بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

matin_bc

عضو جدید
برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است
.سخن بگوییم
.
.
.
گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاریست
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد
.
.
.
از بخت یاری ماست شاید که آنچه که می خواهیم
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد
.
.
.
می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد بر نخیزد
.
.
.
چند بارامید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلمه ای مهر آمیز
نوازشی یا گوشی شنوا به چنگ آری؟
چند بار دامت را تهی یافتی؟
.
.
.
از پای منشین
آماده شو! که دیگر بار و دیگر بار دام باز گستری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یا رب ز كرم دری برویم بگشا
راهی كه درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هر دو جهان كن به كرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
به نشیب آمده ام اینک ز فراز
به تو نزدیکترم، میدانم
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه ی لرزان حیات،
پرکشان سوی تو می آیم باز
دوستت دارم،
بسیار،
هنوز...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر سر نکشت درتب غم هیچکس مرا
جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا

من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر
این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا

روزی که میرم از غم محمل نشین خود
بهر عزا بس است فغان جرس مرا

زین چاکهای سینه که کردند ره به هم
ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا

وحشی نمی‌زدم چو مگس دست غم به سر
بودی اگر به خوان طرب دسترس مرا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چرا نمي گويد
كه آن كشيده سر از شرق
آن بلند اندام
سياه جامه به تن دلبر دلبر آن شير
نويد روز ده آن شب شكاف با تدبير
ز شاهراه كدامين ديار مي آيد
و نور صبح طراوت
بر اين شب تاريك
چه وقت مي تابد ؟
در انتظار اميدم
در انتظار اميد
طلوع پاك فلق را
چه وقت آيا من
به چشم غوطه ورم در سرشك
خواهم ديد ؟
بيا كه ديده من
به جستجوي تو گر از دري شده نوميد
گمان مدار كه هرگز
دري دگر زده است
سپيده گر نزده سر بيا بلند اندام
كه از سياهي چشمم سپيده سرزده است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم باز ننشست

بیچاره کسی که از تو بگریخت
آسوده تنی که با تو پیوست

از پیش تو، راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست

از رای تو سر نمی‌توان تافت
وز روی تو در نمی‌توان بست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی​دریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان
گونه ی زردش دلیل ناله زارش گواست

مایه پرهیزگار قوت صبرست و عقل
عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشده پای بند گردن جان در کمند
زهره گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام
کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی بی​وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

شیراز در نبسته‌است بر کاروان ولیکن
ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
می‌بایدش کشیدن باری به این گرانی

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرابردی به دلستانی

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاک‌نشین ز ناز تو
خاک‌نشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیده‌ام، بهر تو زر خریده‌ام
خواجه! به هیچ‌کس مده بنده‌ی زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
گر دو جهان هوس بود، بی‌تو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصه‌ی ناشنیده را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
که گر چه خاک زمینم کنی، هوا دارم

اگر جهان همه دشمن شوند باکی نیست
مرا ز غیر چه اندیشه؟ چون ترا دارم

مرا که روز و شب اندیشهٔ تو باید کرد
نظر به مصلحت کار خود کجا دارم؟

به وصل روی تو ایمن کجا توانم بود؟
که دشمنی چو فراق تو در قفا دارم

دلم شکستی و مهرت وفا نکرد، که من
به خردهای چنان با تو ماجرا دارم

ز آشنا دل مردم درست گردد و من
شکسته دل شدن از یار آشنا دارم

قبول کن ز من، ای اوحدی و قصهٔ عقل
به من مگوی، که من درد بی‌دوا دارم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر حلقهٔ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچهٔ کودکان کویم کردی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معشوقه پی وفا نباشد
ور بود، به عهد ما نباشد

