بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
اجازه؟:(
خیلی دلم برای همتون تنگ شده بود:(
چند روزه قصه نشنیدم
ولی مجبورم برم:cry::cry::cry:
بچه ها واسه امتحانم خیلی دعا کنیداااااااااااااااااا:):surprised:
شب همگی بخیر:w21::gol:
 

knight 3

عضو جدید
اجازه؟:(
خیلی دلم برای همتون تنگ شده بود:(
چند روزه قصه نشنیدم
ولی مجبورم برم:cry::cry::cry:
بچه ها واسه امتحانم خیلی دعا کنیداااااااااااااااااا:):surprised:
شب همگی بخیر:w21::gol:
چشششششششششم دوست عزیز!
من یکی که حتما براتون دعا می کنم!;)
شبتون بخیر:gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مرسی از لطف همتون .
تنهایی جونم خیلی گلی هنوز نمیدونم خانومی یا آقا اما کشفت میکنم .
آرامش جون نا سلامی مهمونی گفتنا ... مهمون جاش گل بالای کرسیه .
مهم نیست پسر باشی یا دختر
مهم اینه که دلامون با هم باشه
و دردامون باهم
اینجا به من میگن داداشی شماهم خواستید همینو صدام کنید
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
اجازه؟:(
خیلی دلم برای همتون تنگ شده بود:(
چند روزه قصه نشنیدم
ولی مجبورم برم:cry::cry::cry:
بچه ها واسه امتحانم خیلی دعا کنیداااااااااااااااااا:):surprised:
شب همگی بخیر:w21::gol:
ایشالله نمره خوب میاری
به قول قدیمیا درساتو خوب بخون تا مهندسی خوبی بشه
باریکلا ایشالله که پیر بشی
شبت خوش سکرت جان
خوابای خوبی ببینی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام عزيز...
حالش خوب نيست... داره عقبگرد ميكنه :( خداياااااااااااااا مامانيمو از خودت ميخوام :(



سلام سكرت جون....خوبي
قدر مامان بزرگتو خيلي بدون ، اينا بركت زندگين ...
ایشالا خوب شن:gol:
خجالتمون ندین دیگه نگار خانوم!:w15:
هااا؟؟
هی میگم نگاری شیرجه!!شیرجه!!حالا بدو تو این سرما دنبال آجیل چایی
:redface::redface::redface:
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیدونم این روزگار تا کی میخواد ادامه بده .. فکر کرده من کم میارم .
جاتون خالی دلتون نخواد کلی تایپیدم و تایپیدم و به ناگاه صفحه مانیتور مزین شد به Error
خلاصه فکر نکنین که رفتما هستم اما دارم بال بال میزنم که صدام بهتون برسه ...
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
مرسی از لطف همتون .
تنهایی جونم خیلی گلی هنوز نمیدونم خانومی یا آقا اما کشفت میکنم .
آرامش جون نا سلامی مهمونی گفتنا ... مهمون جاش گل بالای کرسیه .
خب مگه چی میگم!!منم همین رو می گم ولی این قوم ظالمین به هیچ کس رحم نمی کنه!!!بدو بیا پیش خودم!!شیرجه رو بیا تا نجات یابی!!به من اعتماد کن!!!
اجازه؟:(
خیلی دلم برای همتون تنگ شده بود:(
چند روزه قصه نشنیدم
ولی مجبورم برم:cry::cry::cry:
بچه ها واسه امتحانم خیلی دعا کنیداااااااااااااااااا:):surprised:
شب همگی بخیر:w21::gol:
وای قربون دلت برم سکرتیجون!!فهمیدیم دخملی با این دل مهربونت.برو گلم.حتما برات دعا می کنیم:gol::gol:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
نمیدونم این روزگار تا کی میخواد ادامه بده .. فکر کرده من کم میارم .
جاتون خالی دلتون نخواد کلی تایپیدم و تایپیدم و به ناگاه صفحه مانیتور مزین شد به Error
خلاصه فکر نکنین که رفتما هستم اما دارم بال بال میزنم که صدام بهتون برسه ...
فریبا خانوم
حرف بزنید
درد دل کنید تا آروم بشید
میدونم چی میگید
چون منم تجربه کردم
که این دوستای خوبم خیلی کمکم کردن
شما هم حرف بزنید تا اروم بشید
 

