خسیسه
بلدم نیس
همین آبم مامانش دادن دستش تونسته بیاره
نخيرم خودم بلتم

خسیسه
بلدم نیس
همین آبم مامانش دادن دستش تونسته بیاره
عشخ من خسیس نیست...![]()
دهه...
بچم یه کم اقتصادیه...!!!
به بهمن نمیدونم امشب چرا آناناس اینقدر واسم جذاب شده بیشینید بهتون کرم آناناس یاد بدم..!!!
مواد اولیه : آناناس یک قوطی
ورق ژلاتین هفت ورق
شکر یک پیمانه
اسانس آناناس دو قطره
خامه قنادی یک و نیم پیمانه
شیر دو و نیم پیمانه
طرز تهیه
ابتدا ورقهای ژلاتین را در آب قرار داده تا کمی باز شود، سپس شکر و آبآناناس را با هم مخلوط کرده و روی حرارت میگذاریم تا شکر حل شود و مراقب باشید نجوشد آنگاه ورقهای ژلاتین و شیر را به مواد اضافه کنید و نگذارید که جوش بیاید، مواد را کنار بگذارید تا سرد شود، سپس اسانس را به خامه میافزاییم، تمام آنها را با هم مخلوط و در قالب موردنظرتان بریزید و به مدت ۱۲ ساعت در یخچال قرار دهید در این لحظه قالب را در ظرف انتخابیتان برگردانید.
![]()
درست کردید خوردید یاد منم بیفتید که چه قدر اناناس دوست دارم...
ایشالا که بی من از گلوتون پایین بره...!!!
دست شوووما درد نکنه!خو بيا اصن كل بازار ميوه و ابميوه رو برات اوردم :دييييييي
![]()
بله بله!عشخ من خسیس نیست...![]()
دهه...
بچم یه کم اقتصادیه...!!!
مریم ژون خونه من اومدی از این ولخرجیا نکنیاااا...!!!![]()
صحبت از لیوان اب شد اینو بخونید:
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
مرسی مایده جان از پذیراییمن که دیگه دارم گیج میزنم...!![]()
برم یواش یواش...
مریم شومام زود بیدار نمون پوستت خراب میشه موهات میریزه...
خب دیگه نامحرم نیست دربیار اون لحافو از سرت قلبم گرفت...
بدو بیا بخسبیم...
نگار ژون مرسی
East Power عزیز داستان بسیار زیبایی بود...
همگی مرسی...
شب همگی خوش
من که دیگه دارم گیج میزنم...!![]()
برم یواش یواش...
مریم شومام زود بیدار نمون پوستت خراب میشه موهات میریزه...
خب دیگه نامحرم نیست دربیار اون لحافو از سرت قلبم گرفت...
بدو بیا بخسبیم...
نگار ژون مرسی
East Power عزیز داستان بسیار زیبایی بود...
همگی مرسی...
شب همگی خوش
کجا؟
یه چیزی یادت نرفته؟=====>![]()
همچنین منم خوشحال شدم.......بشه ها ژونم من برم كم كم
مائده ژونم شبت بخير خوب بخوابي ، خواباي رنگي منگي ببيني
نگار ژونم كم پشت من غيبت كنيا :دي ، شبت بخير عزيزم
East Power عزیز خوشال شديم از اشناييتون بازم بياين اين ورا
شب همگي خوش و خرم
فرداتون قشنگ
خونه تکونی تموم شد که با...
ای بابا...![]()
نه
پول میدم از بیرون یکی رو میارن تیمیز میکنه...![]()
من عشخم خسته است باید بخوابیم وگرنه پوست و موش خیراب میشن...![]()
شب خوش![]()
بشه ها ژونم من برم كم كم
مائده ژونم شبت بخير خوب بخوابي ، خواباي رنگي منگي ببيني
نگار ژونم كم پشت من غيبت كنيا :دي ، شبت بخير عزيزم
East Power عزیز خوشال شديم از اشناييتون بازم بياين اين ورا
شب همگي خوش و خرم
فرداتون قشنگ
مام بریم کمکم....
به قول دوستمون جو خیلی دخترونه بود...معذب بودیم:دی
دفعه بعد اقا هاتونم بیارید دو کلوم حرف مردونه بزنیم..:دی
خونه تکونی تموم شد که با...
