خیلی دوست دارم اینوهمیشه باخودم زمزمه می کنم
سلام ولی من
شیفته باران
"در من هراس نیست ز سردی و تیرگی
من از سپیدههای دروغین مشوشم "
گفت شیفته باران شو ،
وقتی بیتابی ، می بارد و خیست میکند
شیفته باران که شدم ، باران بارید اما
هرگز خیسم نکرد
شاید هنوز تا سپیدهدمان شیفتگی راستین هزار فرسنگ فاصله است
گفت دلداده مهتاب باش ،
شبان گم شده اضطراب در کوچههای تاریکت را ،
روشن و پیدا میکند
دلداده مهتاب که شدم ، شبهای تاریکم عادت کرد به خلوت راههای بی چراغ و
هرگز پیدا نشد
شاید هنوز تا سپیدهدمان دلدادگی راستین هزار فرسنگ فاصله است
گفت دلت خوش باشد به ستارههای روشنی که
میکشاندت تا اهتزاز وارستگی
دلخوش ستاره که شدم ، دور شد در آشوب پریشانی آسمان
شاید هنوز تا سپیدهدمان دلخوشی جاویدان هزار فرسنگ فاصله است
گفت بیتاب خورشید شو ،
گرمت میکند میان انجماد یاس و پوچی
بیتاب آفتاب که شدم ، سوزاند چشمانم را و
از نور گریزانم کرد
شاید هنوز تا سپیدهدمان بیتابی راستین هزار فرسنگ فاصله است
گفت آسوده بخواب به انتظار دیدن رویای شبنم و گلبرگ
منتظر خواب که شدم بیگانه شد خواب، با چشمان خستهام
شاید هنوز تا سپیدهدمان آسودگی هزار فرسنگ فاصله است
اما تو ای سپیده صبح
به هنگامه میلادم دستی برآور
بگذار نامم مشوش هراس از پیروزی تاریکی نباشد
به هنگامه آغازم دستی برآور
بگذار نه شیفته باران باشم ، نه مهتاب ، نه ابر ، نه شب و نه ستاره
به هنگامه آمدنم دستی برآور
بگذار طلوع دروغین شب بیچاره ای نباشم ، در انتظار نافرجام روشنی
خدا را
به هنگامه میلادم دستی برآور
بگذار فاصله بیهوده ای نماند تا سپیده دمان بیادعای سترگ
آی با توام ای سپیده راستین صبح
تاریکی دیگر بس است
طلوعی جاودانه کن
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر ... باز آ که ريخت بی گل رويت٬ بهار عمر
مثل سرگذشت باران است قصهات ٬ عزيز دلم !
وقتی که هست ٬ لبريزم می کند از دانه های پر سخاوت اش ;
خيسم می کند ميان اين همه قحطی رطوبت عشق
و وقتی که نيست ٬ خاطره بويش در بارش اولين قطره بر خاک ٬
آشوبی می اندازد به دلم ٬
که چاره ای نمی ماند جز دويدن به سوی يک سراسيمگی بی انتها
مثل سرگذشت درياست قصهات ٬ عزيز از دست رفتهام !