تا كجا مى بَرَد اين نقش ِ به ديوار مرا؟
ـ تا بدانجا كه فرو مى مانَد
چشم از ديدن و
لب نيز زگفتار مرا
لاجوردِ افق ِ صبح ِ نشابور و هَرى ست
كه درين كاشى ِ كوچك متراكم شده است
مى بَرَد جانبِ فرغانه و فرخار مرا
گَردِ خاكسترِ حلاّج و دعاى مانى،
شعله آتش ِ كَرْكوى و سرودِ زرتشت
پورياى ولى، آن شاعرِ رزم و خوارزم
مى نمايند درين آينه رخسار مرا
اين چه حُزنى ست كه در همهمه كاشى هاست؟
جامه سوگِ سياووش به تن پوشيده ست
اين طنينى كه سُرايند خموشى ها،
از عمق ِ فراموشى ها
و به گوش آيد، ازين گونه، به تكرار مرا
تا كجا مى بَرَد اين نقش ِ به ديوار مرا؟
ـ تا درودى به سمرقند ِ چو قند
و به رودِ سخنِ رودكى آن دم كه سرود:
«كس فرستاد به سرّ اندر عيّار مرا.»
شاخِ نيلوفرِ مرو است گَهِ زادنِ مهر
كز دلِ شطِّ روانِ شن ها
مى كند جلوه، ازين گونه، به ديدار مرا
سبزى سروِ قد افراشته كاشمرست
كز نهانْ سوى قرون،
مى شود در نظر اين لحظه پديدار مرا
چشم آن «آهوى سرگشته كوهى»ست هنوز
كه نگه مى كند از آن سوى اعصار مرا
بوته گندمِ روييده بر آن بامْ سفال
بادآورده آن خرمنِ آتش زده است
كه به ياد آوَرَد از فتنه تاتار مرا
نقش ِ اسليمى ِ آن طاق نماهاى بلند
واجُرِ صيقلىِ سر درِ ايوانِ بزرگ
مى شود بر سر، چون صاعقه، آوار مرا
وان كتيبه
كه بر آن
نامِ كس از سلسله اى
نيست پيدا و
خبر مى دهد
از سلسله كار مرا
كيمياكارى و دستانِ كدامين دستان
گسترانيده شكوهى به موازاتِ اَبَد
روى آن پنجره با زينتِ عريانى هاش
كه گذر مى دهد از روزنِ اسرار مرا؟
عجبا كز گذرِ كاشىِ اين مَزگِتِ پير
هوسِ كوى مغان است دگر بار مرا
گرچه بس ناژوى واژونه
در آن حاشيه اش
مى نمايد به نظر،
پيكر مزدك و آن باغِ نگون سار مرا
در فضايى كه مكان گم شده از وسعتِ آن
مى روم سوى قرونى كه زمان برده زياد
گويى از شهپرِ جبريل در آويخته ام
يا كه سيمرغ گرفته ست به منقار مرا
تا كجا مى بَرَد اين نقش ِ به ديوار مرا؟
ـ تا بدانجا كه فرو مى مانَد،
چشم از ديدن و لب نيز زگفتار مرا