ای بابا...![]()
نه
پول میدم از بیرون یکی رو میارن تیمیز میکنه...![]()
من عشخم خسته است باید بخوابیم وگرنه پوست و موش خیراب میشن...![]()
شب خوش![]()
همچنین منم خوشحال شدم.......
شب خوش....
پوس تخمه هاتو همه جا ریختییا:دی.....
خوش به حالش...مام بریم کپه مرگه مونو بذاریم:دی:دی....
شب شمام خوش
پنپ میخواستین زیر کرسی مختلط باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همه خوابن؟
این همه قصه میگم خودم خوابم نمی بره!
هه...قصه گو که خودش نباید بخوابه![]()
مثلا چقد طولانی.پس باید استفا بدم از قصه گویی
حوصله قصه یه کم طولانی داری؟
دو ماه و نه روز بود که همدیگه رو ندیده بودن.هیجان واضطراب و عشق تو چشم هر دو تا شون دیده میشد.قرار بود امروز رو مال خودشون کنن یا شایدهم این روز ساگرد عشقشون بود و میخواستن از زمین و زمان دل بکنند واین یه روز رو با هم باشند. صبح یمکشنبه تو پارک بودن و فقط وفقط به هم خیره میشدند.ظهر ساعت 12 یه جای بلند تو کوههای دربند بودند و ساعت هلوهشه 3 توی ماشین...دختر:اگه من رازمو بهت بگم قول میدی فقط توی دل خودت بمونه؟...پسر:قول!به هیچکس نمیگم.دختر:می دونی... خیلی دوستت دارم.توی این مدتها خیلی دلم برات تنگ شده بود.کاش تا آخر عمر فقط فقط مال من باشی مال خود خودم....
بعد از چهار سال این اولین باری بود که دختر از احساساتش با پسر حرف میزد. پسر یهو ساکت شد.خیره شده بود تو چشمای دختر...باور این حرف واسش ممکن نبود. پسر: اگه بدونی چقدر دلم می خواست اینو از تو بشنوم!! باورش واسم سخته...منم خیلی دوستت دارم عزیز دلم...خت میدونی که فقط فقط مال توام .مال خود خودت، تا آخر عمر. ولی یه شرطی داره...تو هم باید قول بدی فقط فقط مال من باشی تا آخر عمر... بعد پسر و دختر نگاه خیلی عمیقی بهم انداختند وبهم خیره شدند و بعد پسر تو گئوش دختر یه چیزی زمزمه کرد....
ساعت 6:40 تو اتوبان امام علی (ع) سرعتشون رفته بود بالا.یه ماشین از راست ازشون سبقت گرفت.سپر به سپر شدند،پسر نتونست ماشینو کنترل کنه که یه دفعه خوردند به گارد ریل وماشین پرت شد رو هوا. هنوز به خودشون نیومده بودند که یهو یه ماشین با سرعت خورد بهشون و هر دوتا شون از هوش رفتند...
بعد از سه روز دختر به هوش اومد ولی هشت روز از اون اتفاق می گذشت که پسر هنوز به هوش نیومده بود.روز نهم وقتی مه دختر با سِرُمی که تو دستش داشت می اومد به ملاقات عزیزترینش، دید پرستارها دارن می دوند سمت اتاق پسر.
دختره رنگش پرید،بدنش یخ کرد،سرش داغ شد، پاهاش سست شد. خودشو رسوند به اتاق پسر ولی پسر...شاید خدا نمی خواست...رفت توی اتاق پسر، گریه اش بند نمی اومد. برای اولین بار سرشو گذاشت رو سینه ی پسر.برای اولین بار پسر رو محکم بغل کرد.خاطره ها یکی یکی از جلوی چشماش میگذشتن...باورش نمی شد که خدا اون دو تا رو با هم نمی خواست.برای اولین بار پیشونیه زخمی پسر رو بوسید و برای آخرین بار در کمال ناباوری با بدن بی جون عشقش خداحافظی کرد.می خواهید بدونید پسر روز آخر چی تو گوش دختر زمزمه کرد:
ز مرگم من نمی ترسم اگر دنیا سرم ریزد
از این میترسم که بعد از من گلم را دیگری بوسد...
همین بزرگراه امام علی ع خودمون بوده؟؟؟![]()
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | |
![]() |
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | |
P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |