((حکایت ما))

morfi g

عضو جدید
در روزگار گذشته مردی بود که کفن مردگان می دزدید و نانِ زن و فرزند می داد. عمری بدین کار مشغول بود و همه ی این سال ها به لعنت خلق گرفتار. در بستر مرگ فرزند را صدا کرد که فرزندم من عمری به این کار مشغول بودم و سالهاست که به لعنت خلق گرفتارم؛ بیا و بعد من تو کاری کن که آمرزشی باشد برای پدرت. پدر مرد و پسر چندی بعد شغل پدر را دنبال کرد؛ با این تفاوت که کفن مردگان را که می دزدید هیچ، با آنها چنان می کرد که ذکرش در اینجا جایز نیست!!! و مردم انگشت به دهان جملگی می گفتند که خدا پدرش بیامرزد که فقط کفن می دزدید، اینکه هم کفن می دزدد و هم ...... ...... و پسر خوشحال که وصیت پدر را بجای آورده است.
 

Similar threads

بالا