بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهره ندارم که سلامت کنم
چون طمع وصل مدامت کنم

گرچه جوابم ندهی این بسم
چون شنوی تو که سلامت کنم

چون نتوانم که به گردت رسم
گرد به گرد در و بامت کنم

مرغ تو حلاج سزد من کیم
تا هوس حلقهٔ دامت کنم

خاک شدم تا نفس خویش را
هم نفس جرعهٔ جامت کنم

گر به حسامم بکشی نقد جان
پیشکش زخم حسامت کنم

نیست مرا دل وگرم صد بود
سوختهٔ وعدهٔ خامت کنم

یک شکرت خواسته‌ام گفته‌ای
می‌طلبم باز که وامت کنم

گر چه حلال است تو را خون من
گر ندهی بوسه حرامت کنم

چون همه خوبی جهان وقف توست
گنگ شدم وصف کدامت کنم

خطبهٔ جانم چو به نام تو رفت
سکهٔ تن نیز به نامت کنم

نی که تنی نیست دو من استخوانست
پیش سگ کوی غلامت کنم

مشک جهان گر همه عطار داشت
وقف خط غالیه فامت کنم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر در طلب صحبتم ای شمع طراز دوش آبله کرد پایت از راه دراز
امشب بر من بیای تا بانگ نماز چون آبله بردست همی باش به ناز

* * *
ای دل بخریدی دم آن شمع طراز وی دیده حدیث گریه کردی آغاز
ای عشق کهن ناشده نو کردی دست وی محنت ناگذشته آوردی باز

* * *
گرمابه به کام انوری بود امروز کانجا صنمی چو مشتری بود امروز
گویند به گرمابه همین دیو بود ما دیو ندیدیم پری بود امروز

* * *
آن دل که تو دیده‌ای فکارست هنوز وز عشق تو با ناله‌ی زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز وان آب دو دیده برقرارست هنوز

* * *
نایی بر من به خانه‌ای شورانگیز وانگه که بیایی به هزاران پرهیز
چون بنشینی خوی بدت گوید خیز ناآمده بهتری تو چون دولت تیز
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او

شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود

بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود

آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیا با من مدارا کن که من مجنونم و مستم
اگر از عاشقی پرسی ، بدان دلتنگ آن هستم
بیا با من مدارا کن که من غمگین و دل خسته م
اگر از درد من پرسی بدان لب را فرو بستم

مجنونم ومستم به پای تو نشستم
آخر ز بدی هات ، بیچاره ، شکستم

بیا از غم شکایت کن که من همدرد تو هستم
اگر از همدلی پرسی بدان نازک دلی خسته م
بیا از درد حکایت کن که من محتاج آن هستم
اگر از زخم دل پُرسی بدان مرهم برآن بستم

مجنونم ومستم به پای تو نشستم
آخر ز بدیهات ، بیچاره ، شکستم

برو راه وفا آموز که من بار سفر بستم
اگر از مقصدم پرسی بدان راهِ رها جُستم
برو عشق از خدا آموز که من دل را بر او بستم
اگر از عاقبت پُرسی بدان از دام تو جَستم

مجنونم و دستم به دامان تو بستم
هشیار شدم آخر، از دام تو جستم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یکی دل داشتم پر خون، شد آن هم از کفم بیرون
چو کار از دست شد بیرون، بیا ای یار، دستم گیر

ز وصلت تا جدا ماندم همیشه در عنا ماندم
از آن دم کز تو واماندم شدم بیمار، دستم گیر

کنون در حال من بنگر: که عاجز گشتم و مضطر
مرا مگذار و خود مگذر، درین تیمار دستم گیر

به جان آمد دلم، ای جان، ز دست هجر بی‌پایان
ندارم طاقت هجران، به جان، زنهار، دستم گیر

همیشه گرد کوی تو همی گردم به بوی تو
ندیدم رنگ روی تو، از آنم زار، دستم گیر

چو کردی حلقه در گوشم، مکن آزاد و مفروشم
مکن جانا فراموشم، ز من یاد آر، دستم گیر

شنیدی آه و فریادم، ندادی از کرم دادم
کنون کز پا درافتادم، مرا بردار، دستم گیر

نیابم در جهان یاری، نبینم غیر غم‌خواری
ندارم هیچ دلداری، تویی دلدار، دستم گیر
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم

من لاف عقل می‌زنم این کار کی کنم

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم


از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم


کی بود در زمانه وفا جام می بیار

تا من حکایت جم و کاووس کی کنم
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
ز دلبرم كه رساند نوازش قلمي
كجاست پيك صبا گر همي كند كرمي

قياس كردم و تدبير عقل در ره عشق
چو شبنمي كه بر بحر ميكشد رقمي

بيا كه خرقه من گرچه رهن ميكده هاست
ز مال وقف نبيني به نام من درمي

چرا به يك ني قندش نميخرند آن كس
كه كرد صد شكر افشاني از ني قلمي

دلم گرفت ز سالوس و طبل زير گليم
خوش آن كه بر در ميخانه بركشم علمي

بيا كه وقت شناسان دوكون بفروشند
به يك پياله مي صاف و صحبت صنمي

دوام عيش و تنعم نه شيوه عشق است
اگر معاشر مايي بنوش نيش غمي

طبيب راه نشين درد عشق نشناسد
برو بدست كن اي مرده دل مسيح دمي

نميكنم گله ايي ليك ابر رحمت دوست
به كشتزار جگر تشنگان نداد نمي

حديث چون و چرا دردسر دهد اي دل
پياله گير و بياسا ز عمر خويش دمي

سزاي قدر تو شاها به دست حافظ چيست
نياز نيمشبي و دعي صبحدمي
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شبي غمگين تر از شبهاي فرهاد

به ياد لحظه هاي رفته بر باد

به ياد سروهاي سبز و عاشق

نشستم گريه کردم تا شقايق

صدايم يک نيستان بي قراري

غروب و حسرت و چشم انتظاري

به يادت اي عزيز نازنينم!!!!!

شبي تنها و خاکستر نشينم

از آن آتش که شب را شعله ور کرد

چه بر جا مانده جز خاکستر سرد

شکفته ياد گل در گريه هايم

پر از حرفم اگر چه بي صدايم

به سوگت اي چراغ خانه ي دل

چو کولي مي روم ، منزل به منزل

که تا شايد ز تو يابم نشانه

ز تو اي شاعر هر چه ترانه

تو را مي پرسم از اندوه مهتاب

که مي گريد به روي بستر آب

تمام چشم را من جستجويم

مگر يابم تو را در روبرويم....
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چون طفل که از خوردن داروست پريشان
با دوست پريشانم و بي دوست پريشان

ابرو به هم آورده و گيسو زده بر هم
چون ابر که بر گبند مينوست پريشان

مجموعه ناچيز من آشفته او باد
آنکس که وجودم همه از اوست پريشان

دست و دل من برسر اين سلسله لرزيد
در جنگل گيسوي تو آهوست پريشان

آرامش درياي مرا ريخته بر هم
ماهي که پري خوست پري روست پريشان

با حوصله تنگ و دل سنگ چه سازم
با دوست پريشانم و بي دوست پريشان
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
زو روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز

روندگان طریقت ره بلا سپردند
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز

غم حبیب نهان به زگفتگوی رقیب
که نیست سینه ی ارباب کینه محرم راز

اگرچه حسن تو از عشق مستغنی ست
من آن نیم که ازین عشقبازی آیم باز

چه گویمت که زسوز درون چه میبینم
زاشک پرس حکایت که من نیم غماز

چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
که کرد نرگس مستش سیه بسرمه ی ناز

بدین سپاس که مجلس منور ست به دوست
گرت شمع جفایی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمه ی حسن است ورنه حاجت نیست
جمال دولت محمود را بزلف ایاز

غزل سرایی ناهید صرفه ی نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمی‌داند
چراغی را که این آتش بود مردن نمی‌داند

دلی دارم که هر چندش بیازاری نیازارد
نه دل سنگست پنداری که آزردن نمی‌داند

خسک در زیر پا دارد مقیم کوی مشتاقی
عجب نبود که پای صبر افشردن نمی‌داند

عنان کمتر کش اینجا چون رسی کز ما وفاکیشان
کسی دست تظلم بر عنان بردن نمی‌داند

میی در کاسه دارم مایهٔ سد گونه بد مستی
هنوز او مستی خون جگر خوردن نمی‌داند

بخند، ای گل کز آب چشم وحشی پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد پژمردن نمی‌داند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جنونی داشتم زین پیش بازم آن جنون آمد
مرا تا چون برون آرد که پر غوغا درون آمد

که دارد باطل السحری که بر بازوی جان بندم
که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد

ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف افکن
میی افکند در ساغر کزان می بوی خون آمد

سپر انداختیم اینست اگر چین خم ابرو
که زور این کمان از بازوی طاقت فزون آمد

مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت
چنین باشد بلی‌آن کس که بختش واژگون آمد

مگو وحشی چگونه آمدت این مهر در سینه
همی‌دانم که خوب آمد نمی‌دانم که چون آمد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد

سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد

در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد

دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد

پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد

آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد

بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد

جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد

آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز


کاش آيينه شوم تا که به روی ام نگری:

يا که خاک ِ گذرت ، تا که به روی ام گذری.

تا به ديروز، تو بودی پری و من پر ِ تو:

حاليا قصّه ی ما قصّه ی ديو است و پری.

تو شدی باد و گذشتی به سبکْ ساری و من

لاله ام، داغ به دل، مانده به خونين جگری.

بر زبان جانِ مرا نيست به جز نامت و تو

گوش ِ دل داری ازسنگ گران تر به کری

در نگنجد به صفت ذات که مانندش نيست

کِلکِ من نيست به وصفت خجل از بی هنری.

به خدا هست خدا: و رنه چگونه ست که تو

حسن ات آن سو رود از حَدِّ جمال بشری.

خوب تر زين نتوان گفت ز حسن ات : کای دوست!

هر که خوب است به گيتی ، تو از او خوب تری.

عمر البتّه عزيز است، من اين می دانم:

همه با دوست، و ليکن، اگر آيد سپری.

جانِ ما يیّ و نيابيم تورا در بر خويش؛

عمرِ مايی و نبينيم که بر ما گذری!

سايه ی سرو ِ قَدَت گر به سرم بود، نبود

حاصل زندگی ام اين همه بی بار و بری
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدایا قطره‌ام را شورش دریا کرامت کن
دل خون گشته و مژگان خونپالا کرامت کن

نمی‌گردانی از من راه اگر سیل ملامت را
کف خاک مرا پیشانی صحرا کرامت کن

دل مینای می را می‌کند جام نگون خالی
دل پر خون چو دادی، چشم خونپالا کرامت کن

درین وحشت سرا تا کی اسیر آب وگل باشم؟
مرا راهی به سوی عالم بالا کرامت کن

به گرداب بلا انداختی چون کشتی ما را
لبی خشک از شکایت چون لب دریا کرامت کن

حضور گلشن جنت به زاهد باد ارزانی
مرا یک گل زمین از ساحت دلها کرامت کن

بهار طبع صائب، فکر جوش تازه‌ای دارد
نسیم گلستانش را دم عیسی کرامت کن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
الهی به کامم شرابی فرست
شرابی زجام خطابی فرست

مرا کُشت رنج خمار الست
دگر باره از نو شرابی فرست

دلم تا صفا یابد از زنگ غم
به دُردی کشانت که تابی فرست

شد افسرده جانم درین خاکدان
زمهرت به دل آب و تابی فرست

زسر جوش خمخانهٔ حب خویش
به جام شرابم حبابی فرست

به لب تشنهٔ چشمهٔ معرفت
به ساقی کوثر که آبی فرست

به عصیان سرا پای آلوده ام
زجام طهورم شرابی فرست

به معمار میکن حوالت مرا
امیری به مُلک خرابی فرست

به دل تخم امیدگشتم بسی
بدین کشتزارم سحابی فرست

زدریای غفران و ابر کرم
مرا رحمت بی حسابی فرست

برای براتم ز آتشکده
ز سوی یمینم کتابی فرست

ز قشر سخن فیض دلگیر شد
ز معنای بکرم لبابی فرست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
جز آستان توام در جهان پناهي نيست
سر مرا بجز اين در خواله گاهي نيست

جزا از كوي خرابات روي برتابم
كزين بهم به جهان هيچ رسم و راهي نيست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز كه بر من به برگ كاهي نيست

مباش در پي آزار و هر چه خواهي كن
كه در شريعت ما غير از اين گناهي نيست

عدو چون تيغ كشد من سپر بيندازم
كه تيغ ما بجز از ناله ايي و آهي نيست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم را می گذارم توی دستم ،تو نمی بینی

و هر بار از دلم یک خوشه می چینی، نمی بینی

نمی بینی که چه می چینی و انگار یادت نیست

که تو هر بار از دستم ، دلم را شاد می چینی ...

.

.

.

دلم از بین دستم می رود عین خیالت نیست

که دستم را تهی از قلب می بینی،چه می بینی؟!

تو هم زل می زنی هر روز بر دستان بی هیچم

و از سر شاخه ای دیگر، نهالی تازه می چینی !
 

memareiram

عضو جدید
هر کس تاثیر گذار ترین شعری که شنیده بذاره

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد
پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم
که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد
عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید
نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد
اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند
به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

adel_salehi2000

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فهميدن عشق را چه مشکل کردند ما را ز درون خويش غافل کردند انگار کسي به فکر ماهي ها نيست سهراب بيا که آب را گل کردند
 

bernabeo

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی زیباست چشمی باز کن
گردشی در کوچه باغ راز کن



هر که عشقش در تماشا نقش بست
عینک بدبینی خود را شکست


علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست



من میان جسمها جان دیده ام
درد را افکنده درمان دیده ام


دیده ام بر شاخه احساسها
میتپد دل در شمیم یاسها


زندگی موسیقی گنجشکهاست
زندگی
باغ تماشای خداست


گر تو را نور یقین پیدا شود
میتواند زشت هم زیبا شود


حال من در شهر احساسم گم است
حال من عشق تمام مردم است


زندگی یعنی همین پروازها
صبحها، لبخندها، آوازها


ای خطوط چهره ات قرآن من
ای تو جان جان جان جان من


با تو اشعارم پر از تو میشود
مثنوی هایم همه نو میشود


حرفهایم مرده را جان میدهد
واژه هایم بوی باران میدهد
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه ی شادی به دنیا کیست
ماتم و دردش صد شادی یکیست
شادی دنیا عرض غم جوهر است
شادمانی دایه انده مادر است
چون رود مادر بر همسایه یی
بسپرد کودک به دست دایه یی
تا که کودک دور از مادر شود
از بلور اشک چشمش تر شود
دایه گوید قصه ی جن و پری
تا نگرید کودک از بی مادری
دایه خواهد که لب را تر کند
طفل از نو یادی از مادر کند
هر زمان افسانه اش گردد تمام
در سر کودک فتد سودای مام
تو همان طفلی که تنها مانده یی
بی کس و تنها به دنیا مانده یی
دایه ی تو لحظه های شادی است
وندران آثار بی بنیادی است
لیک غم با رگ رگ تو آشناست
خنده هایت هم غم شادی نماست
لحظه ی شادی دروغی بیش نیست
خود چراغ بی فروغی بیش نیست
گر که پرسی علت اندوه چیست
با تو گویم جز جدایی نیست نیست
ما ز اصل خود جدا افتاده ییم
وندرین غربت سرا افتاده ییم
راه ما بس دور شد از اصل خویش
رهرویم اندر طریق وصل خویش
اصل ما باغ بهشت و یار بود
مامن سایه ی گلزار بود
جای ما این زادگاه خک نیست
شهر شیرین تو از این تک نیست
تا وصال اصل ما ندید به دست
در دل ما این غم و اندوه هست
ما وطن را پشت سر بگذاشتیم
کلبه ی غم را وطن انگاشتیم
قطره ها بودیم در روز الست
جوی ها ز قطره ها آمد به دست
جوی ها چون عازم مقصود شد
صد هزاران جوی کوچک رود شد
ما همه رودیم در پهنای دشت
از ازل این بود ما را سرگذشت
سوی اقیانوس اعلا می رویم
روز و شب پایین و بالا می رویم
قرنها این رود در پیمودنست
در گذرگاهش فغان و شیونست
می زند در هر قدم سر را به سنگ
هر زمان بیند بلای رنگ رنگ
زین بلا ها جز خروشش چاره نیست
پیش پایش غیر سنگ خاره نیست
یکزمان آسوده نبود در سفر
سنگ ها بر جان خرد از رهگذر
این فغان و این خروش بی امان
همسفر با رود باشد هر زمان
می رود بی آنکه خاموشی کند
تا که به دریا همآغوشی کند
خود تو هستی قطره یی در چنگ رود
حاصلت در راه جز شیون نبود
وندرین دنیا که باشد معبرت
غم نگیرد سایه ی خود از سرت
اندر این منزل نبینی جز گزند
تهمت آسودگی بر خود مبند
تا تو را در شهر شادی راه نیست
دست غم از دامنت کوتاه نیست
می روی در پیچ و خم بالا و پست
تا که دامان نشاط اید به دست
آن زمان دانی که دنیا دایه بود
وین جهان با درد و غم همسایه بود
سنگ ها در راه خود بینی بسی
تا به اقیانوس جاویدان رسی...
 

fereshte_m

عضو جدید
عشق ممنوع!

عشق ممنوع!


چقدر سخته وقتی تو زندان عاشقی گرفتار شدی وازت پرسیدن جرمت چیه؟؟؟
بگی : عشق...
چقدرسخته وقتی کادوی تولدت که همیشه کلی واست عزیزه
بی وفایی باشه...
چقدرسخته وقتی کسی که دلت را اسیرکرده
جواب نگاه عاشقانه تورا نده ...
چقدرسخته عاشق کسی باشی که
ازعشق چیزی نمی دونه...
ولی سخت تر ازهمه اینه که تو جاده های عاشقی به تابلوی عبور ممنوع بخوری به همون تابلویی که هزاران قلب عاشق رو پشت خودش نگه داشته


 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا