بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جانم به قربانت... این داستانت که اشک ما رو در آورد دختر...
ولی خشنگ بودم...
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"مردي نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت براي دكتر تعريف كرد.
دکتر گفت به فلان سیرک برو. آنجا دلقکی هست، اینقدر می خنداندت تا غمت یادت برود.
مرد لبخند تلخی زد و گفت: من همان دلقکم"


 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک روز پادشاهی با کمبود نقدینگی در دربار دچار شد.
با وزیر مشورت کرد، وزیر گفت از هر کسی که از دروازه شهر می گذرد ۵ سکه بگیریم درست می شود.
پادشاه برآشفت و مخالفت کرد که مردم در تنگدستی هستند وشورش می کنند اما وزیر تمام مسئولیت را بر عهده گرفت.

سکه را از مردم گرفتند و کسی صدایش در نیامد.این ۵ سکه شد ۱۰ سکه ولی اتفاقی نیفتاد.شد ۲۰ - ۳۰ - ۵۰ سکه باز هم اتفاقی نیفتاد.
پادشاه که از اعتراض مردم هراسان بود دلیل رو از وزیر پرسید و وزیر گفت این مردم مبتلا به مرض بی تفاوتی هستند و ادامه داد اگر میخواهید مطمئن شوید که راست میگویم اجازه بدهید به کسانی که از دروازه شهر عبور می کنند و ۵۰ سکه می پردازند تجاوز هم بکنیم
پادشاه برآشفت ولی از آنجایی که کمی به وزیر اطمینان پیدا کرده بود موافقت کرد.

پس از چندی پیرمردی برای اعتراض نزد پادشاه آمد و پادشاه نگران از اینکه صدای اعتراض مردم درآمده و یکی به نمایندگی از معترضین نزد وی برای اعتراض آمده است. پادشاه به او امان داد. پیرمرد گفت : عالیجناب مقام رهبری ! تقاضایی دارم ، و آن این است که لطف بفرمایید تعداد کسانی رو که تجاوز می کنند زیاد کنید تا ما اینقدر در دروازه شهر معطل نشویم......




به روایت از Alborz Rad
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم، گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد. همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: « آهای تو، مواظب باش.» دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد. نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد.
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم، گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد. همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: « آهای تو، مواظب باش.» دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد. نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد.

 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1][/h]
[h=2]
[/h] روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم، گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد. همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: « آهای تو، مواظب باش.»
دهقان چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد.
نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختر شرقی اینقدر با مزه بود؟ :)
بچه ها دیشب یه معما گفتم کسی جواب نداد!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خَیــــــــــــــــــــلی باحال بود .. ولی نه تا حدی که سریع تخرار شه !

معمات چی بود ؟! آدرس پستشو بذار نگارم
واسه منم جالب بید
جدید بود داستانه
شووووما دستور بده! لینک چیه! خودشو می ذارم!


زندانی دارای دو در است، یکی در آزادی و دیگری دَرِ اعدام. این زندان دارای دو زندانبان است که یکی از آنها راستگو و دیگری دروغگوست.
خودِ زندانبانان همدیگر را به خوبی می شناسند. در این زندان مردی محبوس است که نمی داند کدامیک از زندانبانان راستگو، و کدامیک دروغگو است؟ به او اجازه می دهند، از هر یک از زندانبانان که دلش می خواهد سؤالی بکند و از پاسخ طرف مقابل بفهمد در آزادی کدام است تا از آن خارج شود.
پرسشی که او باید بکند تا به آزادی او بینجامد چیست؟
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندانی دارای دو در است، یکی در آزادی و دیگری دَرِ اعدام. این زندان دارای دو زندانبان است که یکی از آنها راستگو و دیگری دروغگوست.
خودِ زندانبانان همدیگر را به خوبی می شناسند. در این زندان مردی محبوس است که نمی داند کدامیک از زندانبانان راستگو، و کدامیک دروغگو است؟ به او اجازه می دهند، از هر یک از زندانبانان که دلش می خواهد سؤالی بکند و از پاسخ طرف مقابل بفهمد در آزادی کدام است تا از آن خارج شود.
پرسشی که او باید بکند تا به آزادی او بینجامد چیست؟

