پادشاهى بود که هفت زن داشت، اما هيچکدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند.
پادشاهى بود که هفت زن داشت، اما هيچکدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند.
پادشاهى بود که هفت زن داشت، اما هيچکدام از آنها فرزندى به دنیا نیاورده بودند. هرچه طبيب آوردند و دارو ساختند، فايده نکرد. روزى درويشى نزد پادشاه آمد و گفت که مىتواند زنهاى او را معالجه کند؛ به شرط آنکه پس از آن يک نان هر سفره بشود دو تا نان و هر اشک و آهى بشود اشک شادي. پادشاه قبول کرد. درويش هفت سيب قرمز به او داد تا هر کدام از سيبها را به يکى از زنهاى خود بدهد، شش تا از زنها سيبشاه را خوردند و زن هفتمى که عادت داشت کارهاى خود را خودش انجام بدهد دستش توى خمير بود و مشغول پختن نان بود.
کار او که تمام شد، ديد نصف سيب او را خروس خورده است. نصف ديگر آن را خورد. پس از نه ماه هر کدام از زنها پسری به دنیا آوردند؛ اما زن هفتم پسرش از پایينتنه مثل خروس بود. پادشاه زن هفتم و پسر خود را به جاى دورى فرستاد تا کسى متوجه پسر پاخروسى او نشود. بعد سرگرم تربيت کردن پسران خود شد و قولى را که به درويش داده بود فراموش کرد.
پسرها بزرگ شدند. روزى، پادشاه خواست آنها را آزمايش کند. به آنها گفت: من دشمن بزرگى دارم.
پسرها گفتند: او را معرفى کند.
هر سال گلههاى مرا غارت مىکند.
پسرها نشانى ديو را گرفتند و رفتند به سراغ او. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آنجا دو گاو سياه و سفيد با هم جنگ مىکردند. کشاورزى به پسرها گفت: اگر مىخواهيد بسلامت از اين بيابان بگذريد، گاوها را طورىکه هيچکدام زخمى نشوند از يکديگر جدا کنيد.
پسرها توجهى نکردند و رفتند تا به تنگهاى رسيدند که جلوى آن دو قوچ سياه و سفيد با هم مىجنگيدند. پسرها بدون اينکه قوچها را از هم جدا کنند از تنگه رد شدند و رفتند تا رسيدند به قطعهاى که ديو و پيرزن جادوگر در آن زندگى مىکردند.
ديو که بوى پسرها به مشامش خورد به پيرزن گفت: پشت دروازه قلعه برو؛ من هم مىروم به هفت تو. اگر آدمیزاد سراغ مرا گرفت، بگو خانه نيست.
پيرزن پشت دروازه نشست و پسرها را ديد که به طرف او مىآيند. گفت: باد مي یاد، باران مي یاد، شش نفر به جنگ ما مي یاد.
ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟
پيرزن گفت: شيرين.
ديو گفت: بگذار داخل شوند.
پيرزن دروازه را گشود. سوارها داخل شدند. ناگهان گرد و خاک شد. پسرها وقتى چشم باز کردند، ديدند در زيرزمين زندانی اند.
خبر در شهر پيچيد که پسرهاى پادشاه اسير ديو شدهاند. پسر هفتم پادشاه - يعنى پسر پاخروسى - وقتى خبر را شنيد، از مادرش خداحافظى کرد و رفت تا برادرهاى خود را نجات دهد. اول پيش پادشاه رفت و از او اجازه خواست. پادشاه براى اينکه او را از خود دور کرده باشد کيسهاى زر به او داد و روانهاش کرد. خروسپا در ميان راه آن دو گاو و دو قوچ را از هم جدا کرد. رفت تا رسيد نزديک قلعه ديو. پيرزن او را ديد و گفت: باد مي یاد، باران مي یاد، خروسپا به جنگ مي یاد.
ديو پرسيد: تلخ است يا شيرين؟
جادوگر گفت: تلخ.
ديو گفت: من به هفت تو مىروم. اگر سراغ مرا گرفت، بگو خانه نيست.
خروسپا آمد تا رسيد به پيرزن و او را مجبور کرد که جاى پنهان شدن ديو را بگويد.
بعد هم سر او را بريد و در خورجين خود گذاشت. بعد رفت و برادرهاى خود را آزاد کرد و خود را به آنها معرفى کرد. برادرها از اينکه آزاد شده بودند خوشحال شدند، اما براى خودشان ننگ مىدانستند که خروسپا با نصف بدن آدم آنها را نجات داده است. اين بود که ميان راه او را در چاهى انداختند و با سنگ بزرگى دهانه چاه را پوشاندند و رفتند.
گاو سفيدى که با گاو سياه مىجنگيد و خروسپا آنها را از هم جدا کرده بود از دور ديد که شش برادر چه کردند. آمد سر چاه سنگ را با شاخهاى خود کنار زد. خروسپا بيرون آمد و سوار گاو شد و خود را به شهر رسانيد. در اين موقع، درويشى آمد و به خروسپا گفت: من همان قوچ سفيدم و آمدهام خوبى تو را جبران کنم. حالا چشمهايت را ببند و باز کن.
خروسپا چشمهاى خود را بست. وقتى آنها را باز کرد، ديد پاهاى او مثل پاهاى آدمیزاد شده است؛ اما از درويش خبرى نبود. فقط قوچ سفيدى را ديد که رو به بيابان مىدويد. به شهر رفت و بهطور ناشناس در جشنى که پادشاه به سبب برگشتن شش پسرش برپا کرده بود شرکت کرد.
شش برادر داشتند درباره جنگ خود با ديو و پيروزى بر او دروغها مىگفتند که خروسپا طناب بلندى که از موى سرِ زن جادوگر درست کرده بود و نيز شاخهاى ديو را از خورجين خود در آورد.
پسرها که اين وضع را ديدند رفتند و پشت سر خود را هم نگاه نکردند. چون پادشاه پير شده بود، پسر هفتم را جانشين خود کرد و دستور داد تا يک نان هر سفره را دو تا نان کنند و هر اشکي اشک شادى باشد.
برگرفته از: «افسانههاى لرستان»