كند. راهب جوان تر به خاطر آن كه سوگند عفت خورده بودند، بدون هيچ كمكي از رودخانه عبور كرد اما راهب پير تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشكر كرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند. راهب جوان در سكوت، مرتب اين واقعه را براي خود مرور مي كرد: «چگونه او اين كار را انجام داد؟»
اين را راهب جوان با عصبانيت به خود مي گفت: «آيا سوگند را فراموش كرده است؟»
راهب جوان هر چه بيشتر فكر مي كرد بيشتر عصباني مي شد و در ذهن خود با اين موضوع مي جنگيد: «اگر من چنين كاري را انجام داده بودم حتما" توبيخ مي شدم، اين براي من غير قابل هضم است.»
او به راهب پير نگاه كرد تا ببيند آبا او از كار خود شرمنده است يا خير، ولي مي ديد كه راهب پير خيلي راحت و خونسرد به راه خود ادامه مي دهد. نهايتا" راهب جوان نتوانست بيش از اين طاقت بياورد و از راهب پير پرسيد: «چگونه جرأت كردي به آن زن نگاه كني و او را در آغوش بگيري و حمل كني؟ مگر سوگند را فراموش كرده اي؟»
راهب پير با تعجب به او نگاهي كرد و سپس با مهرباني به او گفت: «من همان موقع كه او را بر زمين گذاشتم ديگر حمل نكردم ولي تو هنوز داري او را حمل مي كني.»


[h=2]شرح حكايت[/h]اين داستان نشان مي دهد كه چگونه در شرايطي يكسان افراد ديدگاه هاي گوناگون دارند. كه هر كس با توجه به ديدگاه و برداشت، عملي متفاوت انجام مي دهد و ممكن است با نگرشي منفي كاري صحيح را انجام ندهد.
______________________________
دريافت نفس و باطن يك مفهوم يا قاعده خيلي مهم تر از صورت ظاهري يا بروز عملي آن است. اگر اين امر در آموزش مد نظر قرار گيرد خيلي از مشكلات سازماني و اجتماعي حل خواهد شد.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]قاطر پير[/h]كليدواژه‌ها : كار تيمي ؛ كار گروهي ؛ گروه ؛ تيم ؛ teamworking ؛ انگيزه گروهي ؛ انگيزش ؛ قدرت گروه ؛ كاركرد تيم ؛ نقش گروه

[h=2]متن حكايت[/h]باران بشدت مي باريد و مرد در حاليكه ماشين خود را در جاده پيش مي راند ناگهان تعادل اتومبيل بهم خورد و از نرده هاي كنار جاده به سمت خارج منحرف شد. از حسن امر، ماشين صدمه اي نديد اما لاستيك هاي آن داخل گل و لاي گير كرد و راننده هر چه سعي نمود نتوانست آن را از گل بيرون بكشد. به ناچار زير باران از ماشين پياده شد و به سمت مزرعه مجاور دويد و در زد. كشاورز پير كه داشت كنار اجاق استراحت مي كرد به آرومي آمد و در را باز كرد.
راننده ماجرا رو شرح داد و از او درخواست كمك كرد. پيرمرد گفت كه ممكن است از دستش كاري بر نياد اما اضافه كرد كه: «بذار ببينم فردريك چيكار ميتونه برات بكنه.»
با هم به سمت طويله رفتند و كشاورز افسار يك قاطر پير رو گرفت و با زور آن را بيرون كشيد. تا راننده شكل و قيافه قاطر رو ديد باورش نشد كه اين حيوان پير و نحيف بتواند كمكش كند، اما چه مي شد كرد، در آن شرايط سخت به امتحانش مي ارزيد.
با هم به كنار جاده رسيدند و كشاورز طناب را به اتومبيل بست و يك سر ديگر آن را محكم دور شانه هاي فردريك يا همان قاطر بست و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد: «يالا، پل، فردريك، هري، تام، فردريك، تام، هري، پل... يالا سعيتون رو بكنين... آهان فقط يك كم ديگه، يه كم ديگه... خوبه تونستين.»
راننده با ناباوري ديد كه قاطر پير موفق شد اتوميبل را از گل بيرون بكشد. با خوشحالي و تعجب از كشاورز تشكر كرد و هنگام خداحافظي از او پرسيد: «هنوز هم نميتونم باور كنم كه اين حيوون پير تونسته باشه، حتما هر چي هست زير سر اون اسامي ديگه است، نكنه يه جادوئي در كاره.»
كشاورز پاسخ داد: «ببين عزيزم، جادوئي در كار نيست. اون كار رو كردم كه اين حيوون باور كنه عضو يه گروهه و داره يك كار تيمي ميكنه، آخه ميدوني قاطر من كوره!»
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]پس و پيش رئيس[/h]كليدواژه‌ها : جانشين پروري ؛ مشورت ؛ تجربه ؛ استفاده از مديران قبلي

[h=2]متن حكايت[/h]شخصي تعريف مي كرد كه در ديدار از يك سازمان در ژاپن، رئيس آن سازمان به همراه دو نفر ديگر به استقبال آنان آمد. يكي از آن دو نفر مسن بود و نفر دوم از آقاي رئيس جوان تر بود. رئيس سازمان پس از خوشامدگويي آن دو نفر را معرفي كرده بود و گفته بود كه آن شخص مسن رئيس قبلي سازمان بوده است و رئيس فعلي سازمان از مشورت و راهنمايي استفاده مي كند و شخص جوان تر از رئيس، رئيس بعدي سازمان است كه از دو رئيس ديگر چيز ياد مي گيرد.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
شركت زيراكس و مسابقه فرمول يك


