حکایت های مدیریتی

hamid atarodi

عضو جدید
دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت. او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.


از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!!!
 

anoeil

کاربر فعال تالار مدیریت ,
کاربر ممتاز
بعدش چه...؟!؟!

بعدش چه...؟!؟!

هنري فورد هر جمعه براي زنش از يك گلفروشي، گل مي خريد. يك بار از گل فروش پرسيد:"آقاي محترم، شما مغازه خوبي داريد. چرا يك شعبه ديگر نمي زنيد؟"
گل فروش گفت بعدش چي ...آقا؟"
فورد گفت:"بعد از مدتي، نيز چندين شعبه در ديترويت داير خواهيد كرد."
گل فروش گفت بعدش چه...آقا؟"
فورد گفت:" بعد هم در تمام آمريكا."گل فروش گفت:"بعدش ... چي آقا ؟"
فورد با عصبانيت گفت:"لعنت بر شيطان! بعد مي تواني راحت باشي."
گل فروش گفت:"همين حالا هم راحت هستم !"
فورد سرش را پايين انداخت و رفت.
 

pouya73

عضو جدید
[FONT=&quot]در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد[/FONT].​
[FONT=&quot]بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند[/FONT].​
[FONT=&quot]بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد[/FONT].​
[FONT=&quot]حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و[/FONT] .....​
[FONT=&quot]با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت[/FONT].​
[FONT=&quot]نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد، بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد[/FONT].​
[FONT=&quot]ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد[/FONT].​
[FONT=&quot]پادشاه درآن یادداشت نوشته بود[/FONT]:​
[FONT=&quot]هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد[/FONT].​
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
روزي حاكم شهري دستور داد تا باغبان قصر را در ميدان شهر گردن بزنند. وزير حاكم كه مردي خردمند بود پيش حاكم رفت تا علت را جويا شود و جان باغبان بيچاره را نجات دهد.
وزير پس از انجام تشريفات معمول پرسيد: «حاكم به سلامت باد، چه گناهي از اين نگون بخت سر زده كه چنين عقوبتي بر او رواست؟»
حاكم با نگاهي خشمگين به وزير گفت: «اين نگون بخت كه مي گويي چند باريست كه چون دزدان، به قصر دست درازي مي كنند و از ديوار باغ راه فرار مي جويند، هر چه در پي دزدان مي دود بدانها نمي رسد. بار اول و دوم و سوم را بخشيديم، ولي به حتم او را عمدي در كار است. ترديد ندارم كه اين باغبان رفيق قافله و شريك دزدان است.»
وزير از شنيدن اين موضوع لبخندي زد و گفت: «نه اين مرد باغبان و نه هيچ باغبان ديگري دزدان را دست نتوان يافت. چون او براي حاكم مي دود و دزدان براي خود.»
حاكم از پاسخ وزير خوشش آمد و از خون باغبان گذشت.
------------​
اگر كاركنان، سازمان را از خود بدانند علاوه بر انجام تمام و كمال وظايف محوله، از انگيزه هاي لازم براي پيشبرد اهداف و تعالي سازمان نيز برخوردار خواهند بود.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
عالمي در ميان مردم محبوبيت زيادي داشت، همه مسحور گفته هايش مي شدند. همه، به جز اسحاق، كه هميشه با تفسيرهاي او مخالفت مي كرد و اشتباهات او را به يادش مي آورد. بقيه از اسحاق به خشم مي آمدند، اما كاري از دستشان بر نمي آمد.
يكي پرسيد: «چرا اين قدر ناراحتيد؟ او كه هميشه از شما انتقاد مي كرد!»
مرد عالم پاسخ داد: «من براي دوستي كه اينك در بهشت است، ناراحت نيستم. من براي خودم ناراحتم. وقتي همه به من احترام مي گذاشتند، او با من مبارزه مي كرد و مجبور بودم پيشرفت كنم. حالا رفته، شايد از رشد باز بمانم.»
------------​
افرادي از سازمانتان كه به صورت سازنده از شما انتقاد مي كنند، نيروهاي باارزشي هستند. آنها را از خود طرد نكنيد. بلكه اين قابليت آنها را در جهت و مسير رشد سازمان هدايت كنيد و از فكر و توانايي تحليل آنها، در بررسي مسائل سازماني استفاده كنيد.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