هرگز سر کوی خوبرویان
بی‌فتنه و ماجرا نباشد

هر چند که یار ما ختاییست
ما را نظر خطا نباشد

ای با همه طلعت تو نیکو
با طالع ما چرا نباشد؟

دعوی چه کنی بر وی پوشی؟
پوشیدن مه روا نباشد

خوبی که ندید روی او کس
امروز بجز خدا نباشد

عشق تو قضای آسمانیست
کس را گذر از قضا نباشد

من عاشقم و لبت ببوسم
عاشق همه پارسا نباشد

گفتی که: ترا دوا صبوریست
این درد بود، دوا نباشد

آن غم که تو ریختی درین دل
جایی برسد، که جا نباشد

زیر قدمت ببوسم ایرا
بالای تو بی‌بلا نباشد

زر میخواهی ز من، ترا خود
یک بوسهٔ بی‌بها نباشد

زر پر مطلب، که اوحدی را
در دست بجز دعا نباشد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق آمدو شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست زمن باقی و دیگر همه اوست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عراقی

عراقی

ای یاد تو آفت سکون دل من
هجر و غم تو ریخته خون دل من

من دانم و دل که در فراقت چونم
کس را چه خبر ز اندرون دل من؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بخت این کند که رای تو با ما یکی شود
تا بشنود حسود و بر او ناوکی شود

خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن
کاین رنج و سختیم همه پیش اندکی شود

آن را مسلمست تماشای نوبهار
کز عشق بوستان گل و خارش یکی شود

ای مفلس آن چه در سر توست از خیال گنج
پایت ضرورتست که در مهلکی شود

سعدی در این کمند به دیوانگی فتاد
گر دیگرش خلاص بود زیرکی شود
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شبان غم تنهايی خويش

عابد چشم سخنگوی توأم

من در اين تاريكی

من در اين تيره شب جانفرسا

زائر ظلمت گيسوی توأم

گيسوان تو پريشانتر از انديشه ی من

گيسوان تو شب بی پايان

جنگل عطرآلود

شكن گيسوی تو

موج دريای خيال

كاش با زورق انديشه شبی

از شط گيسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می كردم
 

samira zibafar

عضو جدید
عشق یک واژه نبود...
یک حادثه بود...
شایدم خاطره بود که فراموش نشد...
یا حضوری که دگرگونم کرد...
پر پروازم کرد بردم از وادی شک..
.پر ایمانم کرد
اشک بخشید به من و شعوری پرشور...
که دگر عقل به پایش نرسید!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ميروي و من فقط نگاهت ميکنم تعجب نکن که چرا گريه نميکنم بي تو،
يک عمر فرصت براي گريستن دارم اما براي تماشاي تو،
همين يک لحظه باقي است
و شايد همين يک لحظه اجازه زيستن در چشمان تو را داشته باشم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواهم که بر زلفت هر دم زنم شانه
ترسم پریشان کند بسی حال هر کسی
چشم نرگست مستانه، مستانه

خواهم بر ابرویت، هر دم کشم وسمه
ترسم که مجنون کند بسی مثل من کسی
چشم نرگست دیوانه، دیوانه
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد اين دلم جای دگر نمی شود

دلم اگر به دست تو به نیزه ای نشان شود
برای زخم نیزه ات سینه سپر نمی شود

صبوری و تحمل ات همیشه پشت شیشه ها
پنجره جز به بغض تو ابری و تر نمی شود

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

به فکر سر سپردن ام به اعتماد شانه ات
گریه یی بخشایش من که بی ثمر نمی شود

همیشگی ترین من لاله ی نازنین من
بیا که جز به رنگ تو دگر سحر نمی شود

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از آن لب چون به یک بوسه من بیمار خرسندم
نخواهم شیشهٔ نوش و نباید شربت قندم

مگر یزدان به روی من در وصل تو بگشاید
و گرنه من در گیتی به روی خود فرو بندم

نشان مهر ورزیدن همان باشد که: هر ساعت
مرا چون شمع می‌سوزی و من چون گل همی خندم

حدیث محنت فرهاد و کوه بیستون کندن
به کار من چه می‌ماند؟ که در عشق تو جان کندم

به دست دیگران مالست و اسبابست و سیم و زر
من مسکین سری دارم که در پای تو افگندم

پسند من نخواهد بود در عقبی بغیر از تو
ازین دنیا و مافیها بجز روی تو نپسندم

سگم گفتی و دلشادم بدین تشریفها، لیکن
به شرط آنکه از کویت بگویی تا: نرانندم

ز روی همچو ماه خود مده کام دلم هرگز
اگر با دیگری بینی ز روی مهر پیوندم

نه چشم و سر بپیچیدی، ز من حالم بپرسیدی
اگر گوش تو بشنیدی که: چونت آرزومندم؟

نبینی بعد ازین روزی، مرا بی‌عشق دلسوزی
گذشت آن کز پری رویان فراغت بود یک چندم

بیاور نای و چنگ و دف، می‌صافم بنه بر کف
نشاید شد برون زین صف، که صوفی می‌دهد پندم

به همراه سفر گویند تا: موقوف ننشیند
که ایشان بار می‌بندد و من در بار و دربندم

مرا گر اوحدی زین پس ملامت کم کند شاید
که من تا عاشقم گوش از نصیحت‌ها بیا گندم
 

nima_tavana

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق اول گر کند عاشق رها
تا ثريا مي رود دل ها جدا
اين مثل بهر تو کردم زير و رو
تو که با عشق و دلم کردي جفا
من هنوز در باور خود عاجزم
که چه ساده خود زِمن کردي سوا
من به عشق تو شدم معشوقه باز
تو که بودي در شبم ماه خدا
من که گفتم با توام تا آخرش
آخر آن چشمکِ پر ماجرا
عشق تو بود اولين مهر در دلم
آخرين هم هست، اي نام آشنا
این دلم بهر تو گشت رسواي عام
آن همه ضربه به عشق من چرا؟
باز زتو گويم اين ضرب المثل
با تو که راه دلت رفته خطا
عشق اول گر کند عاشق رها
تا ثريا مي رود دل ها جدا

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سیه مست جنونم، وادی و منزل نمی‌دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمی‌دانم

شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی‌آید
نگارین کردن سرپنجهٔ قاتل نمی‌دانم

سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و خاست در محفل نمی‌دانم!

بغیر از عقدهٔ دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمی‌دانم

من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی‌پایان دگر منزل نمی‌دانم

اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می‌ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی‌دانم!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
80سالگی و عشق
‌تصدیق کن که عجیب است
حوای پیر دگربار گرم تعارف سیباست
لب سرخ و زلف طلایی
‌زیبا ولی نه خدایی
بر چهره رنگ هم اگرهست
آرایش است و فریب است
بر سینه‌ام دل شیدا پرپر زنان ز تمنا
۷۰ضربه اورا گویی دوبار ضریب است
عشق است و دغدغه‌ی شرم
تن از دمای هوس گرم
می‌سوزماز تب و این تب
فارغ زلطف طبیب است
شادا کنار من آن یار
‌آن مهربانوفادار
گویی میان بهشتم تا این‌که نار نصیب است
با بوسه بسته دهانم
گفتمسخن نتوانم
گفتم سخن نتوانم
‌آتش بگنده به جانم این بوسه نیست لهیب است
ایتشنه مانده عاشق

‌یار است و بخت موافق
با این شراب گوارا دیگر چه جایشکیب است
آدم، بیا به تماشا
آدم، بیا به تماشا
بس کن زچالش وحاشا
۸۰ساله‌ی حوا با ۲۰ساله رقیب است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
راهيست راه عشق كه هيچكسش كناره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
هرگه كه دل به عشق دهي خوش دمي بود
در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست
ما را از منع عقل مترسان ومي بيار
كان شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست
از چشم خويش بپرس كه ما را كه مي كشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نيست
او را به چشم پاك توان ديد چون هلال
هر ديده جاي جلوه آن ماه پاره نيست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]بر در میخــــانه رفـتن کـــار یکـرنگـان بُــوَد[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif] [/FONT][FONT=times new roman, times, serif]خود فروشان را بکوی مِی فروشان راه نیست[/FONT]
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا