تو را چه مي رسد اي آفتاب پاك انديش
تو را چه وسوسه از عشق باز مي دارد ؟
كدام فتنه بي رحم
عميق ذهن تو را تيره مي كند از وهم ؟
شب آفتاب ندارد
و زندگاني من بي تو
چو جاودانه شبي
جاودانه تاريك است
تو در صبوري من
اشتياق كشتن خويش
و انهدام وجود مرا نمي بيني
منم كه طرح مودت به رنج بي پايان
و شط جاري اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز مي دارد ؟
تو را چه مي رسد اي آفتاب پاك انديش؟
ز من چگونه گريزي
تو و گريز از خويش ؟
به سوي عشق بيا
وارهان دل از تشويش
تو را چه وسوسه از عشق باز مي دارد ؟
كدام فتنه بي رحم
عميق ذهن تو را تيره مي كند از وهم ؟
شب آفتاب ندارد
و زندگاني من بي تو
چو جاودانه شبي
جاودانه تاريك است
تو در صبوري من
اشتياق كشتن خويش
و انهدام وجود مرا نمي بيني
منم كه طرح مودت به رنج بي پايان
و شط جاري اندوه بسته ام اما
تو را چه وسوسه از عشق باز مي دارد ؟
تو را چه مي رسد اي آفتاب پاك انديش؟
ز من چگونه گريزي
تو و گريز از خويش ؟
به سوي عشق بيا
وارهان دل از تشويش