بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی تو اما عشق بی معناست ، می دانی؟
دستهایم تا ابد تنهاست ، می دانی؟
آسمانت را مگیر از من ، که بعد از تو
زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ، می دانی؟
هر چه می خواهیم – آری – از همین امروز
از همین امروز ، مال ماست ، می دانی؟
گرچه من ، یک عمر همزاد عطش بودم
روح تو ، هم – سایه دریاست می دانی؟
دوستت دارم!» - همین ! – این راز پنهانی
از نگاه ساکتم پیداست ، می دانی؟
عشق من ! – بی هیچ تردیدی – بمان با من
عشق یک مفهوم بی « اما» ست ، می دانی؟
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
.
.
.

عاقبت دانستی
آن همه شعر و کلام
آن همه اشک و سکوت
آن همه نذر و نیاز
همه از آن تو بود
عاقبت دانستی
که دلم مال که بود
آه آری
دل من مال تو بود
از همان روز نخست
دل من مال تو شد...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوشته‌ام به دلِ شعرهای غیرمجاز
که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز
هوا بد است، بِکِش شیشه‌ی حسادت را
که دور باشد از این‌جا هوای غیرمجاز
به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز
دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر
مباد پُک بزنی بر دوای غیرمجاز
ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیرمجاز
تو ـ صحنه‌های رمانتیک و جمله‌های قشنگ
که حفظ کرده‌ای از فیلم‌های غیرمجاز
زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنی از خدای غیرمجاز



نجمه زارع
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در اين لحظه هاي بي احساس


چقدر دستان تو دورند


و باد چقدر سرد است


انگار تمام بغض شب را مي برد


دستانم را در جيب تنهاييم مي گذارم


و قدم زنان کوجه هاي بن بست خاطرات را


مرور مي کنم


من در اين لحظه هاي پوچ


از زخم هايم


يک کابوس مي سازم ...


در اين تاريکي هميشگي


چقدر چشمان تو دورند...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است

باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...


این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...

ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است


من قول می‌دهم که بیایم به خواب تو

زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است


دل نازکی و دل نگرانی چه می‌شود

من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است


ماشین گذشته از تو و هی دور می‌شود

با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است


حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی

من پشت شیشه‌ی اتوبوسی که ممکن است...



نجمه زارع
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در اين تکرار مداوم بيخوابي هايم


به جاي اشک


واژه مي بارد از من


دلم را خط مي زنم


تا نام تو ورد زبان شعرهايم نشود


اما بي نام تو حتي


شعر هايم


بوي تو را دارند...
 

بد ذات

عضو جدید
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان


مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت

مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت

مرا رودی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت

کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
کنار سایه ی قندیل ها در غار رؤیایت

خیالی ، وعده ای ،وهمی ، امیدی ،مژده ای ،یادی
به هر نامه که خوش داری تو ، بارم ده به دنیایت

مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنهایت



منزوی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر زمان ، زمانه ی مجنون نیست


فرهاد


در بیستون مراد نمی جوید


زیرا بر آستانه ی خسرو


بی تیشه ای به دست ، کنون سرسپرده است.


در تلخی تداوم و تکرار لحظه ها


آن شور عشق


-عشق به شیرین را


از یاد برده است.




تنهاست گردباد بیابان


-تنهاست


و آهوان دشت


پاکان تشنگان محبت-


چه سالهاست


دیگر سراغ مجنون را


از باد و از درخت نمی گیرند.



در عصر ما


-عصر تضاد ، عصر شگفتی-


لیلی


-دلاله ی محبت مجنون است !!




ای دست من به تیشه توسل جو


تا داستان کهنه ی فرهاد را


از خاطرات خفته برانگیزی .



ای اشتیاق مرگ


در من طلوع کن.


من اختتام قصه ی مجنون را


اعلام می کنم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديشب دوباره ديدمت اما خيال بود
تو در كنار من بشيني محال بود


هر چه نگاه عاشق من بي نصيب بود
چشمان مهربان تو پاك و زلال بود


پاييز بود و كوچه اي و تك مسافري
با تو چقدر كوچه ما بي مثال بود


نشنيد لحن عاشق من را نگاه تو
پرواز چشمهاي تومحتاج بال بود

سيب درخت بي ثمر آرزوي من
يك عمر مانده بود ولي كال كال بود

گفتم كمي بمان به خدا دوست دارمت
گفتي مجال نيست وليكن مجال بود

يك عمر هر چه سهم من از تو نگاه بود
سهم من از عبور تو رنج و ملال بود

چيزي شبيه جام بلور دلي غريب
حالا شكست واي صداي وصال بود

شب رفت و ماه گم شد و خوابم حرام شد
اما نه با خيال تو بودم حلال بود
 

xilizax

عضو جدید
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت
بر در می کده ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردایی

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هر چه کنی بکن ولی
از بر من سفر مکن
یا که چو می روی مرا
وقت سفر خبر مکن
گر چه به باغم ستاده ام
نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مکن
روز جدایی ات مرا یک نگه تو میکشد
وقت وداع کردنت
بر رخ من نظر مکن
دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مکن
من که ز پا نشسته ام
مرغک پر شکسته ام
زود بیا که خسته ام
زین همه خسته تر مکن
گر چه به دور زندگی
تن به قضا نهاده ام
آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مکن
یوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو
رنج فراق می کشد
خون به دل پدر مکن
هر چه که ناله می کنم
گوش به من نمیکنی
یا که مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مکن

