دخترک زیر
باران قدم
میزد
نه حرفی میزد نه
کاری میگرد
تنها
تماشا میکرد
هر بار
به یاد ان
نیمکت
میافتاد
همان که
او را با عشقش اشنا نمود
همان که
تا اسمش میامد
دخترک سرخ میشد
اما
خبر
عروسیش را که
شنید
داشت
دیوانه میشد
باورش نمیشد
همه زندگیش همه
هستیش
عاشق دیگری بوده باشد
اما
با چشمهای خود دید
کنار همان
نیمکت
مورد علاقه اش
پسر را در لباس دامادی و دختری در لباس عروس
تنها زیر باران
قدم میزد
نگاه میکرد
اما قلبش
را جا گذاشته بود
کنار نیمکت
و به سختی
قدمهایش را بر میداشت
دخترک باران را دوست میداشت
و حال بیش از
گذشته
عاشق
باران بود