بیبین ، دروغگوئه که هرچی بپرسی عکسشو میگه . تکلیفش روشنه ... میمونه راستگوئه کــــــــــــه .. باس سوال عکس ازش پرسیده شه !
خو آشنایی این دو تا هم باس یه جای کار به درد بخوره !
پ باس نظر اون یکی رو از این یکی بپرسی ! یعنی بیگی اگه از اون بپرسم در آزادی کدومه چی جیواب میده ؟!
این وسط راستگوئه صاف و صادق میگه که دروغگوئه چ جیوابی میده (همون جیواب عکس )
دروغگوئه هم که دروغ میگه ! بازم همون جیواب عکس

بعد زندونی رند ما میتونه در غلط رو کشف کنه و از اون یکی در الفرار !
 
بیبین ، دروغگوئه که هرچی بپرسی عکسشو میگه . تکلیفش روشنه ... میمونه راستگوئه کــــــــــــه .. باس سوال عکس ازش پرسیده شه !
خو آشنایی این دو تا هم باس یه جای کار به درد بخوره !
پ باس نظر اون یکی رو از این یکی بپرسی ! یعنی بیگی اگه از اون بپرسم در آزادی کدومه چی جیواب میده ؟!
این وسط راستگوئه صاف و صادق میگه که دروغگوئه چ جیوابی میده (همون جیواب عکس )
دروغگوئه هم که دروغ میگه ! بازم همون جیواب عکس

بعد زندونی رند ما میتونه در غلط رو کشف کنه و از اون یکی در الفرار !
نه زندگی انقدر زیباست ونه مرگ انقدر ترسناک که انسان به واسطه انها شرافت خود را زیر پا بگذارد
 
آخرین ویرایش:

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نهایت خساست
بزرگی که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال، زحمت‌های سفر و حضر کشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید. اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد. اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطا به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آرمان دزدی


ابوبکر ربابی اکثر شب‌ها به دزدی می‌رفت. شبی چندان که سعی کرد چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آورده‌ای؟ گفت: این دستار آورده‌ام. زن گفت: این که دستار خود توست. گفت: خاموش‌، تو ندانی. از بهر آن دزدیده‌ام تا آرمان دزدی‌ام باطل نشود.
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من که زیر کرسیم بابا...
گفتم شما بی تو(یعنی بیا تو...):D
آقا سعید چی اوردی برامون؟
قصه ی خشنگ شاد بوگو...
بشین یه چای لب سوز برات بیارم...
نگار خانوم واسه شمام بریزم؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خودکشی شیرین


حجی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود. حجی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی. گفت: من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من که زیر کرسیم بابا...
گفتم شما بی تو(یعنی بیا تو...):D
آقا سعید چی اوردی برامون؟
قصه ی خشنگ شاد بوگو...
بشین یه چای لب سوز برات بیارم...
نگار خانوم واسه شمام بریزم؟
من دلم قهوه می خواد
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خانه مصیبت‌زده


درویشی به در خانه‌ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه شما را می‌بینم، خویشاوندان دیگر می‌باید که برای تسلیت شما آیند.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گربه تبردزد

مردی تبری داشت و هر شب در مخزن می‌نهاد و در را محکم می‌بست. زنش پرسید چرا تبر در مخزن می‌نهی؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه می‌کند؟ گفت: ابله زنی بوده ای! تکه‌ای گوشت که به یک جو نمی‌ارزد می‌برد، تبری که به ده دینار خریده‌ام، رها خواهد کرد؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواندن فکر

شخصی دعوی نبوت می‌کرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید که معجزه‌ات چیست؟ گفت: معجزه‌ام این است که هرچه در دل شما می‌گذرد، مرا معلوم است. چنان که اکنون در دل همه می‌گذرد که من دروغ می‌گویم.
 

Similar threads

بالا