چه بخواهی چه نخواهی
دیوانه ی عشقم من و مجنون نگاهی
با گنج هنر فارغم از مالی و جاهی
گلشن، دلم از منظره ی روی سپیدی
روشن ،شبم از شعشعه ی چشم سیاهی
با بال سخن شب همه شب ابر نوردم
گویی که نسیمی بردم چون پر کاهی
از شوق به رقص آوردم چامه ی نغزی
آن گونه که رقصد ز دم باد گیاهی
گه زخمه به دل می زندم پنجه ی سازی
گاهی به نوا می کشدم شور سه گاهی
ما مشعل عشقیم و کند محفلمان گرم
آتشکده ی شعر تری، شعله آهی
یعقوب زمانم من در خلوت شبها
گریم ز غم یوسف افتاده به چاهی
ای مدعی ای آنکه به دشنام پیاپی
ما را بنوازی ز حسد گاه به گاهی
در غیبتم از رشک شنیدم شب و روزت
باشد شب طاعون زده یی، روز تباهی
اما به حضورم همه تن مدح تمامی
گاهی به زبانبازی و گاهی به نگاهی
ای دوست برو دست به دامان خدا زن
جز او نبود ما و تو را پشت و پناهی
از مهر خداوند کلامم بدرخشید
چون در دل شب های سیه پر تو ماهی
ما را مزن ای یار که در عرصه ی گیتی
جز شهرت دیرینه نداریم گناهی
مهرت به دل اندوختم و از تو گذشتم
امید تو هم بگذری از کینه، الهی
این دفتر شعرم چه بخوانی چه نخوانی
من شهر ه ی شهرم چه بخواهی چه نخواهی
