بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود. در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید


در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد: کشیدن پوست صورت، تخلیه چربیها(لیپو ساکشن)، ... و جمع و جور کردن شکم . همچنین به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بعد از بیمارستان بود. از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگي داشت تصميم گرفت كه بتواند بيشترين استفاده را از اين موقعيت (زندگي) ببرد.بعد از آخرين عملش او از بيمارستان مرخص شد.

در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟ .

خدا جواب داد :من شمارو تشخیص ندادم!!!

نتیجه 1: اونقدر روی شانس های دوباره سرمایه گذاری نکن !
نتیجه 2: اونقدر خودت و عوض نکن که خدا هم نشناستت
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام تنهایی جان خوبی؟
نمی دونم بهت تبریک گفتم یا نه ... :redface:
کاربر فعال ادبیات شدنتو تبریک می گم :gol:
منم تبريك ميگم تنهايي جونم
ايشالا مدير بشي ...آخ نه اگه مدير بشي آرام جونم از مديريت ميفته :D همين فعال باش بيتره ;)
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
مرد تنبلى بود به‌نام احمد. او از آفتاب مى‌ترسيد. آن‌قدر از خانه بيرون نيامده بود که مردم اسمش را گذاشته بودند ”آفتاب ترس“. زن او که از تنبلى شوهرش به تنگ آمده بود، نقشه‌اى کشيد تا او را از خانه بيرون بفرستد. يک روز مقدارى نان کلوچه پخت و شب آنها را در حياط پخش کرد. صبح هم مقدارى بيرون خانه گذاشت. بعد شوهرش را از خواب بيدار کرد و گفت: پاشو، ببين که از آسمان کلوچه باريده. مرد ناباور از خواب برخاست. زن به او گفت: من کلوچه‌هاى توى حياط را جمع مى‌کنم، تو هم برو کلوچه‌هاى توى کوچه را جمع کن. وقتى مرد پا از در خانه بيرون گذاشت، زن در را به رويش بست. مرد هرچه التماس کرد فايده‌اى نبخشيد. زن گفت: تا هر وقت با دست پر برنگردى به خانه راهت نمى‌دهم. مرد گفت: پس اقلاً يک گوني، يک تخم‌مرغ و يک طناب سياه به من بده. زن آنچه را مرد خواسته بود از درز در به او داد.
مرد کلوچه‌ها را توى گونى گذاشت و راه افتاد. آن‌قدر رفت تا خسته شد. کنار جوى آبى قورباغه‌اى را، که بيرون پريده بود، گرفت و توى گونى‌اش انداخت. رفت تا به کوهى رسيد. غارى ديد، آنجا دراز کشيد. يک دفعه به صداى خنده کسى از خواب پريد ديد ديوى بالاى سرش ايستاده. ديو گفت: تو در خانه ما چه مى‌کني؟ الآن اگر شش برادرم بيايند ترا تکه‌تکه مى‌کنند. مرد گفت: اينجا مال جدو آباد من است. در همين موقع ديوهاى ديگر سر رسيدند و ماجرا را فهميدند. برادر بزرگ ديوها گفت: اى آدميزاد تو اگر مى‌خواهى اينجا را پس بگيرى بايد نشان دهى که زور و قدرت تو بيشتر از ماست. تنبل قبول کرد. ديو سنگى را برداشت و آن‌قدر آن را فشار داد تا به خاک تبديل شد. تنبل هم پنهانى تخم‌مرغى که همراه داشت ميان دو تکه سنگ گذاشت و فشار داد. تخم‌مرغ شکست و سفيده‌اش درآمد. ديوها خيال کردند زور او از آنها بيشتر است.