كليدواژه‌ها : الگوبرداري ؛ بنج ماركينگ ؛ benchmarking

متن حكايت

گروه زيراكس مدتي بود كه از صداي مشتريان ناراضي خود گوش هايش درد گرفته بود. مشتريان اين شركت كه اغلب از دفتر داران فني بودند از اين كه دستگاه آنها چند روزي طول مي كشيد تا شركت تعمير شود و طي اين مدت زيان مي ديدند ناراضي بودند. شركت زيراكس از مشاورين خود دعوت كرد تا چاره اي بيانديشند. بعد از مطرح شدن مشكل يكي از مشاوران بلند شد و گفت: «راه حل اين مشكل را به من بسپاريد.»
او در حالي كه از خلاص شدن شركت از مشكل حرف مي زد درخواست يك بليط براي مالزي و بليطي براي مسابقات جهاني فرمول يك در آن كشور كرد. مديران و مسئولين شركت نيز با اعتماد به او اين كار را كردند.
او به مالزي رفت و با همراهانش فرايند مسابقه را مورد بررسي قرار دادند. در دور دوم مسابقه، او به همراهانش گفت: « راه حل را يافتم و بايد زود برگرديم.»
همراهانش با تعجب پرسيدند: «داستان از چه قرار است؟»
او جواب داد: «مشكل ما در چه بوده؟»
جواب دادند: «در سرعت خدمات دهي.»
او گفت: «ما به سراغ پر سرعت ترين گروه هاي ماشين سواري آمديم تا دليل موفق بودنشان را به خود لينك كنيم. در واقع شوماخر با راداري كه در ماشين او تعبيه شده است اطلاعاتي كامل از خود و ماشين به گروه پشتيبان مي دهد و آنها را از حوادث احتمالي باخبر مي سازد. ما مي توانيم با تعبيه اين رادار در دستگاه هاي خود چند روز قبل از اينكه ماشين آلات خراب شوند و به ما مراجعه كنند با حضور در آن شركت نواقص و سرويس لازم را به آنها بدهيم.»
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]سكه پيروزي[/h]كليدواژه‌ها : اعتماد به نفس ؛ اميد ؛ رهبري ؛ انگيزش

[h=2]متن حكايت[/h]در خلال يك نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت.
فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند.
فرمانده سربازان را جمع كرد، سكه اي از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها كرد و گفت: «سكه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز مي‏شويم و اگر پشت بيايد شكست مي‏خوريم.»
بعد سكه را به بالا پرتاب كرد.
سربازان همه به دقّت به سكه نگاه كردند تا به زمين رسيد.
سكه به سمت رو افتاده بود.
سربازان نيروي فوق‏العاده‏ اي گرفتند و با قدرت به دشمن حمله كردند و پيروز شدند.
پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان، شما واقعاً مي‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يك سكه واگذار كنيد؟»
فرمانده با خونسردي گفت: «بله و سكه را به او نشان داد.»
هر دو طرف سكه رو بود!
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
اياز عزيز



كليدواژه‌ها : كاركنان كليدي ؛ جمع آوري اطلاعات ؛ مشاور

متن حكايت

مي گويند سلطان محمود غزنوي غلامي به نام اياز داشت كه خيلي برايش احترام قائل بود و در بسياري از امور مهم نظر او را هم مي پرسيد و اين كار سلطان به مزاق درباريان و خصوصاً وزيران او خوش نمي آمد و دنبال فرصتي مي گشتند تا از سلطان گلايه كنند تا اينكه روزي كه همه وزيران و درباريان با سلطان به شكار رفته بودند، وزير اعظم به نمايندگي از بقيه، پيش سلطان محمود رفت و گفت: «چرا شما اياز را با وزيران خود در يك مرتبه قرار مي دهيد و از او در امور بسيار مهم مشورت مي طلبيد و اسرار حكومتي را به او مي گوييد؟»
سلطان گفت: «آيا واقعاً مي خواهيد دليلش را بدانيد؟»
وزير جواب داد: «بله»
سلطان محمود هم گفت: «پس تماشا كن.»
سپس اياز را صدا زد و گفت: «شمشيرت را بردار و برو شاخه هاي آن درخت را كه با اينجا فاصله دارد ببر و تا صدايت نكرده ام سرت را هم بر نگردان» و اياز اطاعت كرد.
سپس سلطان رو به وزير اولش كرد و گفت: «آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند. برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند.»
وزير رفت و برگشت و گفت: «كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است.»
سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند.»
وزير گفت: «نه»
سلطان به وزير دومش گفت: «برو بپرس.»
وزير دوم رفت و پس از بازگشت گفت: «يك هفته است كه از مرو حركت كرده اند.»
سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي بارشان چيست؟»
وزير گفت: «نه»
سلطان به وزير سوم گفت: «برو بپرس.»
وزير سوم رفت و پس از بازگشت گفت: «پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند.»
سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي چند نفرند؟» و ... به همين ترتيب سلطان محمود كليه وزيران به نزد كاروان فرستاد تا از كاروان اطلاعات جمع كند.
سپس گفت: «حال اياز را صدا بزنيد تا بيايد.» و اياز كه بي خبر از همه جا مشغول بريدن درخت و شاخه هايش بود آمد.
سلطان رو به اياز كرد و گفت: «آيا آن كاروان را مي بيني كه دارد از جاده عبور مي كند برو و از آنها بپرس كه از كجا مي آيند و به كجا مي روند.؟»
اياز رفت و برگشت و گفت: «كاروان از مرو مي آيد و عازم ري است.»
سلطان محمود گفت: «آيا پرسيدي چند روز است كه از مرو راه افتاده اند؟»
اياز گفت: «آري پرسيدم. يك هفته است كه حركت كرده اند.»
سلطان گفت: «آيا پرسيدي بارشان چه بود؟»
اياز گفت: «آري پرسيدم. پارچه و ادويه جات هندي به ري مي برند» و بدين ترتيب اياز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اينكه دوباره نزد كاروان برود جواب داد و در پايان سلطان محمود به وزيرانش گفت: «حال فهميديد چرا اياز را دوست مي دارم؟»
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]زندگي خروسي[/h]

كليدواژه‌ها : تغيير ؛ تفكر ؛ محدوديت ؛ استعداد ؛ تلقين ؛ فرهنگ

[h=2]متن حكايت[/h]كوه بلندي بود كه لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت. يك روز زلزله اي كوه را به لرزه درآورد و باعث شد كه يكي از تخم ها از دامنه كوه به پايين بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد كه پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها به طور غريزي مي دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيندو آن را گرم نگه دارد تا جوجه به دنيا بيايد.
يك روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد. جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد كه چيزي جز يك جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد كه تو بيش از اين هستي. تا اينكه يك روز كه داشت در مزرعه بازي مي كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي كردند.
عقاب آهي كشيد و گفت: «اي كاش من هم مي توانستم مانند آن ها پرواز كنم.»
مرغ و خروس ها شروع كردند به خنديدن و گفتند: «تو خروسي و يك خروس هرگز نمي تواند بپرد.»
اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش كه در آسمان پرواز مي كردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد. هر موقع كه عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند كه روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم كم كم باور كرد. بعد از مدتي او ديگر به پرواز فكر نكرد و مانند يك خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سال ها زندگي خروسي، از دنيا رفت.


[h=2]شرح حكايت[/h]تو هماني كه مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي كه تو يك عقابي به دنبال روياهايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروس ها فكر نكن.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
شما را چگونه مي شناسند؟

كليدواژه‌ها : تصميم گيري ؛ تغيير ؛ ارتباط با كاركنان ؛ مديريت تغيير ؛ ظاهر و باطن ؛ تلقي ديگران از ما ؛ خوشنامي ؛ اخلاق

متن حكايت

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود كه اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند!
زماني كه برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فكر كردند كه نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخكوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترين سلاح بشري مرد!»
آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فكر كرد: «آيا خوب است كه من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»
سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح كرد. پيشنهاد كرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلكه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه‌هاي فيزيك و شيمي نوبل و ... مي‌شناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.
يك تصميم، براي تغيير يك سرنوشت كافي است!
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]عتيقه شيطان[/h]كليدواژه‌ها : نااميدي ؛ يأس ؛ بي تفاوتي ؛ دلسردي ؛ پشتكار ؛ هدفمندي ؛ استمرار حركت

[h=2]متن حكايت[/h]گويند روزي شيطان وسايل و ابزار كار خود را حراج كرده بود چرا كه از شغل خود خسته شده بود. ابزاري بسيار لوكس و زيبا چون شهوت، غرور، دروغ، خيانت و غيره.
در ميان تمام اين ابزار و وسايل جنسي بود كه از همه كهنه تر و گرانبهاتر بود. از شيطان پرسيدند كه اين چيست كه با وجودي كه بسيار كهنه است اينقدر گرانقيمت و گرانبها است؟ پاسخ شيطان به قدري زيبا و خردمندانه بود كه من شك كردم كه اين موجود آيا شيطان است يا خودِ خودِ فرشته.
شيطان گفت: «اين نااميدي، يأس و بي تفاوتي است. زماني كه هيچ يك از ابزارم در برخورد با بنده اي كارآيي نداشت و بدرد نخور به نظر رسيد، از اين ابزار استفاده مي كنم. دليل اينكه بسيار كهنه است اين است كه براي همه انسانها مورد استفاده قرار گرفته است و دليل اينكه بسيار گران است اين است كه بسيار خوب كار مي كند و خوب جواب مي دهد.»
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
شانگهاي يا پكن


كليدواژه‌ها : زاويه ديد ؛ هدفمندي ؛ ريسك پذيري ؛ فرصت يابي ؛ استقلال

متن حكايت

در كشور چين، دو مرد روستايي مي خواستند براي يافتن شغل به شهر بروند. يكي از آن ها مي خواست به شانگهاي برود و ديگري به پكن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغيير دادند زيرا مردم مي گفتند كه شانگهايي ها خيلي زرنگ هستند و حتي از غريبه هايي كه از آنان آدرس مي پرسند پول مي گيرند اما پكني ها ساده لوح هستند و اگر كسي را گرسنه ببينند نه تنها غذا، بلكه پوشاك به او مي دهند.
فردي كه مي خواست به شانگهاي برود با خود فكر كرد: «پكن جاي بهتري است، كسي در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمي ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالي از آتش مي افتادم.»
فردي كه مي خواست به پكن برود پنداشت كه شانگهاي براي من بهتر است، حتي راهنمايي ديگران نيز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غير اين صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست مي دادم. هر دو نفر در باجه بليت فروشي، بليت هايشان را با هم عوض كردند. فردي كه قصد داشت به پكن برود بليت شانگهاي را گرفت و كسي كه مي خواست به شانگهاي برود بليت پكن را به دست آورد.
نفر اول وارد پكن شد. متوجه شد كه پكن واقعا شهر خوبي است. ظرف يك ماه اول هيچ كاري نكرد. همچنين گرسنه نبود. در بانك ها آب براي نوشيدن و در فروشگاه هاي بزرگ شيريني هاي تبليغاتي را كه مشتريها مي توانستند بدون پرداخت پول بخورند، مي خورد.
فردي كه به شانگهاي رفته بود، متوجه شد كه شانگهاي واقعا شهر خوبي است هر كاري در اين شهر حتي راهنمايي مردم و غيره سود آور است. فهميد كه اگر فكر خوبي پيدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بيشتري به دست خواهد آمد. او سپس به كار گل و خاك روي آورد.
پس از مدتي آشنايي با اين كار، 10 كيف حاوي از شن و برگ هاي درختان را بارگيري كرده و آن را «خاك گلدان» ناميد و به شهروندان شانگهايي كه به پرورش گل علاقه داشتند فروخت.
در روز 50 يوان سود برد و با ادامه اين كار در عرض يك سال در شهر بزرگ شانگهاي يك مغازه باز كرد.
او سپس كشف جديدي كرد؛ تابلوي مجلل بعضي از ساختمان هاي تجاري كثيف بود. متوجه شد كه شركت ها فقط به دنبال شستشوي عمارت هستند و تابلو ها را نمي شويند. از اين فرصت استفاده كرد. نردبان، سطل آب و پارچه كهنه خريد و يك شركت كوچك شستشوي تابلو افتتاح كرد.
شركت او اكنون 150 كارگر دارد و فعاليت آن از شانگهاي به شهرهاي هانگجو و ننجينگ توسعه يافته است.
او اخيرا براي بازاريابي با قطار به پكن سفر كرد. در ايستگاه راه آهن، آدم ولگردي را ديد كه از او بطري خالي مي خواست. هنگام دادن بطري، چهره كسي را كه پنج سال پيش بليط قطار را با او عوض كرده بود به ياد آورد.


شرح حكايت

خلاقيت و استعداد در برخورد با مشكلات شكوفا و نمايان مي شود. در دنياي كسب و كار، آنان كه آرامش را در بستن چشم ها بر تحولات دنياي اطراف مي جويند، مرگ زودرس را استقبال مي كنند. يك رهبر موفق به استقبال تهديدها رفته و از دل آن ها فرصت هاي ناب كشف مي كند. آنهايي كه از جاي خود مي جنبند، گاهي مي بازند، آنهايي كه نمي جنبند هميشه مي بازند.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]قانون باورها[/h]

كليدواژه‌ها : باور ؛ خودباوري ؛ اعتقاد ؛ ايمان

[h=2]متن حكايت[/h]دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در دانشگاه هاروارد انجام دادند. 80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند. يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند. غذاهاي 40 سال پيش در اين شهرك پخته مي شد. خط روي شيشه هاي مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگ ها، فيلم هاي قديمي، اخباري كه از راديو و تلويزيون پخش مي شد را مطابق با 40 سال قبل ساختند. بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند؛ تعداد موي سر، رنگ موي سر، نوع استخوان، خميدگي بدن، لرزش دستها، لرزش صدا، ميزان فشار خون و غيره. بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند. بعد از گذشت 5 الي 6ماه كم كم پشتشان صاف شد، راست مي ايستادند، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت، لرزش صدا خوب شد، ضربان قلب مثل افراد جوان، رنگ موهاي سر شروع به مشكي شدن كرد و چين و چروكهاي دست و صورت از بين رفت.
علت چه بود؟ خيلي ساده است. آنها چون مطابق با 40 سال پيش زندگي كردند، باور كرده بودند 40 سال جوان تر شده اند.


[h=2]شرح حكايت[/h]انسان ها همان گونه كه باور داشته باشند مي توانند بينديشند. باورهاي آدمي است كه در هر لحظه به او القا مي كند كه چگونه بينديشد. اصولا فرق بين انسان ها، فرق ميان باورهاي آنان است. انسانهاي موفق با باورهاي عالي، موفقيت را براي خود خلق مي كنند. انسان هاي ثروتمند، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند كه با اعتماد به نفس عالي خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال كسب ثروت مي روند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود مي رسند.
قانون زندگي قانون باورهاست. باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است. توانمندي يك انسان را باورهاي او تعيين مي كند. انسان ها هر آنچه را كه باور دارند خلق مي كنند. باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي مي سازند زيرا باورها تعيين كننده كيفيت انديشه ها، انديشه ها عامل اوليه اقدام ها و اقدام ها عامل اصلي دستاوردها هستند.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]مردي كه هرگز نمي ميرد![/h]نويسنده حكايت : شاعر ناشناس
مترجم حکایت:راهكار مديريت
كليدواژه‌ها : ريسك پذيري ؛ خطر پذيري ؛ پويايي ؛ مديريت زندگي

[h=2]متن حكايت[/h]يك مرد خيلي محتاطي بود كه
هرگز نخنديد و هرگز تفريح نكرد،
او هرگز ريسك نكرد، او هرگز امتحان نكرد،
او هرگز آواز نخواند و هرگز دعا نكرد،
و وقتي كه مرد
شركت بيمه از پرداخت حق بيمه او امتناع كرد.
آنها ادعا كردند از آنجايي كه او واقعاً زندگي نكرده است،
واقعاً هرگز نمرده است.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]بهترين شمشيرزن كيست؟[/h]نويسنده حكايت : پائولو كوئليو


كليدواژه‌ها : مقابله ؛ تطابق با محيط ؛ راز بقا ؛ انعطاف پذيري ؛ قدرت ؛ اقتدار

[h=2]متن حكايت[/h]جنگجويي از استادش پرسيد: «بهترين شمشيرزن كيست؟»
استادش پاسخ داد: «به دشت كنار صومعه برو. سنگي آنجاست. به آن سنگ توهين كن.»
شاگرد گفت: «اما چرا بايد اين كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمي دهد.»
استاد گفت: «خوب با شمشيرت به آن حمله كن.»
شاگرد پاسخ داد: «اين كار را هم نمي كنم. شمشيرم مي شكند و اگر با دست هايم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمي مي شوند و هيچ اثري روي سنگ نمي گذارد. من اين را نپرسيدم. پرسيدم بهترين شمشيرزن كيست؟»
استاد پاسخ داد: «بهترين شمشيرزن، به آن سنگ مي ماند، بي آنكه شمشيرش را از غلاف بيرون بكشد، نشان مي دهد كه هيچ كس نمي تواند بر او غلبه كند.»
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]عقاب و گردباد[/h]كليدواژه‌ها : صعود ؛ موفقيت ؛ ارتقاء ؛ تعالي ؛ نيروي مخالف ؛ استفاده از تهديد به عنوان فرصت

[h=2]متن حكايت[/h]عقاب وقتي مي‌خواهد به ارتفاع بالاتري صعود كند، در لبه‌ي يك صخره، به انتظار يك اتفاق مي‌نشيند!
مي‌دانيد اتفاق چيست؟ گردبادي كه از رو‌به‌رو بيايد!
عقاب به محض اين‌كه ‌آمدن گردباد را حس‌كرد، بال‌هاي خود را مي‌گشايد و اجازه مي‌دهد ‌باد، او را با خود بلند كند.
به محض اين‌ كه طوفان قصد سرنگوني عقاب را كرد، اين پرنده‌ي بلند‌پرواز، سر خود را به‌سوي آسمان بلند مي‌كند و عمود بر طوفان مي‌ايستد و مانند گلوله‌ي توپي، به سمت بالا پرتاب ‌مي‌شود. او آنقدر با كمك باد مخالف، اوج ‌مي‌گيرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آنگاه با چرخش خود به ‌سوي قله‌ي موردنظر، در بالاترين نقطه‌ي كوهستان، مأوا مي‌گزيند.
خوب به شيوه‌ي عقاب براي بالارفتن دقت كنيد. او منتظر حادثه مي‌ماند، حادثه‌اي كه براي مرغ‌هاي زميني، يك مصيبت و بلاست. او منتظر طوفان مي‌نشيند تا از انرژي پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده كند.
وقتي طوفان از راه مي‌رسد، عقاب به‌جاي زانوي غم بغل‌گرفتن و در كنج سنگ‌ها پناه‌گرفتن، جشن مي‌گيرد و خود را به بالاترين نقطه‌ي وزش باد مي‌رساند و از آن‌جا، سنگين‌ترين ضربه‌هاي گردباد را به نفع خود به‌كار مي‌گيرد؛ عقاب از نيروي مهاجم، به نفع خويش استفاده مي‌كند.
او نه‌ تنها از نيروي مخالف نمي‌هراسد، بلكه منتظر آن نيز مي‌نشيند‌ چرا كه مي‌داند اين انرژي پنهان در نيروي مخالف است كه مي‌تواند او را به فضاي بالاتر پرتاب كند.


[h=2]شرح حكايت[/h]انرژي اوج، به رايگان به كسي داده نمي‌شود. به‌طور اساسي در قانون بقاي طبيعت، تقلاي بقاي نيروهاي منفي، ايجاب مي‌كند كه تعداد نيروهاي مخالف در زندگي، هميشه بيش‌تر از جريان موافق شما باشد.
پس اگر قرار است نيروي كمكي براي صعود شما حاصل گردد، قاعدتاً بايد اين نيرو از سوي مخالفان شما تأمين شود‌ بنابراين وقتي اتفاقي خلاف ميل شما رخ‌مي‌دهد، به‌جاي عقب‌نشيني و سرخوردگي و واگذار كردن ميدان، بي‌درنگ عقاب‌گونه جشن بگيريد و اين رخداد ناخوشايند را به فال نيك گرفته و سعي‌كنيد ‌در لابه‌لاي اين حادثه‌ي به ظاهر نامطلوب، خواسته و طلب موردنظر خود را پيدا كنيد و با استفاده از نيروي مخالف، خود را به خواسته‌ي خويش نزديك سازيد.
اين شما هستيد كه بايد منتظر فرصت باشيد و با تأمل و آمادگي و صبر و تدبير به‌ موقع، از اين نيرو براي بالا‌رفتن و اوج‌ گرفتن استفا‌ده كنيد.
پس هرگز از وجود سختي و زحمت و نيروي مخالف در زندگي و كار و تحصيل و... خود گله‌مند نباشيد. اينها مخازن انرژي پرواز شما هستند و اگر نباشند، شايد هرگز صعودي در زندگي‌تان حاصل نگردد.
به‌جاي دست روي دست گذاشتن و از وجود مشكل‌ها و مخالفت‌ها گله‌‌كردن، كمي چشم دل خود را باز كنيد و به حكمت پنهان در مصيبت‌ها و سختي‌هاي زندگي بينديشيد. خالق هستي با هيچ موجودي حتي بدترين مخلوقات عالم هم دشمني ندارد و اگر اتفاقي رخ مي‌دهد كه به ظاهر، آزاردهنده و ناخوشايند است، شك نكنيد كه او در هر‌ چه رقم مي‌زند، خير و بركت و سعادت پنهان است. اين ما هستيم كه بايد شجاعت رويارويي با جريان‌هاي مخالف را داشته باشيم و در وقت مناسب، بال‌هاي خود را بگشاييم و چرخش صعود خود به سمت بالا را تجربه كنيم.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]ين ديگه خودكشي نداره كه![/h]كليدواژه‌ها : بدقولي ؛ مديريت زمان ؛ مديريت پروژه ؛ پيمانكاري ؛ رزومه بد ؛ سابقه بد

[h=2]متن حكايت[/h]ژاپن كه بودم يه روز دوشنبه رفتم سر كار. ديدم تو خيابون پر پليس و شلوغه. وضع غير عادي بود. يه كم پرس و جو كردم ديدم يكي خودكشي كرده. البته اينقدر تو ژاپن خودكشي زياد بود كه ديگه خيلي جاي تعجب نداشت. فهميدم طرف مهندس پيمانكار يه ساختمان بوده. قرار بود روز جمعه ساختمان رو طبق قرارداد تحويل صاحب اش بده. روز جمعه ساختمان كارش تموم نشده بود. مهندس پيمانكار از صاحب ساختمان دو روز شنبه و يكشنبه مهلت مي خواد كه ساختمان رو ساعت هشت روز دوشنبه اول روز كاري بهش تحويل بده. تو اين ۴۸ ساعت مهندس و تيمش هر كاري مي كنند نمي توانند كارهاي نيمه تمام ساختمان رو تمام كنند و ساختمان رو آماده تحويل كنند. روز دوشنبه كه صاحب ساختمان براي تحويل خونه مياد با جسد حلق آويز شده مهندس پيمانكار مواجه مي شه. حالا نكته جالب اش مي دوني واسه من چي بود؟ اين ساختمان فقط نصب پريز و برق و نظافت اش مونده بود! به دوستان ژاپني به تعجب مي گفتم اين چه آدمي بود. خب چرا خودكشي كرده براي همچين موضوع كوچكي. اين ديگه خودكشي نداره كه!
آنها با دهان باز نگاه مي كردند مي گفتند: «خودكشي نداره؟ اين آينده شغلي اش به پايان رسيده بود. دو بار زير قولش زده ديگه كسي بهش كار نميداد ...»
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]چتر نجات شما را چه كسي مي بندد؟[/h]كليدواژه‌ها : رابطه مدير و كاركنان ؛ توجه به كاركنان ؛ ارزش قائل شدن براي كاركنان ؛ تفكر كار تيمي

[h=2]متن حكايت[/h]چارلز پلوم، يكي از خلبانان نيروي دريايي بود. پس از 75 مأموريت جنگي، هواپيماي او مورد اصابت يك موشك زمين به هوا قرار گرفت. پلوم بيرون پريد و به اسارت دشمن درآمد. او دستگير شد و شش سال در يكي از زندان هاي دشمن حبس شد. او از اين مهلكه جان سالم به در برد و اكنون آنچه را كه از آن تجربه كسب كرده است تدريس مي كند.
روزي چارلز و همسرش در رستوراني نشسته بودند. مردي به آنها نزديك شد و گفت: «تو پلوم هستي! در يكي از نبردهاي هوايي، جنگنده هاي دشمن را تعقيب كردي و سپس تو را زدند و سقوط كردي!»
پلوم پرسيد: «تو از كجا اين مطلب را مي داني؟»
مرد پاسخ داد: «من چتر نجات تو را بستم.»
پلوم تعجب كرده بود و نفس در سينه اش حبس شده بود. مرد كه با غرور مشتش را در هوا تكان مي داد گفت: «مطمئن بودم كه كار مي كند.»
پلوم حرف او را تأييد كرد و گفت: «مطمئناً كار كرده است چون اگر كار نمي كرد من الآن اينجا نبودم.»
آن شب پلوم از فكر آن مرد نتوانست بخوابد. او مي گويد: «خيلي مايلم بدانم او در لباس فرم نيروي دريايي چه شكلي بوده است؛ يك كلاه سفيد، يك دستمال در پشت و بندهاي آويز منگوله دار. نمي دانم چند بار او را ديده ام و حتي به او يك سلام صبح بخير يا چيزي مثل آن نگفته ام، فقط به خاطر اينكه من خلبان جنگنده بودم و او ملوان.
پلوم به ساعاتي فكر كرد كه آن ملوان پشت يك ميز چوبي طويل در سالن هاي زير كشتي، با دقت چترها را ترميم مي كرده، آنها را تا مي زده و با نگراني سرنوشت كسي را كه نمي شناخته رقم مي زده است.
اكنون پلوم از مخاطبين خود مي پرسد: «چه كسي چتر نجات شما را مي بندد؟»
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]هر اندازه كه بتواني[/h]كليدواژه‌ها : رشد ؛ تعالي ؛ برنامه ريزي

[h=2]متن حكايت[/h]روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگي ام را!
به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا ‏صحبت كنم. به خدا گفتم: «آيا مي‏ تواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟»
جواب ‏او مرا شگفت زده كرد. او گفت: «آيا درخت سرخس و بامبو را مي بيني؟»
پاسخ دادم: «بلي.»
فرمود: ‏«هنگامي كه درخت بامبو و سرخس را آفريدم، به خوبي از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذاي كافي دادم. دير زماني نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبري نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر ‏رشد كردند و زيبايي خيره كننده اي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود. ‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من ‏باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد. در ‏مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت ‏رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه ‏هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه هايي ‏كه بامبو را قوي مي‏ ساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم مي ‏كرد.»
‏خداوند در ادامه فرمود: «آيا مي‏ داني در تمامي اين سالها كه تو درگير مبارزه با ‏سختي ها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحكم مي ‏ساختي. من در تمامي اين مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم. ‏هرگز خودت را با ديگران ‏مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل كمك مي كنند. ‏زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد مي ‏ كني و قد مي كشي!»
‏از او پرسيدم: «من ‏چقدر قد مي‏ كشم.»
‏در پاسخ از من پرسيد: «بامبو چقدر رشد مي كند؟»
جواب دادم: «هر ‏چقدر كه بتواند.»
‏گفت: «تو نيز بايد رشد كني و قد بكشي، هر اندازه كه ‏بتواني.»
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
سلف سرويس

منبع : كتاب «شما عظيم تر از آني هستيد كه مي انديشيد»، مسعود لعلي
كليدواژه‌ها : تلاش ؛ موفقيت ؛ خودمديريتي ؛ انتخاب ؛ تصميم گيري

متن حكايت

«امت فاكس»، نويسنده و فيلسوف معاصر، هنگامي كه براي نخستين بار به آمريكا رفته بود براي صرف غذا به رستوراني رفت. او كه تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت كه از او پذيرايي شود. اما هر چه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشكيبايي او از اينكه مي ديد پيشخدمت ها كوچكترين توجهي به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اينكه مشاهده مي كرد كساني پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
او با ناراحتي به مردي كه بر سر ميز مجاور نشسته بود نزديك شد و گفت: «من حدود بيست دقيقه است كه در اينجا نشسته ام بدون آنكه كسي كوچكترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايي مي شوند؟»
مرد با تعجب گفت: «ولي اينجا سلف سرويس است.» سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد: «به آنجا برويد، يك سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب كنيد، پول آن را بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل كنيد!»
امت فاكس، كه قدري احساس حماقت مي كرد، دستورات مرد را پي گرفت. اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگي هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعيت ها، شادي ها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالي كه اغلب ما بي حركت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم كه چرا او سهم بيشتري دارد؟ و هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است. سپس آنچه مي خواهيم برگزينيم.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]اردك هاي خود را به مدرسه عقاب ها نفرستيد[/h]نويسنده حكايت : مكسول، جان سي.


منبع : كتاب «جوهره مديريت» نوشته جان سي . مكسول
كليدواژه‌ها : آموزش ؛ استعداد ؛ استعداديابي ؛ انتخاب ؛ مديريت منابع انساني

[h=2]متن حكايت[/h]يك وقتي، حيوانات تصميم گرفتند در يك مدرسه آموزش مهارت هاي حيوانات شركت كنند. برنامه آموزشي آنها شامل دويدن، بالا رفتن، شنا كردن و پرواز كردن بود. همه حيوانات همه درس ها را انتخاب كردند.
اردك كه در شنا كردن عالي بود، و از معلم خود بهتر شنا مي كرد، در پرواز نمره قبولي نياورد، و در دويدن ضعيف بود. چون در دويدن بسيار كند بود، ناچار شد شنا را از درس خود حدف كند و پس از تعطيلي ساعات درسي، در مدرسه مي ماند و دويدن تمرين مي كرد. اين تمرين باعث شد كه پاهاي پرده دار او كاملاً پوستمال شوند و به همين دليل كسي ناراحت نشد مگر خود اردك.
خرگوش در دويدن در رأس كلاس خود بود. اما عصب هاي ماهيچه هايش به علت تمرين زياد شنا كشيده شدند و در دويدن هم كم مي آورد و مثل سابق نمي توانست بدود.
سنجاب در بالا رفتن عالي بود. اما در كلاس پرواز بيچاره شده بود. زيرا معلم او را وادار كرده بود از زمين به بالا برود نه اين كه از درخت پايين بيايد. سنجاب به دليل فشار زياد دچار گرفتگي عضلات شد. از اين رو در بالا رفتن نمره «ج» و در دويدن «د» گرفت و مردود شد.
عقاب يك بچه مساله دار بود و به خاطر بي انضباطي به سختي تنبيه شد. در كلاس هاي پرواز از همه جلوتر بود و اصرار داشت روش خود را در بالا رفتن به كار گيرد.


