خدا بیامرزدش
چه خاطراتی باهاش داشتیم.
چقدر مهربون بود.
زمستونا تنها بود و تابستونا همه مون می رفتیم خونش.
اصلا انگار نه انگار.
انقده مهمون نواز بود که همه رو تو خونه اش جا می داد.
یادمه اون اویل که از آب میترسیدم وقتی رفته بودیم تو پیشش تا زدم به آب ، فکر کردم دارم غرق می شم،
اومد با مهربونی دستم رو گرفت و گفت، نترس پسرم. مگه تا حالا تو خونه ی من کسی غرق شده که تو بشی دومیش. دیگه دلم قرص بود.
یادش بخیر. چه پذیرایی می کرد ازمون. آب تنی که میکردیم به هزار تا هندونه و خربزه و کولر گازی میارزید.
تازه بابا بزرگم رو هم خوب کرد. بنده خدا از کمردرد و پادرد ذله شده بود.
ولی حیف که مرد. حیف.
خدا بیامرزدش.
دریای خوبی بود. حیفم از این میاد که نموند تا بچه های ما رو هم ببینه. شایدم از این حیفم میاد که نموند تا بچه هامون اونو ببینن.
خدا بیامرزدش.
فاتحه