ریچارد زالتمن مانند خیلی از عکاسان پیش از خود، به مناطق مختلف جهان سفر می کرد تا از مردم و فرهنگ و زندگیشان عکس بگیرد.
یک روز صبح که در یکی از روستاهای دورافتاده کشور بوتان قدم می زد تا عکسهایی بگیرد، ناگهان ایده ای به نظرش رسید. او دوربین را در جایی مستقر می کرد و از روستاییان می خواست از آنچه به نظرشان ارجحیت دارد که به دیگران درباره خودشان نشان دهند، عکس بگیرند.
بعد از اینکه زالتمن عکسهای گرفته شده را ظاهر کرد متوجه شد در بیشتر عکسها، پاهای مردم حدوداً از ناحیه مچ به پایین خارج از کادرند و در عکس نیافتاده اند.
زالتمن می گوید: «ابتدا فکر کردم که روستاییان در تنظیم کادر دقت نکرده اند. اما بعداً معلوم شد پابرهنگی نشانه ای از فقر است. اگر چه در آن روستا همه پابرهنه بودند اما مردم روستا می خواستند آن را پنهان کنند؛ پیام مهمی برای گرفتن.»
------------​
برای شناخت افراد و سازمان ها به انتخابهای آنان توجه دقیق داشته باشید. سازمان و کارکنان آن به عنوان سیستم های پیچیده از خود رفتاری ناشی از انتخابهایشان بروز می دهند که نشانه های دقیقی از ویژگیهای آنان را با خود به همراه دارند. این نشانه ها صرفنظر از اینکه هدف تظاهر یا پنهان کاری داشته باشند خصوصیاتی از رفتار و فرهنگ سازمانی آنها را بیان می کند. در برخی موارد ممکن است افراد و سازمان به هر دلیلی قادر به بیان صحیح و علمی ویژگیهای خود نباشند اما وقتی در موضوعات مختلف برای انتخاب آزاد گذاشته شوند رفتار و انتخابهایی خواهند داشت که به صورت غیرمستقیم بیانگر خصوصیات آنها خواهند بود. برای شناخت افراد و سازمان ها به انتخابهای آنان توجه دقیق داشته باشید و به آنها حق انتخاب دهید.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد. گوساله بی فکری بود و راه پرپیچ و خم و پرفراز و نشیبی برای خود باز کرد. روز بعد، سگی از آنجا می گذشت، از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوسفند راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن راه عبور کنند.
مدتی بعد، انسانها هم از همین راه استفاده کردند؛ می آمدند و می رفتند، به راست و چپ می پیچیدند، بالا می رفتند و پایین می آمدند، شکوه می کردند و آزار می دیدند. اما هیچ کس سعی نکرد راه جدیدی باز کند.
مدتی بعد، آن کوره راه، خیابانی شد. حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی را که می توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند. مجبور بودند همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود.
سال ها گذشت و آن خیابان، جاده اصلی یک روستا شد و بعد شد خیابان اصلی یک شهر. همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند، مسیر بسیار بدی بود.
در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلاً باز شده، طی کنند و هر گز از خود نپرسند آیا راه بهتری وجود دارد یا نه.
------------​
اگر هميشه به دنبال آن باشيم كه از جاده هاي گذشتگان عبور كنيم، همواره به تكرار مكرراتي خواهيم رسيد كه در آن خبري از خلاقيت نيست. پس گاهي اوقات شجاعت داشته باشيم و بيراه هايي را كه هيچكس از آن گذر نمي كند امتحان كنيم.
لازمه هر شروع خلاقي، داشتن شجاعت است. اگر از شكست، ترس داشته باشيد و يا شجاعت شروع را نداشته باشيد، همواره همان كه هستيد، خواهيد ماند و تلاش و تقلاي شما تنها به سردردي مزمن خواهد انجاميد. حتماً نبايد كاري را كه مي خواهيد انجام دهيد، قبلاً كسي انجامش داده باشد، كه اگر اينچنين بود ديگر امروز مفهومي به نام خلاقيت معنا داشت؟
برتراند راسل: «وقتي اين همه اشتباهات جديد وجود دارد كه مي توان مرتكب شد، چرا بايد همان قديمي ها را تكرار كرد.»
با خلاقیت، پرسشگری، نقادی و البته شجاعت سعی کنید رفتارها و روشهای غلط را که در سازمان به صورت هنجار درآمده اند و فرهنگ سازمانی را شکل داده اند از بین ببرید و آنها را با روشها و رفتارهای درست و مؤثر جایگزین کنید.
 

onia$

دستیار مدیر تالار مدیریت
بزرگی با حال بدی در بستر بیماری، خود را در آستانه مرگ دید. بنابراین از فرزندان و مریدان خود خواست که از کوچک و بزرگ در شهر برای او حلالیت بگیرند و کسی را از قلم نیاندازند تا با خاطری آسوده تر رهسپار سرای باقی شود.
فرزندان و مریدان شیخ در شهر گشتند و از هر که لازم بود رضایت گرفتند و نتیجه را به شیخ بازگو کردند. شیخ باز هم خود را آسوده نیافت و گمان برد که کسی از او رنجیده خاطر است. بنابراین از نزدیکان خواست که از حیوانات متعلق به شیخ هم حلالیت بگیرند. آنها نیز با امید بهبود خاطر مراد خود، از همه حیوانات حلالیت گرفتند تا به شتری رسیدند که با لجالت تمام از حلالیت دادن سر باز می زد و می خواست خود با شیخ صحبت کند.
شیخ هم با آن حال پیش شتر رفت و گفت: «می دانم که بارهای سنگین بر تو گذاشتم و در صحرا و بیابان تو را تشنه، این و طرف و آن طرف بردم به جای علف به تو خار دادم در حالی که خودم سیر بودم و آب گوارا می نوشیدم. با این حال از تو طلب بخشش دارم و از ملازمان می خواهم تا آخر عمرت، تو را در ناز و نعمت نگاه دارند.»
شتر با ناراحتی گفت: «ای بزرگ، خدای من و تو، مرا برای بار بردن، خار خوردن و تحمل تشنگی آفریده است. من از بار بردن برای تو و تشنگی ها آزرده خاطر نیستم. اما آنچه از تو بر دل دارم به تو می گویم و تو را می بخشم. روزی سوار بر اسب با خدم و حشم در جلوی کاروان می رفتی و من و دیگر شتران در پی ساربان در راه بودیم. در میانه راه، خاری در پای ساربان رفت و از کاروان عقب ماند و تو افسار شتران را بر پشت الاغی بستی. ما بدین چاره تو ناچار بودیم، حال آن که ما را شأن و منزلت بر پیروی ساربان بود نه دنباله روی حمار.»
------------​
انتخاب و انتصاب مدیران در همه رده‌های مدیریتی سازمان باید بر اساس شایستگی‌ها باشد. در غیر اینصورت همراهی و مشارکت نیروی انسانی را از دست خواهید داد.
 

ghazal1991

مدیر تالار مدیریت
مدیر تالار
با جان و دل گوش كردن

با جان و دل گوش كردن

مردي كه ديگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادي تقاضاي كمك كرد.
به استاد گفت: «به محض اينكه يكي از ما شروع به صحبت مي‌كند، ديگري حرف او را قطع مي‌كند. بحث آغاز مي‌شود و باز هم كار ما به مشاجره مي‌كشد. بعد هم هر دو بدخلق مي‌شويم. در حالي كه يكديگر را بسيار دوست داريم، اما نمي‌توانيم به اين وضعيت ادامه دهيم. ديگر نمي‌دانم كه چه بايد بكنم.»
استاد گفت: «بايد گوش كردن به سخنان همسرت را ياد بگيري. وقتي اين اصل را رعايت كردي، دوباره نزد من بيا.»
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت كه ياد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد. استاد لبخندي زد و گفت: «بسيار خوب. اگر مي‌خواهي زندگي زناشويي موفقي داشته باشي بايد ياد بگيري به تمام حرف‌هايي كه نمي‌زند هم گوش كني.»

______
شرح حکایت:

پيتر دراكر مي‌گويد: «مهم ترين چيز در ارتباط، شنيدن چيزهايي است كه گفته نمي‌شود.»
براي داشتن يك شركت موفق، ساز و كارهاي معمول ارتباط با مشتريان كافي نيستند و بايد بتوانيد نيازهاي فعلي و آينده مشتريان خود را شناسايي كنيد و براي محقق ساختن آنها اقدام كنيد. نيازها و خواسته‌هايي كه مشتريان به زبان نمي‌آورند يا به آن فكر نمي‌كنند و يا نسبت به آنها آگاهي ندارند.
 

احسان آراس

عضو جدید
جوانی از پیرمرد ثروتمندی پرسید:
شما چگونه ثروتمند شدید؟
پیرمرد انگشتان شست خود را در جیب جلیقه‌اش کرد و گفت:
پسرجان چهل سال پیش، من فقط دو ریال پول داشتم.
آن را دادم و یک سیب خریدم.
تمام آن روز به برق انداختن سیب پرداختم و در پایان روز آن را به 5 ریال فروختم.
فردا صبح با آن 5 ریال یک کیلو سیب خریدم و دوباره آنها را برق انداختم و تا ساعت پنج بعدازظهر آن را به 10 ریال فروختم.
این کار را یک ماه ادامه دادم و در پایان ماه حدود 500 تومان پس‌انداز کرده بودم.
جوان پرسید:
پس این ثروت را این‌گونه به دست آوردید؟
پیرمرد پاسخ داد:
نه جانم! همان وقت بود که با کسی ازدواج کردم که شرکت آبمیوه‌گیری داشت!!!...

حالا حکایت حکایت ماست
شاید شما هم از گروه کسانی باشید که بر درستی این داستان تاکید می‌کنند و این در حالی است که در این باره داستان واقعی و خواندنی دیگری هم وجود دارد که برای بسیاری حاوی پیام‌های آموختنی است.

داستان وارن بافت
ایشان نه وزنه‌بردار است نه شطرنج‌باز اما به راحتی وزنه‌هایی را جابه‌جا می‌کند که دیگران در تحلیل آن تنها می‌توانند بگویند او خوش‌شانس است! و همین و بس.
ایشان سال‌های چندی است که در میان پنج اثرگذار برتر اقتصادی جهان قرار دارد.
درباره او داستان‌های خواندنی و گاه باورنکردنی فراوانی وجود دارد.
او درباره خود می‌گوید: زمانی که من 21 ساله بودم بهترین پیشنهادهای مالی را ارائه می‌دادم اما کسی به حرف‌هایم توجهی نمی‌کرد. حالا در 80 سالگی اگر احمقانه‌ترین چیزها را هم بگویم عده زیادی اعتقاد دارند معانی عمیقی پشت آن کلمات نهفته است. او کسی است که به داستان از کم شروع کردن و استمرار و پیگیری کار درست اعتقاد دارد.
وقتی که سر میز غذا از او می‌پرسند به نظر شما مهم‌ترین عاملی که سبب شده تا این درجه پیشرفت کنید چیست، پاسخ می‌دهد تمرکز و این در حالی است که در بین حاضرین احتمالا تعداد بسیار اندکی معنی واقعی کلمه تمرکز را آن طور که او آن کلمه را زندگی کرده بود درک می‌کردند.
جالب است بدانید در سال 2003 او دو ساعت از وقت ناهار یک روز خود را برای امور خیریه به حراج گذاشت و در نتیجه 8 نفر مجموعا 250هزار دلار پرداختند تا با او ناهار بخورند و در هنگام ناهار از او راهنمایی گرفته و با برخی از قوانین او آشنا شوند.

برخی قوانین وارن
او برای معاملات خود قوانین ویژه‌ای دارد که آن را به دیگران هم توصیه می‌کند.
قانون شماره یک: به هیچ وجه سرمایه‌ات را از دست نده.
قانون شماره دو: قانون شماره یک را فراموش نکن.
قانون شماره سه: زیر بار قرض نرو، وام هم نگیر.
زیرا زمانی که جهل با قرض ترکیب شود نتایج جالبی به بار می‌آید. جهل چشم انسان را بر عقل می‌بندد و پول قرضی باعث می‌شود چشم بسته به جهل ادامه دهی تا مرز حماقت و حماقت جایی است که پول را به باد می‌دهی، پولی را که بانک وام داده است.

یک پیشنهاد دیگر
وارن بافت در یک سخنرانی در دانشگاه جورجیا می‌گوید: عده زیادی از من درباره کار کردن می‌پرسند. نظر من این است که برای کار پیش کسی که بیشتر از همه او را تحسین می‌کنید بروید این نادرست است که تنها به این بهانه که آنها به رزومه شما به دیده احترام می‌نگرند مشغول به کار شوید.
آن کاری را که دوست دارید انجام دهید و پیش کسی کار کنید که بیش از همه مورد قبول شما است.

نااهل نااهل است
وارن بافت معتقد است آدم نااهل هیچ وقت طرف خوبی برای معامله کردن نخواهد بود. دنیا به قدری افراد خوب و شریف دارد که معامله‌کردن با آدم‌های دغل حماقت محض است.
هرگاه احساس کردی که باید از خودت بپرسی (آیا این آدم شایسته اعتماد است؟) باید بی‌درنگ میز مذاکره را ترک کنی و سراغ آدم‌های قابل وثوق بروی و با آنها معامله کنی. نباید در صداقت شخصی که به زودی با او دادوستد خواهی کرد دودل باشی. اگر حالا به طرف خود اعتماد نداشته باشی بعدها هم نخواهی داشت. پس اصلا چه نیازی به اعتماد کردن به این قبیل آدم‌ها.
قاعده ساده است، انسان‌های شریف آماده ایفای تعهداند و مردم بداهل آماده بد عهدی. پس چه بهتر که این دو با هم اشتباه نشوند.

سرمایه‌گذاری‌های مورد علاقه
او برخلاف بسیاری روی صنایعی سرمایه‌گذاری می‌کند که تکنولوژی در آنها تغییرات زیادی ایجاد نمی‌کند. به زبان دیگر از دید مدیریت بازار او به‌دنبال محصولاتی است که منحنی عمر کوتاهی نداشته باشند و ماندگاری آنها در بازار زیاد باشد برای مثال او سرمایه‌گذاری در شرکت آب‌نبات‌سازی را به شرکت‌های اینترنتی ترجیح می‌دهد.
از نکات دیگر در سرمایه‌گذاری‌های او نگاه بسیار بلندمدت به سرمایه‌گذاری است.
درباره وارن بافت در ایران خوشبختانه کتاب‌های ارزنده‌ای به چاپ رسیده که می‌توان به کتاب آموزه‌های وارن بافت و کتاب «گلوله برفی» که به‌نوعی سرگذشت خواندنی او از کودکی تاکنون است اشاره کرد که در نوشته امروز از آنها بهره فراوان برده شده است

 

modir banoo

عضو جدید
کاربر ممتاز
لطفا این داستان سراسر مدیریتی را چندین بار بخوانید:
خاطرات صمد علی سالکی زاده سفیر سابق ایران در فرانسه.........


پاییز سال 1373 در هفته اول ورود به پاریس در فروشگاه زنجیره ای Auchane(شبیه فروشگاه های شهروند خودمان) در مرکز خرید بزرگ و معروف چهار فصل ( quatre tepmps Les) در محله لا دفانس پاریس، پس از خرید رفتم سر صندوق. بیش از 40 صندوق داشت و بیشترشان شلوغ بودند، لذا صندوقی را که خلوت تر بود انتخاب کردم و در صف ایستادم.
همان طور که در صف بودم و اطراف را ورانداز میکردم احساس کردم اطرافیان به طور نا متعارفی به من نگاه می کنند. از آنجا که همواره آدم مرتبی بودم متعجب شدم و برای احتیاط سروپای خودم را ورانداز کردم و خوشبختانه عیب و ایراد محسوسی پیدا نکردم! در این مدت چند نفری هم پشت سر من به صف اضافه شده بودند ولی کمی کلافه به نظر می رسیدند.


چند دقیقه که گذشت خانم جوانی از آخر صف آمد و بدون اینکه خم به ابرو بیاورد راست و مستقیم جلوتر از من خودش را درصف جا زد! اول خواستم با تذکر کوچکی اورا متوجه اشتباهش بکنم ولی به رسم اینکه خانم ها مقدم هستند، خویشتنداری کردم و البته از این گذشت و ایثار کلی هم به خود بالیدم!


همان طور که به صندوق نزدیکتر می شدم توجهم به نوشته ها و تابلوهایی که بالای سر صندوقدار نصب بود جلب شد. نوشته ها شامل اطلاع رسانی های مختلفی بودند. از تبلیغ برخی کالاها تا تخفیف برخی دیگر و... تا اینکه جمله روی یکی از تابلوها توجهم را جلب و مرا برای لحظاتی میخکوب کرد. روی آن تابلو نوشته بود: " در این صندوق اولویت با کهنسالان و خانمهای باردار است."
من که تازه متوجه علت نگاههای تعجب آمیز اطرافیان شده بودم بلافاصله به خودم آمدم و با عبارت ببخشیدی توام با یک لبخند از آن صف بیرون زدم و دنبال صندوق دیگری گشتم.


همان نزدیکی ها دو سه تا صندوق دیگر دیدم که از بقیه خلوت تر بودند. تا خواستم خودم را به آنها برسانم دوباره شک کرده و از اشتباه قبلی درس گرفتم و اول رفتم تابلوهای بالای صندوق را خواندم و دیدم نوشته است : " صندوق سریع، ویژه مشتریانی که کمتر از 10 قلم خرید کرده اند! "
من که خریدم بیشتر از اینها بود لاجرم یکی از صندوقهای معمولی را انتخاب وبا رضایت کامل در صف آن ایستادم. همان طور که در صف بودم احساس کردم صف های صندوقهای سمت راست و چپ انگار سریع تر از صف صندوق ما حرکت می کند. فکر کردم شاید صندوقی که من در صف آن ایستاده ام خراب شده است و باید صبر کرد تا سرصندوقدار ناظر (سوپروایزر) بیاید و مشکل را حل کند اما دیدم صندوق دارد کار می کند و مشکلی نیست... وقتی بالاخره نوبت من شد و رسیدم جلو دیدم به گردن صندوقدار جوان یک نوشته آویزان است که روی آن نوشته است: " صندوقدار تازه کار و مبتدی( کار آموز) ، از صبر و حوصله مشتریان عزیز ممنونیم."


این سه نکته متوالی مرا یاد اصل قرآنی کرامت انسانی و همین طور نقل قول جمال الدین اسد آبادی انداخت که گفته بود در غرب مسلمان ندیدم ولی اسلام دیدم ...همچنین یاد سخنی از آقای قرائتی در درسهایی از قرآن که قدیمها پنج شنبه ها غروب از تلویزیون پخش می شد افتادم که می گفتند: مسلمانها! نکند غیر مسلمانها در عمل به قرآن و اسلام از شما پیشی بگیرند!


به درایت مدیر فروشگاه احسنت گفتم. رفاه حال همه مشتریان را در نظر گرفته و آنجا که نقصانی در ارائه خدمات وجود داشت، قبل از اینکه کسی علت کندی کار صندوق را بپرسد او پیشاپیش خود را مسئول دانسته و به عنوان وظیفه پاسخگویی، علت آن را توضیح داده است.


در این صورت مشتریانی که بیش از حد معمول وقت شان در صف صندوق تلف می شد، نه با عصبانیت و فشار روحی روانی و اعتراض، بلکه با رضایت و قدرشناسی صندوق را ترک می کردند و آن صندوقدار تازه کار نیز بدون هیچ اضطراب و فشار و یا احساس خجالت به آرامی کارش را انجام می داد و از همه مهم تر اینکه عامه مردم از طریق فرهنگ سازی تحمل و مدارا و صبر و حوصله را می آموختند و به آن عادت می کردند.
میشه یه روزی درمملکت ماهم اونجوری بشه؟
 
بالا