[h=2]شرح حكايت[/h]آدم هاي موفق جاي مناسب خود را كشف كرده اند. مديران موفق به زيردستان خود كمك مي كنند كه جاي مناسب خود را بيابند. معلم ها و پدران و مادران موفق، شاگردان و فرزندان خود را با توجه به تواناييشان تعليم مي دهند و از آن ها توقع بيجا ندارند.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
دعا كردن و سيگار كشيدن

كليدواژه‌ها : نوع پرسش ؛ نحوه بيان پرسش ؛ پرسيدن ؛ پرسش هوشمندانه ؛ سؤ تفاهم در پرسش ؛ برقراري ارتباط مؤثر

متن حكايت

در بازگشت از كليسا، جك از دوستش ماكس مي پرسد: «فكر مي كني آيا مي شود هنگام دعا كردن سيگار كشيد؟»
ماكس جواب مي دهد: «چرا از كشيش نمي پرسي؟»
جك نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «جناب كشيش، مي توانم وقتي در حال دعا كردن هستم، سيگار بكشم.»
كشيش پاسخ مي دهد: «نه، پسرم، نمي شود. اين بي ادبي به مذهب است.»
جك نتيجه را براي دوستش ماكس بازگو مي كند.
ماكس مي گويد: «تعجبي نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردي. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشيش مي رود و مي پرسد: «آيا وقتي در حال سيگار كشيدن هستم مي توانم دعا كنم؟»
كشيش مشتاقانه پاسخ مي دهد: «مطمئناً، پسرم. مطمئناً.»


شرح حكايت

پاسخي كه دريافت مي كنيد بستگي به پرسشي دارد كه پرسيده ايد.
براي مثال درباره پاسخ به پرسش زير، نظر شما چيست؟
مي توانم وقتي در تعطيلات هستم روي اين پروژه كار كنم؟
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]تام هيكل[/h]كليدواژه‌ها : شناسايي مسئله ؛ تعريف مسئله ؛ حل مسئله

[h=2]متن حكايت[/h]مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد.
او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.
مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود. روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست و روز بعد و روز بعد...
اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟ بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود.
بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: «براي چي؟»
مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: «تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.»


[h=2]شرح حكايت[/h]پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]سنگ هاي مرمر شما كدامند؟[/h]كليدواژه‌ها : هدف ؛ برنامه ريزي ؛ نقشه كشيدن ؛ تفكر قبل از عمل كردن ؛ طراحي

[h=2]متن حكايت[/h]مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»
پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد.
نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]بهترين تفريح انجام كار مورد علاقه است[/h]

كليدواژه‌ها : عشق به كار ؛ علاقه به كار ؛ پول به عنوان هدف ؛ كار دوست داشتني

[h=2]متن حكايت[/h]مارك البيون (mark albion) در كتاب خود تحت عنوان «ساختن زندگي و امرار معاش»، درباره يك مطالعه آشكاركننده از سوداگراني مي نويسد كه دو مسير كاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصيل دانشگاهي طي كرده اند. وي چنين مي گويد:
يك بررسي از فارغ التحصيلان دانشكده بازرگاني، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصيلان به دو گروه تقسيم شدند.
گروه الف: كساني بودند كه گفته بودند مي خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر كار خواستند بكنند. يعني اول مشكلات مالي خود را حل و فصل كنند، بعداً به امور ديگر زندگي بپردازند.
گروه ب : شامل كساني بود كه ابتدا به دنبال علاقه واقعي خود بودند و اطمينان داشتند كه پول عاقبت خود به دنبال آن مي آيد.
چه درصدي در هر گروه وجود داشت؟
از 1500 فارغ التحصيل در مطالعه مورد نظر، كساني كه در گروه الف « اول پول» بودند 83 درصدكل يا 1245 نفر را تشكيل مي دادند. گروه ب « اول علاقه واقعي» يعني خطرپذيرها جمعاً 17 درصد يا 255 نفر بودند. پس از بيست سال 101 نفر ميليونر در كل اين دو گروه به وجود امده بود كه يك نفر از گروه «الف» و 100 نفر از گروه «ب» بودند.


[h=2]شرح حكايت[/h]كاري را بايد انتخاب كنيم كه عشق، علاقه و تفريح ما باشد. كار اگر صرفاً براي انجام وظيفه باشد و درآمد پول، خسته كننده مي شود. كم و زياد شدن درآمد روي نحوه كاركردن تاثير خواهد گذاشت. اگر كار از روي علاقه و عشق باشد درآمد هم به دنبال خواهد داشت.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]من يك شاه هستم[/h]

منبع : كتاب جوهره مديريت نوشته جان سي. ماكسول
كليدواژه‌ها : مديريت بر خود ؛ تغيير خود ؛ خودمديريتي

[h=2]متن حكايت[/h]روزي فردريك كبير امپراطور روس، در اطراف برلين قدم مي زد كه با مرد بسيار پيري كه مثل شاخ شمشاد از جهت مخالف مي آمد روبه رو شد.
فردريك از تبعه خود پرسيد: «تو كيستي؟»
پيرمرد پاسخ داد: «من يك شاه هستم.»
فردريك خنديد و گفت: «يك شاه، قلمرو سلطنت تو كجاست؟»
پيرمرد مغرور پاسخ داد: «خودم، هر يك از ما سلطان و شاه زندگي خود هستيم.»


[h=2]شرح حكايت[/h]قبل از مديريت بر خانه، سازمان يا اداره و جامعه بر خود مديريت كنيم و مدير خود باشيم.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]مشتري خود را بشناسيد[/h]
كليدواژه‌ها : بازاريابي ؛ فرهنگ ؛ مشتري ؛ زبان تصوير

[h=2]متن حكايت[/h]يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.
دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟»
وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه من عربي نمي دانستم. لذا تصميم گرفتم كه پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:
پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيان بيهوش افتاده بود.
پوستر دوم مردي كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود را نشان مي داد.
پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.
پوستر ها را در همه جا چسباندم.»
دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»
وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]قلاب ماهيگيري[/h]

كليدواژه‌ها : فرصت ؛ فرصت يابي ؛ شناسايي فرصت ها ؛ نگاه خلاق

[h=2]متن حكايت[/h]مردي گرسنه و فقير از راهي عبور مي كرد و با خود مي گفت: «خداي من چرا من بايد اينگونه گرسنه باشم. من بنده تو هستم و امروز از تو غذايي مي خواهم. تو به من دندان داده اي ، نان هم بايد بدهي.»
همانطور كه با خود در فكر بود به رودخانه اي رسيد. او به امواج رودخانه نگاه مي كرد و در افكار مريض و پر از درد خود غرق بود. ناگهان از دور برقي به چشمانش زد. خيلي خوشحال شد. فكر كرد كه حتما سكه طلايي است كه خدا براي او فرستاده تا او سير شود. به سمت نور دويد تا زودتر سكه را بردارد و با آن غذا يي بخرد. اما هر چه قدر نزديك تر مي شد نااميدتر مي شد. وقتي به آن شي فلزي رسيد ديد كه يك قلاب ماهيگيري است. مرد آن را برداشت. نگاهي به آن كرد ولي نفهميد كه آن شي چيست. او قلاب را به گوشه اي انداخت و رفت و در افكار پر از ياس و ناكامي خود غوطه ور شد. نمي دانست آن قلاب براي او آنجا گذاشته شده بود تا ماهي بگيرد و خود را سير كند. خدا به او پاسخ داده بود ولي او آنقدر هوش و ظرفيت نداشت كه آن پاسخ را بشنود.