مهدی سهیلی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا همسفرم عشق است در جاده تنهایی
از دست نخواهم داد دامان شكیبایی

تا من به تو دل دادم افسانه شده یادم
چون حافظ و مولانا در رندی و شیدایی

از عشق تو سهم من ، همواره همین بوده است
رسوایی و حیرانی ، حیرانی و رسوایی

تو آتش و من دودم ، دریا تو و من رودم
هرچند محال اما ، چیزی است تماشایی

چندی است كه پیوندی است پیوند خوشایندی است
بین تو و آیینه ، آیینه و زیبایی

من دستم و تو بخشش ، تو هدیه و تو خواهش
من زین سو و تو زان سو ، می آیم و می آیی

با گردش چشمانت افتاده به میدانت
انبوه شهیدانت ، تا باز چه فرمایی

بی ساحل آغوشت آغوش سحرپوشت
چندی است كه طوفانی است ، این دیده دریایی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در راه رسیدن به تو گیرم ،که بمیرم
اصلاً به تو افتاده مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم .....................

فاضل نظري
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگاهی در سکوت

نگاهی در سکوت

خداوندا! به دلهاي شكسته
به تنهايان در غربت نشسته
به آن عشقي كه از نام تو خيزد
بدان خوني كه در راه تو ريزد
به مسكينان از هستي رميده
به غمگينان خواب از سر پريده
به مرداني كه در سختي خموشند
براي زندگي جان مي فروشند
همه كاشانه شان خالي از قوت است
سخنهاشان نگاهي در سكوت است
به طفلاني كه نان آور ندارند ـ
سر حسرت ببالين ميگذارند
به آن « درمانده زن » كز فقر جانكاه ـ
نهد فرزند خود را بر سر راه
بآن كودك كه ناكام است كامش
ز پا ميافكند بوي طعامش
به آن جمعي كه از سرما بجانند
ز « آه » جمع، « گرمي » ميستانند
به آن بيكس كه با جان در نبرد است
غذايش اشك گرم و آه سرد است
به آن بي مادر از ضعف خفته ـ
سخن از مهر مادر ناشنفته
به آن دختر كه ناديدي گناهش
عبادت خفته در شرم نگاهش
به آن چشمي كه از غم گريه خيز است
به بيماري كه با جان در ستيز است
به داماني كه از هر عيب پاك است
به هر كس از گناهان شرمناك است ـ
دلم را از گناهان ايمني بخش
به نور معرفت ها روشني بخش

مهدی سهیلی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوباره اشک چکد از طلوع پلکانت
مگر به کوچه شبنم کشیده بارانت
گلی به شانه شادابی از تبار بهار
کشیده سر زگریبان باغ دستانت
زبامداد عبورم به طول یک باور
هبوط می کنم امشب به حجم چشمانت
مبر به غربت یک شمع شعله را امشب
مریز صاعقه در پیش پای مهمانت
اگر ز روزنه روید شعاع یک مهتاب
کسی ز پنجره آید شود نگهبانت
تمام عاطفه ها درغروب رقصیدند
نشسته ولوله در کودک دبستانت
به پاس حرمت یک آسمان تنهایی
دخیل می برم امشب به کنج دامانت
اگر اجازه دهی در غزل شوم جاری
مرور می کنم و می شوم غزل خوانت

داراب بدخشان
 

salamat ravandi

عضو جدید
به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد


انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد


آه یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گريبان است

کسی سربرنيارد کرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را
نگه جز پيش پا را ديد نتواند
که ره تاريک و لغزان است .
وگر دست محبت سوی کس يازی
به اکراه آورد دست از بغل بيرون
که سرما سخت سوزان است.
نفس کز گرمگاه سينه می آيد برون ابری شود تاريک
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس کاينست ، پس ديگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور يا نزديک.

مسيحای جوانمرد من ! ای ترسای پير پيرهن چرکين !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم ، من ، ميهمان هر شبت ،لولی وش مغموم
منم ، من ، سنگ تيپا خورده رنجور
منم ، دشنام پست آ فرينش ، نغمه ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشای در، بگشای ، دلتنگم.
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نيست ، مرگی نيست
صدايی گر شنيدی ، صحبت سرما و دندان است.

من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گويی که بيگه شد ، سحرشد ، بامداد آمد؟
فريبت می دهد ، بر آسمان اين سرخی بعد از سحرگه نيست.
حريفا ! گوش سرما برده است ، اين يادگار سيلی سرد زمستان است.
و قنديل سپهر تلگ ميدان ، مرده يا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است.
حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يکسان است.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان ،
نفس ها ابر ، دلها خسته و غمگين ،
درختان اسکلتهای بلور آجين ،
زمين دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبارآلوده مهر و ماه ،
زمستان است...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ

من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ


گر شور به دریا زدنت نیست از این پس

بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ


با من سر پیمانت اگر نیست نیایم

چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ


من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است

گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ


یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!

اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ


فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]غنچه از خواب پرید[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و گلی تازه به دنیا آمد[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خار خندید و به او گفت: سلام[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و جوابی نشنید[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خار رنجید ولی هیچ نگفت[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]ساعتی چند گذشت[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گل چه زیبا شده بود[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دست بی رحمی آمد نزدیک[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گل سراسیمه ز وحشت لرزید[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]لیک آن خار در آن دست خلید[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و گل از مرگ رهید[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صبح فردا که رسید[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خار با شبنمی از خواب پرید[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گل صمیمانه به او گفت: سلام[/FONT]
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مژگان به هم بزن که بپاشی جهان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از هرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شهر منی این چه غربت است
کاین شهر از تو می شنود داستان من
خاکستری است شهر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من .....
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تا صورت زیبای تو از پرده عیان شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]یک باره پری از نظر خلق نهان شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گر مطرب عشاق تویی رقص توان کرد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ور ساقی مشتاق تویی مست توان کرد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گیسوی دلاویز تو زنجیر جنون گشت [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بالای بلا خیز تو آشوب جهان شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نقدی که به بازار تو بردیم تلف گشت [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]سودی که ز سودای تو کردیم زیان شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]جان از الم هجر تو بی صبر و سکوت گشت [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تن از ستم عشق تو بی تاب و توان شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]هم قاصد جانان سبک از راه نیامد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]هم جان گرانمایه به تن سخت گران شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]چشمم همه دم در ره آن ماه گهر ریخت [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اشکم همه جا در پی آن سرو روان شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مقصود خود از خاک در کعبه نجستم [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]باید که به جان معتکف دیر مغان شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تا دم زدم از معجزۀ پیر خرابات [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]صوفی به یقین آمد و زاهد به گمان شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]پیرانه سر آمد به کفم دامن طفلی [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]المنه لله که مرا بخت جوان شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تا خانه نشین در عشقیم فروغی [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خورشید ز ما صاحب صد نام و نشان شد [/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]​
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راز من

هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد ، بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من

وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا

گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است

گاه می نالد به نزد دیگران
« کو دگر آن دختر دیروز نیست »
« آه ، آن خندان لب شاداب من»
« این زن افسرده ی مرموز نیست »

گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند

گاه میگوید که : که ، آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو

من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمی دانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست

همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه ی آزار خویش

از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه ی زنجیر نیست

آه ، اینست آنچه می جستی به شوق
راز من ، راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو

راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه ، اینست آنچه رنجم می دهد
ورنه ، کی ترسم ز خشم و قهر تو
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سكوت سپید كاغذها
پنجه هایم جرقه می كارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیكرش رادوباره می سوزد
عطش جاودان آتشها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
كه همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر كردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سكرآور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
كس نیابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه میخواهم
من تو باشم تو پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
كی توان نهفتنم باشد
با تو زی نسهمگین طوفانی
كاش یارای گفتنم باشد
بس كه لبریزم از تو می خواهم
بدوم در میان صحراها
سر بكوبم به سنگ كوهستان
تن بكوبم به موج دریاها
بس كه لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبك سایه تو آویزم
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
كه همین دوست داشتن زیباست
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...
و زخم های من همه از عشق است
از عشق عشق عشق
من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می ایم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند...



 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت


درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت


راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه که مست است شرابت


تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت


هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت


دور است سر آب از این بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت


تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت


ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت


حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
 

sahar-architect

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل که آشفته روى تو نباشد دل نیست
آن که دیوانه خال تو نشد عاقل نیست
مستىِ عاشقِ دلباخته از باده توست
به جز این مستى ام از عمر، دگر حاصل نیست
عشق روى تو در این بادیه افکند مرا
چه توان کرد که این بادیه را ساحل نیست
بگذر از خویش اگر عاشق دلباخته اى
که میان تو و او، جز تو کسى حائل نیست
رهرو عشقى اگر، خرقه و سجاده فکن
که به جز عشق، تو را رهروِ این منزل نیست
اگر از اهل دلى، صوفى و زاهد بگذار
که جز این طایفه را، راه در این محفل نیست
در خَم طُرّه او چنگ زنم چنگ زنان
که جز این، حاصلِ دیوانه لایَعقِل نیست
دست من گیر و از این خرقه سالوس رهان
که در این خرقه، به جز جایگهِ جاهل نیست
علم و عرفان به خرابات ندارد راهى
که به منزلگه عُشاق، رهِ باطل نیست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبیه باد همیشه غریب و بی وطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است
کتاب قصه پر از شرح بی وفایی اوست
اگرچه او همه ی عمر فکر ما شدن است
چه فرق می کند عذرا و لیلی و شیرین؟
که او حکایت یک روح در هزار تَن است
قرار نیست معمای ساده ای باشد:
کمی شبیه شما و کمی شبیه من است
کسی که کار جهان لنگ می زند بی او
فرشته نیست، پری نیست، حور نیست؛ زن است


مژگان عباسلو
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا