حسین پناهی

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من حسینم، پناهی‌ ام، سال‌ هاست که مرده‌ام





9 سالی می‌گذرد که حسین در "دژکوه" آرمیده همو که آهسته در گوش باد می‌گفت: "من حسینم، پناهی‌ام، خودمو می‌بینم، خودمو می‌شنفم تا هستم جهان ارثیه بابامه، سلاماش و همه عشقاش و همه درداش، تنهائیاش. وقتی هم نبودم مال شما."





خبرگزاری مهر: 9 سالی می‌گذرد که حسین در "دژکوه" آرمیده همو که آهسته در گوش باد می‌گفت: "من حسینم، پناهی‌ام، خودمو می‌بینم، خودمو می‌شنفم تا هستم جهان ارثیه بابامه، سلاماش و همه عشقاش و همه درداش، تنهائیاش. وقتی هم نبودم مال شما."

سال 1335 در روستایی کوچک در کهگیلویه کودکی متولد شد "هراسان از حقایقی که چون باریکه‌ای از نور، از سطح پهن پیشانیش می‌گذشت".

کودکی که فارغ از هجای ناهنجار بودن‌ها و نبودن‌ها، چگونه ماندن را آموخت و ''مشکلات راه مدرسه باعث شد تا به باران با همه عظمتش بدبین شود''.

حسین پناهی کودکی است که "در 11 سالگی با سری تراشیده و کت بلندی که از زانوانش می‌گذشت به دنیای کفش پا نهاده".

کودکی روستایی که "در حسرتی مجهول، سهم گندم خود را به بلدرچین‌های گرسنه می‌بخشید".



همو که با فلسفه عشق به ستاره‌ها می‌اندیشید و می‌خواند، "وقتی جغدها می‌خواندند و به جای کشتن مارها، از پاهایش مواظبت می‌کرد".

حسین به تعبیر خودش "یک روستازاده حیران است که الاکلنگ وجودش در گذر از تضادهای ناگزیر و ناخواسته در برخورد با مسائل به شکل اغراق آمیزی در نوسان فرازها و فرودهاست."

روستازاده‌ای که "کفایت می‌کرد او را حرمت آویشن و از دیوار راست بالا رفت به معجزه کودکی با قورباغه‌ای در جیبش".

این روستازاده‌ای کوچک با دغدغه‌های بزرگ راهی شهر شد و چندی نگذشت که در هیئت طلبه‌ای جوان به روستا بازگشت و گفت: "خدا، تو جوانه انجیره خدا، تو چشم پروانه است وقتی از روزنه پیله اولین نگاهش به جهان می‌افته، بام ذهن آدمی، حیات خانه خداست".

مردی که "به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسید"، دوباره ترک دیار می‌کند و روزگارش با غربت و تنهایی عجین می‌شود.

پناهی شاعری بود که در کالبد کوچکش نمی‌گنجید و "حراج می‌کرد همه رازهایش را یک جا، دلقک می‌شد با دماغ پینوکیو".



حسین با دلمشغولی‌های زمانه بیگانه بود و دلتنگ کفشهایی که "ابتکار پرسه‌هایش بود و چتری که ابداع بی‌سامانی‌هایش".

حسین پناهی شاعری بود که با زندگیش شعر می‌سرود، با زندگیش فیلسوف بود و با زندگیش در سایه خیال می‌زیست.

حسین را از نوشته‌هایش می‌شناسند، گرایش او را به کودکی‌هایش می‌ستایند و او را فارغ از سینما، تئاتر، نویسندگی و شعر، کودکی می‌بینند که در عروج به انسانیت به رتبه‌ای دست یافته است.

مردی که می‌گفت:

"پرده پنجره چشماتو

وردار و ببین دنیا را، دیدنیه!!

چشم ما رفتنیه!

زندگی مهلت پرسیدن به ماها نمی‌ده".

حسین پناهی دیگر گونه دوست می‌داشت و دیگر گونه زندگی می‌کرد و آمده بود تا بگوید که "بايد به جايي برگرديم كه رنگ دامنه‌هايش، تسكين بخش اندوه بي‌پايانمان باشد!"

او شاعری بود که زاده "ستاره‌ها" بود و دغدغه "نمی‌دانم‌ها" را داشت و"اشکهایش خون بهای عمر رفته‌اش بودند.

او اولین کسی است که "در دایره صدای پرنده‌ای بر سرگردانی خود خندیده است".



حسین تنها ماند و چه "میهمان بی‌دردسری" بود، زمانی که در غربت غروب کرد. "چیزی بود شبیه زندگی" که همچون "دو مرغابی در مه" با "ستاره‌ها" پیوند خورد و "گم شددر هیاهوی شهر".

حسین را در واژه‌ها و سطرهای دلنوشته‌هایش می توان یافت و به دنیای نا آشنای زندگیش رسید.

دنیایی که با شعر و فلسفه معنا می‌شد، با "تلاش روشن باله ماهی با آب، بال پرنده با باد، برگ درخت با باران و پیچش نور در آتش."

او از "هندسه منظم گلها" تا "سجود گیاهان" را به تماشا نشست و زمانی می‌خواست برگردد به کودکی" و "انسان هیچگاه برای خود مامن خوبی نبوده است".

این روزها مردادماهی است که تنهایی‌هایش به پایان رسید و بازگشت به همانجایی که سال‌ها قبل از درخت انجیری پایین آمد، همانجا که "رنگ دامنه‌هايش، تسكين بخش اندوه بي‌پايانش بود".

کتیبه خوان قبایل دور!

حسین پناهی "سرگذشت کودکی است که به سرانگشت پا هرگز دستش به شاخه هیچ آرزوئی نرسیده است، کودکی که هرشب گرسنه می‌خوابید و چند و چرا نمی‌شناخت دلش".

و به قول خودش حکایت ناتمام من "حکایت آدمی است که جادوی کتاب مسخ و مسحورم کرده تا بدانم و بدانم و بدانم، به وار، وانهادم مهر مادریم را، گهواره ام را به تمامی".



من حسینم،

این جایم، بر تلی از خاکستر

پا بر تیغ می‌کشم

و به فریب هر صدای دور

از شوق به هوا می پرم

آری!از شوق به هوا می پرم

و خوب می‌دانم

سال‌هاست که مرده‌ام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

eelhamm

عضو جدید
*این روزها به جای" شرافت" از انسان ها *

* فقط" شر" و " آفت" می بینی !*

... حسین پناهی ...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز






چیزی دارد تمام میشود چیزی دارد آغاز میشود ترک عادهای کهنه و خو گرفتن به عادتهای نو

این احساس چنان آشناست که گویی هزاران بار زندگیش کرده ام می دانم و نمیدانم!

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به آتش نگاهش اعتماد نکنِ!

لمس نکن!

به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند!

به سرزمینی بی رنگ،

بی بو و ساکت !

آری

بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو،

اگر خواستار جاودانگی عشقی!
حسین پناهی​
 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم
این جهانی که همش مضحکه و تکراره
تکه تکه شدن دل چه تماشا داره



 

SunYar Architect

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot] پروانه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]این همه نفی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]درد جان فرسای دگردیسی جهان است[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بر جان هنر،[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]تا از کرم کور بی دست و پا[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پروانه ای بسازد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]هزار رنگ[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot][/FONT]
حسین پناهی
 

SunYar Architect

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot] لعنت[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بر گردن عشق ساده ام[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]که انگشترش نخی ست،[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]گلوبند زمردین شعر مرا[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]باور نمی‌کند کسی[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]لعنت به شعر و من[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot][/FONT]
زنده یاد پناهی
 

SunYar Architect

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]فیلانه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]وقتی ما آمدیم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اتفاق، اتفاق افتاده بود[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]حال[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]هرکس[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]به سلیقه خود چیزی می‌گوید[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]و در تاریکی گم می‌شود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]

 