winter

عضو جدید
نمیدونم این روزگار تا کی میخواد ادامه بده .. فکر کرده من کم میارم .
جاتون خالی دلتون نخواد کلی تایپیدم و تایپیدم و به ناگاه صفحه مانیتور مزین شد به Error
خلاصه فکر نکنین که رفتما هستم اما دارم بال بال میزنم که صدام بهتون برسه ...
قربون اون دلت برم من
 

winter

عضو جدید
خب واسه اینکه دل بچه ها شاد بشه مخصوصا فریبا خانوم
میخواین قصه بگم یا نه
بگو عزیز
اگه میخواید یه اتفاق با حال این هفته افتاد
تعریف کنم

:surprised::surprised:بیونگ!!!!!!
وینترجان شوما کوجججا بودی؟؟؟؟
سلام!!!!!
شیرجه رو هم که رفتی!!از زیر کرسی صدات میاد!!:w25:
اااااااااااا
ببخشید
سلام
اخه وقتی دیدم فریبا جونی دلش گرفته یادم رفت سلام کنم:redface:
ببخشید اگه لهتون کردم:D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
كچل و شيطان

يكي بود؛ يكي نبود. كچلي بود كه براي مردم گاو مي چراند و همه از كارش خيلي راضي بودند. ر

يك روز كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از اين در و آن در حرف مي زدند, صحبت به كارداني و لياقت كچل كشيد. يكي گفت «بياييد براي كچل فكري بكنيم و برايش زني دست و پا كنيم.» ر

همه اين حرف را تصديق كردند؛ و بعد از گفت و گوي مفصل دختر يكي از گاودارها را براي كچل نامزد كردند. ر

اين خبر هم مثل هر خبر ديگر خيلي زود پخش شد و مردم شروع كردند به طعن و لعن مردي كه دخترش را نامزد كچل كرده بود. هر كس به بهانه اي به خانه او مي رفت و صحبت را مي كشاند به نامزدي كچل. ر

يكي مي گفت «حيف نيست گاودار اسم و رسم داري مثل شما دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به يك كچل گاوچران.» ر

خلاصه! مردم آن قدر به خانه اش رفت و آمد كردند و زخم زبان زدند كه پدر دختر به تنگ آمد و نامزدي را با كچل به هم زد. ر
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خسته نباشی!!تا گوشام رو تیز می کنیم!!سرمون رو میاریم جلو داد می زنی وینترجان اوووووووووووهوووووووووی خوبی؟؟نه خسته!!!از این ورا!!!:surprised::surprised::eek:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
كچل از اين ماجرا غصه دار شد و آخر سر كه ديد چاره اي ندارد, با خود گفت «اگر اين دختر قسمت من باشد, نصيبم مي شود و اگر قسمتم نباشد, غصه خوردن دردي دوا نمي كند؛ بايد صبر كنم و ببينم چه پيش مي آيد.» ر

مدتي گذشت, روزي از روزها كچل توي صحرا گاو مي چراند كه هوا ابري شد و باران شروع كرد به باريدن. كچل رخت هايش را جلدي از تنش درآورد؛ آن ها را ته ديگچه اي تپاند كه هميشه با خودش به صحرا مي برد. بعد, ديگچه را دمر گذاشت رو زمين و لخت و عور نشست رو ديگچه؛ و باران كه بند آمد لباس هايش را از توي ديگچه درآورد و پوشيد. ر

از قضا شيطان داشت از آن حدود مي گذشت و تا چشمش به كچل افتاد, از تعجب انگشت به دهان ماند, با خود گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور موجودي است كه توي اين بر و بيابان و زير آن همه باران رخت هايش خشك خشك مانده و نم برنداشته.» ر

بعد, يواش يواش رفت جلو و به كچل گفت «خسته نباشي گاوبان!» ر

كچل گفت «قربان شما! عزت زياد.» ر
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
منتظریم تنهایی جون
خصوصا که واقعا یاد اون روزایی افتادم که چقدر خوش بودیم زیر کرسی خونه ی پدر بزرگی که حالا تبدیل به یه خرابه شده ..
بگو تا اشکم سرازیر نشده
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
شيطان گفت «من كه شيطانم همه جانم خيس خالي شده, آن وقت تو در اين بيابان كه هيچ سرپناهي هم پيدا نمي شود كجا بودي كه رخت هايت نم برنداشته؟» ر

كچل گفت «افسوني بلدم كه اين جور وقت ها نمي گذارد خيس شوم.» ر

شيطان گفت «به من هم ياد بده.» ر

كچل گفت «همين طور مفت كه نمي شود افسونم را به تو ياد بدهم.» ر

شيطان التماس كنان به پاي كچل افتاد كه «افسونت را به من ياد بده. در عوضش من هم افسوني يادت مي دهم كه خيلي به دردت بخورد.» ر

كچل گفت «به شرطي كه تو اول افسونت را بگويي تا دلم قرص شود كلك ملكي در كار نيست.» ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
شيطان گفت «قبول است! وقتي گاوها چموش شدند و به هاي و هويت گوش ندادند, چهار بار به چپ, سه بار به راست, دو بار به زمين و يك بار به آسمان فوت كن و تند بگو گره بند و ديگر كاريت نباشد؛ چون با همين يك كلمه هر موجودي سرجايش ميخكوب مي شود و نمي تواند جم بخورد. هر وقت هم كه خواستي دوباره راه بيفتند, همان طور فوت كن و بگو گره كش. خلاصه با اين افسون كارت مثل آب خوردن راحت مي شود و مجبور نيستي صبح تا شب از پي گاوها سگدو بزني.» ر

كچل گفت «من هم الان افسونم را يادت مي دهم.» ر

و رفت ديگچه را آورد نشان شيطان داد و گفت «اين هم از افسون من! وقتي باران مي گيرد, رخت هايم را مي كنم و مي گذارم توي اين. بعد, ديگچه را وارونه مي كنم و مي نشينم رويش. باران كه بند آمد رخت هايم را درمي آورم و مي پوشم.» ر

شيطان آه سردي از سينه بيرون داد. با خودش گفت «اي خاك بر سر من كه با همه شيطنتم از يك كچل گاوبان رودست خوردم و به جاي چنين كار ساده اي چه افسوني يادش دادم.» ر

و خجالت زده سرش را انداخت زير, راهش را گرفت و رفت و حتي برنگشت به پشت سرش نگاهي بيندازد. ر

از آن روز به بعد, كچل به كمك افسوني كه از شيطان ياد گرفته بود خيلي بي دردسر گاوباني مي كرد و مراقب بود كسي از رازش سر درنياورد. ر

يك روز عصر كچل داشت گاوها را از صحرا بر مي گرداند كه يك دفعه صداي دهل و سرنا رفت به هوا. از مردي پرسيد «چه خبر شده؟»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مرد كركر خنديد و گفت «مگر نمي داني؟ امشب مي خواهند نامزدت را ببرند خانه شوهر.» ر

كچل گفت «تا قسمت چه باشد!» ر

بعد گاوهاي مردم را برد يكي يكي در خانه صاحبشان تحويل داد و رفت سر و وضعش را طوري عوض كرد كه هيچ كس نتواند او را بشناسد و تند خودش را به مجلس عروسي رساند و در لابه لاي مهمان ها نشست. ر

آخر شب كه عروس و داماد را به حجله بردند, كچل دزدكي خودش را به حجله رساند و پشت پرده قايم شد. همين كه داماد شروع كرد به حرف هاي عاشقانه زدن و دست انداخت گردن عروس, كچل به چپ و راست و زمين و آسمان فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و آن دو تا را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند؛ طوري كه ديگر نتوانستند از جايشان جم بخورند. ر

صبح پا تختي كه در و همسايه ها رفتند سراغ عروس و داماد, فهميدند كه عروس و داماد هنوز از حجله نيامده اند بيرون و همه نگران حال آن ها هستند و دارند با هم مشورت مي كنند كه براي حل اين مشكل چه بكنند و چه نكنند. ر

آخر سر ساقدوش گفت «اينكه اين همه جر و بحث لازم ندارد, من الان مي روم توي حجله ببينم چه خبر است.» و بلند شد رفت به حجله و تا چشمش به عروس و داماد افتاد نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد؛ چون ديد عروس و داماد دست در گردن هم خشكشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ايستاده اند و تكان نمي خورند. ر
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ساقدوش چند دفعه اهم و اوهوم كرد؛ و وقتي جوابي نشنيد, بناي آه و ناله و داد و فرياد را گذاشت. فاميل هاي عروس و داماد كه پشت در حجله منتظر بودند, يك دفعه ريختند توي حجله و تا فهميدند عروس و داماد به هم چسبيده اند, دست در بازوي عروس و داماد انداختند و شروع كردند به زور زدن. ر

كچل كه از پشت پرده اوضاع را زير نظر داشت, اين ور و آن ور فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و همه را به هم چسباند. ر

بگذريم! كچل هر كه را كه به كمك آمد, با همان افسون به هم چسباند؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم جلو بگذارد. و خيلي ها هم از ترس فرار كردند كه مبادا بلايي به سرشان بيايد. ر

طولي نكشيد كه خبر چسبيدن عروس و داماد و فك و فاميلش دهان به دهان چرخيد و به گوش همه مردم آن شهر رسيد. ر

تمام حكيمان و بزرگان شهر جمع شدند و هر چه فكر كردند راهي براي جدا كردن آن ها پيدا نكردند. آخر سر مردي گفت «در يكي از شهرهاي نزديك پيرزني را مي شناسد كه هر كاري از دستش برمي آيد و تا حالا هزار درد بي درمان را درمان كرده است؛ و گره اين كار هم به دست كسي غير از او باز نمي شود.» ر

هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه الاغي را جل كردند و افسارش را دادند به دست او و گفتند «خدا پدرت را بيامرزد؛ تند برو و پيرزن را وردار بيار اينجا, بلكه براي اين مشكل چاره اي پيدا كند.»
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
عصر همان روز خبر آوردند كه پيرزن دارد مي آيد و مردم جلو خانه داماد جمع شدند كه ببينند آخر عاقبت اين ماجرا به كجا مي كشد. كچل وقتي از اين قضيه مطلع شد, بي سر و صدا از پشت پرده درآمد و رفت جلو در و گوشه اي ايستاد به تماشا. ر

مردي كه به دنبال پيرزن رفته بود, با خوشحالي از لا به لاي جمعيت براي الاغي كه پيرزن سوارش بود راه باز كرد, آمد جلو و دم در نگه داشت. ر

پيرزن به مرد گفت «ننه جان! خدا عمرت بده كمكم كن بيام پايين.» ر

مرد تا دست پيرزن را گرفت كه از الاغ پياده اش كند, كچل به چپ و راست و پايين و بالا فوت كرد و آهسته گفت گره بند, كه مرد, الاغ و پيرزن درجا خشكشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور مشغول شدند به تماشاي پيرزن كه بين زمين و هوا خشكش زده و فرصت نكرده بود يك لنگش را از روي الاغ پايين بياورد. ر

خلاصه! چند شب و چند روز همه فكر و ذكر مردم آن شهر اين بود كه براي بلايي كه به سرشان آمده بود راه حلي پيدا كنند؛ تا اينكه مردي گفت «غلط نكنم اين دردسر را كچل گاوچران راه انداخته. برويد و او را هر كجا كه هست پيدا كنيد و بياوريد اينجا.» ر

مردم رفتند و گشتند و كچل را پيدا كردند و آوردند.
 

Similar threads

بالا