[h=2]شرح حكايت[/h]قلاب هاي پيش روي خود را شناسايي كرده و از آنها استفاده كنيد.
براي دستيابي به فرصت ها بايد نوع نگاهمان را نسبت به پيرامون خود تغيير دهيم.
براي درك نعمات خدا بايد ديدمان را نسبت به لطف خدا تغيير دهيم.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]ويلون نوازي در مترو[/h]
منبع : وبلاگ صبح اميد ، http://o24.blogfa.com/post-239.aspx
كليدواژه‌ها : نحوه انتقال مطالب و مفاهيم ؛ تناسب با شرايط محيطي ؛ روش آموزش ؛ شرايط پياده سازي طرح ها و پروژه ها

[h=2]متن حكايت[/h]در يك سحرگاه سرد ماه ژانويه، مردي وارد ايستگاه متروي واشينگتن دي سي شد و شروع به نواختن ويلون كرد. اين مرد در عرض ۴۵ دقيقه، شش قطعه از بهترين قطعات باخ را نواخت. از آنجا كه شلوغ ترين ساعات صبح بود، هزاران نفر براي رفتن به سر كارهايشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقيقه گذشته بود كه مرد ميانسالي متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هايش كاست و چند ثانيه‌اي توقف كرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد. يك دقيقه بعد، ويلون زن اولين انعام خود را دريافت كرد. خانمي بي‌آنكه توقف كند يك اسكناس يك دلاري به درون كاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد. چند دقيقه بعد، مردي در حاليكه گوش به موسيقي سپرده بود، به ديوار پشت‌ سر تكيه داد، ولي ناگهان نگاهي به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد.
كسي كه بيش از همه به ويلون زن توجه نشان داد، كودك سه ساله‌اي بود كه مادرش با عجله و كشان كشان او را با خود مي ‌برد. كودك يك لحظه ايستاد و به تماشاي ويلون‌زن پرداخت، مادر محكم تر كشيد و كودك در حاليكه همچنان نگاهش به ويلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد. اين صحنه، توسط چندين كودك ديگر نيز به همان ترتيب تكرار شد و والدين‌شان بلا استثنا براي بردن شان به زور متوسل شدند. در طول مدت ۴۵ دقيقه‌اي كه ويلون‌زن مي نواخت، تنها شش نفر، اندكي توقف كردند. بيست نفر انعام دادند، بي‌آنكه مكثي كرده باشند، و سي و دو دلار عايد ويلون‌زن شد. وقتيكه ويلون‌زن از نواختن دست كشيد و سكوت بر همه جا حاكم شد، نه كسي متوجه شد. نه كسي تشويق كرد، و نه كسي او را شناخت.
هيچكس نمي‌دانست كه اين ويلون‌زن همان «جاشوا بل» يكي از بهترين موسيقيدانان جهان است و نوازنده‌ي يكي از پيچيده‌ترين قطعات نوشته شده براي ويلون به ارزش سه و نيم ميليون دلار مي‌باشد. جاشوا بل دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در يكي از تئاتر هاي شهر بوستون، برنامه‌اي اجرا كرده بود كه تمام بليط هايش پيش‌فروش شده بود و قيمت متوسط هر بليط يكصد دلار بود.
اين يك داستان حقيقي است. نواختن جاشوا بل در ايستگاه مترو توسط واشينگتن پست ترتيب داده شده بود و بخشي از تحقيقات اجتماعي براي سنجش توان شناسايي، سليقه و الويت ‌هاي مردم بود.
نتيجه: آيا ما در شزايط معمولي و ساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده و درك زيبايي هستيم؟ لحظه‌اي براي قدر‌داني از آن توقف مي‌كنيم؟ آيا نبوغ و شگرد ها را در يك شرايط غير منتظره مي‌توانيم شناسايي كنيم؟ يكي از نتايج ممكن اين آزمايش مي تواند اين باشد؛ اگر ما لحظه‌اي فارغ نيستيم كه توقف كنيم و به يكي از بهترين موسيقيدانان جهان كه در حال نواختن يكي از بهترين قطعات نوشته شده براي ويلون است، گوش فرا دهيم، چه چيز هاي ديگري را داريم از دست مي دهيم؟


[h=2]شرح حكايت[/h]بهترين دستاوردها اگر در محيطي ارائه شوند كه سنخيتي با آن دستاوردها نداشته باشند، مورد بي مهري و عدم توجه قرار خواهند گرفت. لذا شرط موفقيت كامل يك طرح و يا سيستم، همخواني آن با شرايط محيطي آن خواهد بود.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
[h=1]جاي خالي[/h]

كليدواژه‌ها : شناخت مسئله ؛ حل مسئله ؛ روش برخورد با مسئله

[h=2]متن حكايت[/h]امتحان گزينش مديريت بود. از دواطلبان خواسته مي شد تا بر روي تخت سياه كلاس محل آزمون، در حالي كه تخته پر بود از يادداشت هاي دانش آموزان، كلمه مديريت را بنويسند. نفر اول با كمي دقت توانست جايي خالي پيدا كند و كلمه مديريت را نوشت. دومي دقت بيشتري به خرج داد تا محلي را بيابد و آنگاه كلمه مديريت را با خطي خوش و به دو زبان نوشت. سومي در حالي كه به تخته نگاه مي كرد آرام خم شد، تخته پاك كن را برداشت و تخته را پاك كرد و رفت. به نظر شما كداميك در گزينش پذيرفته مي شوند؟
 
بالا