SunYar Architect

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
به شبنمی‌می‌ماند آدمی
و عمر چهل روایتش،
به لحظه رویت نور
بر سطح سبز برگی
می‌لغزد و بر زمین می‌چکد....
تا باری دیگر
و کی؟
و چگونه؟
و کجا؟

 

SunYar Architect

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]ایستاده و آرام[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]به سمت آینه میخزم[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با اظطراب دلهره آور تعویض چشم ها[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]وتازه می‌شود دل[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]از تماشای دو مروارید درخشان[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بر کیسه پاره پوره ی صورتم[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]جهان پر از لبخند و پروانه سفید بود[/FONT][FONT=&quot]!!!!!![/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]کدام بود؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]حرام دیدارش کردم؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]

 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلام !
ای همه ی ناتوانی ها
نداشتن ها
سلام !
ای همه ی عرق های شرم
سلام ! ای زندگی !

ای ملال بی پایان !
سلام ! ای دل قاچ قاچ
ای چاقوی خود ساخته !


{ حسین پناهی }
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
برایم دعا کن !
چشمان تو گل آفتابگردانند !
به هر کجا که نگاه کنی ،
خدا آنجاست !
هزارمین سیگارم را روشن می کنم ....
پس چرا سکته نمی کنم ؟
نمی دانم ....


{ حسین پناهی }
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو
و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود ..
و همیشه گریه می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند ؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند ..


 

SunYar Architect

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]شعر ابله[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]سنگ اندیشه به افلاک مزن دیوانه[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چونکه انسانی و از تیره سرتاسانی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]زهره گوید که شعور همه آفاقی تو[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]راز در دیده نهان داری و باز از پی راز[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]کشتی دیده به طوفان خطر میرانی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مست از هندسه ی روشن خویشی مستی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پشت در آینه در آینه سرگردانی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بس کن ای دل که در این بزم خرابات شعور[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]لب به اسرار فروبند و میندیش به راز[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ور نه از قافله مور و ملخ درمانی[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

SunYar Architect

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]آزاد، جسور، شاد[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]آن سان که کودکی یتیم در اولین روز مرگ پدرش[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]گل باران بوسه و سلام و دلداری می‌شود[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در اولین دیدار[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با کلام تو این خواب ها را تعبیر شده خواهم یافت[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با گرما و خیال[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یا سرما و عشق[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پیش کش آن که عطرش ملکه ی همه عطرهاست[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یک لبخند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دو تار مو[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]وسه سلام[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]این چنین جهان در چشمان کهنه ام تازه می‌شود[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در نور باران گور ساده ام[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

SunYar Architect

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شب و روزت همه بیدار
که آید شاید،
کور شد دیده بر این
کوره ره شاید ها.
شاید ای دل
که مسیحا نفست
آمد و رفت،
باختی هستی خود
بر سر می‌آید ها

 

SunYar Architect

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
وقتی ما آمدیم
اتفاق، اتفاق افتاده بود!
حال
هرکس
به سلیقه خود چیزی می‌گوید
و در تاریکی گم می‌شود.
 

SunYar Architect

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پا برهنه با قافله به نا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام!
عطر پریکه ها
مسحور سایه ی کوه
که می‌برد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آه سوزناک سگ!
سال های سال است که به دنبال تو میدوم
پروانه زرد،
وتو از شاخه ی روز به شاخه ی شب می‌پری
و همچنان..


 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
با اجازه ی محیط زیست
دریا دریا دکل می کاریم
ماهی ها به جهنم !
کندوها پر از قیر شده اند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفته اند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی !
داریوش به پارس می نازید
ما به پارس جنوبی !
 

(رها)

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
هی ! عمو !
زندگی همین است !
همین تلوزیون آر.تی.آی سیاه و سفید !
همین میگرن‌های موروثی !
همین هار شدن بخاری نفتی !
همین جست خیزها و خنده‌های بی دلیل !
همین برف‌ها و کلاغ‌ها که لهجه‌ی لری داشتند انگار !


{ حسین پناهی }
 

Similar threads

بالا