ديو گفت: حالا مى‌بينم موى زيربغل کى بلندتر است. تنبل طناب سياه را طورى زير بغلش گذاشت که آنها فکر کردند موى زيربغلش است. در اين شرط‌بندى هم ديوها باختند. بعد گفتند: ببينم شپش کى گنده‌تر است. ديو يک شپش نشان داد به اندازهٔ سوسک. تنبل هم قورباغه را درآورد و گفت اين هم شپش من است. ديوها تعجب کردند. وقتى ديدند شرط‌ها را باخته‌اند، قبول کردند که تنبل هم در کنار آنها زندگى کند.
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
آن شب، ديوها نقشه کشيدند که فردا شب يک ديگ آب جوش از دريچه سقف بريزند روى سر تنبل. او حرف‌هايشان را شنيد و موقع خواب، يک متکا به‌جاى خودش گذاشت. ديوها، ديگ آب جوش را از دريچه سقف روى رختخواب تنبل ريختند. تنبل صبح از خواب بيدار شد و گفت: چرا رختخواب مرا زير دريچه انداختيد، تا صبح باران آمد، نگذاشت بخوابم. ديوها تعجب کردند. شب، تنبل صداى ديوها را شنيد که نقشه مى‌کشيدند موقعى که تنبل خواب است، آن‌قدر با چوب بزنندش تا بميرد.
باز تنبل متکا را جاى خود گذاشت، ديوها آمدند و با چوب شروع کردند به زدن متکا. صبح تنبل آمد و گفت: شب از دست پشه و مگس نتوانستم بخوابم. ديوها خيلى تعجب کردند. گفتند: ما هر روز با اين مشگ که از پوست هفت تا گاو درست شده، مى‌رويم آب مى‌آوريم، امروز نوبت تو است. تنبل ديد مشگ خالى را هم نمى‌تواند تکان بدهد چه برسد به اينکه از آب پر شده باشد. به‌هر زحمتى بود، مشگ را کشاند کنار آب. بعد بيل و کلنگى پيدا کرد و نهرى ساخت تا آب از جلوى خانه بگذرد.
فردا ديوها به تنبل گفتند امروز نوبت توست هيزم بياوري. يک طناب به او دادند که چند هزار متر طول داشت. تنبل يک سر طناب را به درختى بست و آن را دور چند درخت ديگر گرداند و بعد به همان درخت اولى گره زد. ديوها که ديدند تنبل دير کرده، يکى را فرستادند دنبالش، ديو آمد به تنبل گفت: چه‌کار مى‌کني. گفت: مى‌خواهم يک‌باره يک قسمت از جنگل را بياورم که خيالمان از بابت هيزم راحت باشد. ديوها از دست او به تنگ آمدند و گفتند بيا هرچه موروثى پدرت است بردار و ببر. تنبل هم هرچه زمرد و ياقوت بود جمع کرد و سوار بريکى از ديوها شد تا به خانه‌اش برود. ديو نقشه کشيده بود که ميان راه خم شود و تنبل را پائى بيندازد تا بميرد. اما هر وقت مى‌خواست خم بشود، تنبل به او جوالدوز مى‌زد و ديو مجبور مى‌شد راست بشود. به خانه رسيدند. زن تنبل يک ديگ آش براى ديو پخت. او ديگ آش را يک‌دفعه سرکشيد، از نفس ديو، تنبل پرت شد و به دريچه سقف چسبيد. ديو گفت: چه‌کار مى‌کني؟
تنبل گفت: مى‌ترسم فرار کني. ديو ترسيد و پا به فرار گذاشت. ميان راه به روباه رسيد. ماجرا را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت: گول خورده‌اى او تنبل احمد است که از آفتاب مى‌ترسد. روباه به همراه ديو به خانه احمد برگشت. او داشت از بام نگاه مى‌کرد. تا آنها را ديد گفت: اى روباه تو دو تا ديو به من بدهکار بودي، چرا يکى آوردي؟ ديو به روباه گفت: پدرسوخته، تو مى‌خواهى مرا عوض بدهى‌ات بدهي؟ بعد يک مشت محکم به روباه زد. روباه مرد. ديو هم فرار کرد. تنبل احمد به مال و منال رسيد.
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهایی جان منم تبریک میگم ......:gol:

بچه ها حالا چون تنهایی کاربر فعال شده ......:gol::gol:
یه عکس جدید ازش میزارم ......:D



تقصیر خودشه تو همه عکسا خوابه ....:D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تنهایی جان منم تبریک میگم ......:gol:

بچه ها حالا چون تنهایی کاربر فعال شده ......:gol::gol:
یه عکس جدید ازش میزارم ......:D



تقصیر خودشه تو همه عکسا خوابه ....:D
ههههههههههههههههههههههههههههه
:w15:
بابا من روزی 9 ساعت میخوابم این یعنی زیاده
نسیم به نظر تو زیاد:child:
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تنهایی جان منم تبریک میگم ......:gol:

بچه ها حالا چون تنهایی کاربر فعال شده ......:gol::gol:
یه عکس جدید ازش میزارم ......:D



تقصیر خودشه تو همه عکسا خوابه ....:D
ههههههههههههههههههههههههههههه
:w15:
بابا من روزی 9 ساعت میخوابم این یعنی زیاده
نسیم به نظر تو زیاد:child:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w42::w42:سلام خوبین؟؟؟ عیدتون مبارک:w27:
سلام خبيث عزيز
تو هر شب تا دم سال تحويل ميخواي بگي عيدتون مبارك :D

یک خانم 45 ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود. در اتاق جراحی کهکم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نهشما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید



در وقت مرخصی خانم تصمیمگرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد: کشیدن پوست صورت، تخلیهچربیها(لیپو ساکشن)، ... و جمع و جور کردن شکم . همچنین به فکر رنگ کردن موهاش وسفید کردن دندوناش بعد از بیمارستان بود. از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگيداشت تصميم گرفت كه بتواند بيشترين استفاده را از اين موقعيت (زندگي) ببرد.بعد ازآخرين عملش او از بيمارستان مرخص شد.

در وقت گذشتن از خیابان در راه منزلبوسیلهء یک آمبولانس کشته شد . وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شمافرمودید من 43 سال دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟ .

خدا جواب داد :من شمارو تشخیص ندادم!!!

نتیجه 1: اونقدر روی شانسهای دوباره سرمایه گذاری نکن !

نتیجه 2: اونقدر خودت و عوض نکن که خدا همنشناستت
مرسي بارون جونم....خيلي باحال بود ;)
سلام گل های خوش بو :gol: خوفین ؟
حال کردین چه سلام بهاری دادم :D :w14:
سلام علي اقا
مرسي از سلام بهاريت :D
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
:w42::w42:سلام خوبین؟؟؟ عیدتون مبارک:w27:
سلام حمید جونه خودم عیده تو هم مبارک :gol::w27:
خوبی برادر ؟:gol:



سلام گل های خوش بو :gol: خوفین ؟
حال کردین چه سلام بهاری دادم :D :w14:
سلام علی جانه عزیزه دل خوبی؟ :gol:
بسی :w27:



آن شب، ديوها نقشه کشيدند که فردا شب يک ديگ آب جوش از دريچه سقف بريزند روى سر تنبل. او حرف‌هايشان را شنيد و موقع خواب، يک متکا به‌جاى خودش گذاشت. ديوها، ديگ آب جوش را از دريچه سقف روى رختخواب تنبل ريختند. تنبل صبح از خواب بيدار شد و گفت: چرا رختخواب مرا زير دريچه انداختيد، تا صبح باران آمد، نگذاشت بخوابم. ديوها تعجب کردند. شب، تنبل صداى ديوها را شنيد که نقشه مى‌کشيدند موقعى که تنبل خواب است، آن‌قدر با چوب بزنندش تا بميرد.
باز تنبل متکا را جاى خود گذاشت، ديوها آمدند و با چوب شروع کردند به زدن متکا. صبح تنبل آمد و گفت: شب از دست پشه و مگس نتوانستم بخوابم. ديوها خيلى تعجب کردند. گفتند: ما هر روز با اين مشگ که از پوست هفت تا گاو درست شده، مى‌رويم آب مى‌آوريم، امروز نوبت تو است. تنبل ديد مشگ خالى را هم نمى‌تواند تکان بدهد چه برسد به اينکه از آب پر شده باشد. به‌هر زحمتى بود، مشگ را کشاند کنار آب. بعد بيل و کلنگى پيدا کرد و نهرى ساخت تا آب از جلوى خانه بگذرد.
فردا ديوها به تنبل گفتند امروز نوبت توست هيزم بياوري. يک طناب به او دادند که چند هزار متر طول داشت. تنبل يک سر طناب را به درختى بست و آن را دور چند درخت ديگر گرداند و بعد به همان درخت اولى گره زد. ديوها که ديدند تنبل دير کرده، يکى را فرستادند دنبالش، ديو آمد به تنبل گفت: چه‌کار مى‌کني. گفت: مى‌خواهم يک‌باره يک قسمت از جنگل را بياورم که خيالمان از بابت هيزم راحت باشد. ديوها از دست او به تنگ آمدند و گفتند بيا هرچه موروثى پدرت است بردار و ببر. تنبل هم هرچه زمرد و ياقوت بود جمع کرد و سوار بريکى از ديوها شد تا به خانه‌اش برود. ديو نقشه کشيده بود که ميان راه خم شود و تنبل را پائى بيندازد تا بميرد. اما هر وقت مى‌خواست خم بشود، تنبل به او جوالدوز مى‌زد و ديو مجبور مى‌شد راست بشود. به خانه رسيدند. زن تنبل يک ديگ آش براى ديو پخت. او ديگ آش را يک‌دفعه سرکشيد، از نفس ديو، تنبل پرت شد و به دريچه سقف چسبيد. ديو گفت: چه‌کار مى‌کني؟
تنبل گفت: مى‌ترسم فرار کني. ديو ترسيد و پا به فرار گذاشت. ميان راه به روباه رسيد. ماجرا را براى روباه تعريف کرد. روباه گفت: گول خورده‌اى او تنبل احمد است که از آفتاب مى‌ترسد. روباه به همراه ديو به خانه احمد برگشت. او داشت از بام نگاه مى‌کرد. تا آنها را ديد گفت: اى روباه تو دو تا ديو به من بدهکار بودي، چرا يکى آوردي؟ ديو به روباه گفت: پدرسوخته، تو مى‌خواهى مرا عوض بدهى‌ات بدهي؟ بعد يک مشت محکم به روباه زد. روباه مرد. ديو هم فرار کرد. تنبل احمد به مال و منال رسيد.


قربونت برم تنهایی جان دفه قبلم همینو گذاشتی :D
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
تيس‌تيس مَدَسينا

تيس‌تيس مَدَسينا

يکى بود يکى نبود. يک زنى بود سه تا دختر داشت که قدرتى خدا، زبان هر سه‌شان مى‌گرفت، جورى که دو تا کلمهٔ سالم نمى‌توانستند تحويل کسى بدهند. يک روز که چادر چاقچور کرده بود و مى‌خواست برود خانهٔ خاله خانباجى‌ها به دخترها سفارش کرد که: ”اگه در نبود من کسى اومد مبادا جلوش حرفى بزنين چيزى بگين‌ها! ممکنه اومده باشد خواسگاري، عيب و نقص‌تون تو ذوقش بزنه دُمشو بذاره کولش و بره ردّ کارش. حالى‌تونه؟“
دخترها گفتند: ”بله.“
مادره رفت و آنها گرفتن صُمّ و بُکم کنج اتاق نشستند و مگس هم که چه عرض کنم مثل ابر تو هوا هو مى‌زد و تو چشم و چارشان مى‌رفت.
يک خرده که گذشت زن غريبه‌اى از دمِ هشتى ندا داد: ”صابخونه!“ ديد جوابى نيامد. آمد حياط پرسيد: ”مهمون نمى‌خاين؟“ ديد جوابى نيامد. سرش را کرد تو اتاق ديد دخترها نشسته‌اند و مگس‌ها ريخته‌اند سرشان. سلام کرد، دخترها بربر نگاهش کردند و هيچى نگفتند. صورت خودش را خنخ کشيد گفت: ”خدا مرگم بده، انگار اينها لالمونى گرفته‌ن!“
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
ادامه

ادامه

دختر بزرگ ديد بدجورى است. از يک طرف مادره سفارش‌شان کرده که هيچى نگويند و از يک طرف ديگر هم اگر هيچى نگويند زنکه يقينش مى‌شود که اينها راستى راستى لال لالند يا يک چيز‌ى‌شان مى‌شود، اين بود که بنا کرد مگس‌ها را با دست راندن و آنها را دعوا کرد که:
- تيس‌تيس مَدَسينا! (کيش‌کيش مگس‌ها)
خواهر وسطيه که اين را ديد لبش را گاز گرفت، گفت: ”مده ننه مو ندف حف نتتينا؟“ (مگه ننه‌مان نگفت حرف نزنيد؟)
خواهر کوچيکه از اين که ديد خواهرهاش سفارش ننه‌شان را نديده گرفته‌اند و جلو زن غريبه حرف زده‌اند بُغ کرد، لب ورچيد و گفت:
- ”الحمدو تتينا ته من پيس تسى حرف نتتينا!“ (الحمدالله که من پيش کسى حرف نزده‌ام)
زن که که از يک طرف حرف زدن اينها را ديد و از يک طرف خلى‌چلى‌شان را، پاشد گفت: ”خدافظينا!“ (خداحافظتان) زد به کوچه و ديگر اگر شما رنگ او را ديديد دخترها هم ديدند.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خبيث عزيز
تو هر شب تا دم سال تحويل ميخواي بگي عيدتون مبارك :D


مرسي بارون جونم....خيلي باحال بود ;)

سلام علي اقا
مرسي از سلام بهاريت :D


خوبی نسیم جان؟؟؟
فقط قر قر کن طفلک شوهرت بابا من عید پیامبرو گفتم نه عید نوروز او کی.
حالا که اینجوریه عید نوروز مبارک:w24::w24:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من سرعتم خیلی پایینه ببخشد اگه تایپکی رو نتونستم جواب بدم اعصابمم خورد شده
 

sepehrkhosrowdad

مدیر بازنشسته
سلام بر کرسی نشینان!
فقط به عشق کرسی اومدم باشگاه و می خوام زوده زود برم، صبح باید ساعت 6بیدار شم!
داریم با دوستای قدیمیم میریم اردووووووووووووووووووو!!!!!!!!!!!!!! :D:D:D:D:D
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بر کرسی نشینان!
فقط به عشق کرسی اومدم باشگاه و می خوام زوده زود برم، صبح باید ساعت 6بیدار شم!
داریم با دوستای قدیمیم میریم اردووووووووووووووووووو!!!!!!!!!!!!!! :D:D:D:D:D


سلام مهندس عزیز و مدیر شایسته خوبی عزیز؟؟؟
خوب پس بهت خوش میگذره سپهر جان؟؟؟
 

sepehrkhosrowdad

مدیر بازنشسته
سلام مهندس عزیز و مدیر شایسته خوبی عزیز؟؟؟
خوب پس بهت خوش میگذره سپهر جان؟؟؟
سلام دوستم، ممنون مرسی!
دیگه بچه ها زنگ زدند و نشد بگیم نه!
این مدت هم کلی خسته شدم!
هم باغبون خونه بودم، هم آشپز، هم کارگر! :whistle:
((یکی ندونه فکر می کنه توی کاخ زندگی می کنیم))
کلاً خونه ای که دختر نداشته باشه، بااید 1جایگزین داشته باشه!:w40:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام بر کرسی نشینان!
فقط به عشق کرسی اومدم باشگاه و می خوام زوده زود برم، صبح باید ساعت 6بیدار شم!
داریم با دوستای قدیمیم میریم اردووووووووووووووووووو!!!!!!!!!!!!!! :D:D:D:D:D

سلام سپهر جون :gol:
کم پیدایی ؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستم، ممنون مرسی!
دیگه بچه ها زنگ زدند و نشد بگیم نه!
این مدت هم کلی خسته شدم!
هم باغبون خونه بودم، هم آشپز، هم کارگر! :whistle:
((یکی ندونه فکر می کنه توی کاخ زندگی می کنیم))
کلاً خونه ای که دختر نداشته باشه، بااید 1جایگزین داشته باشه!:w40:


ماشاالله دختر کاریه خونه راستی مگه عمران دخترم داره؟؟؟؟:biggrin:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام دوستم، ممنون مرسی!
دیگه بچه ها زنگ زدند و نشد بگیم نه!
این مدت هم کلی خسته شدم!
هم باغبون خونه بودم، هم آشپز، هم کارگر! :whistle:
((یکی ندونه فکر می کنه توی کاخ زندگی می کنیم))
کلاً خونه ای که دختر نداشته باشه، بااید 1جایگزین داشته باشه!:w40:
خوش بگدره :victory:
آره منم دمه عیدی همیشه ارزو میکنم ای کاش ی خواهری چیزی داشتم حیف:wallbash:
:thumbsup2:
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوبی نسیم جان؟؟؟
فقط قر قر کن طفلک شوهرت بابا من عید پیامبرو گفتم نه عید نوروز او کی.
حالا که اینجوریه عید نوروز مبارک:w24::w24:
ميخواستم كم كم نظرمو درباره اسمت عوض كنم...اما نه ...همون كوچولوي خبيث بمون :D
سلام بر کرسی نشینان!
فقط به عشق کرسی اومدم باشگاه و می خوام زوده زود برم، صبح باید ساعت 6بیدار شم!
داریم با دوستای قدیمیم میریم اردووووووووووووووووووو!!!!!!!!!!!!!! :D:D:D:D:D
به به سلام سپهر خان...خوبي
كجا ميخوايد بريد حالا؟
مواظب خودتون باشيد
 

Similar threads

بالا