باران

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روحِ بــــــــــاران،

دلـم را آشـوب مـی کـنـد!

و مـن هـنـوز قـانـعـم!

بـه سـجـده هـایِ عـاشـقـی،

بـه واژه هـایِ سـادگـی،

بـه تـار و پـودِ زنـدگـی،

و بـه هـر چـیـزِ زیـبـایـی،

کـه دلـم را در بـرابـرِ دلـت،

قـرص نـگـه مـی دارد!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کاش نام من باران بود

انگاه همه مردم شهر

که اکنون از من بیزارند

برای امدن من دعا میکردند

و بر کوه ها شتابان میدویدند

تا برای باریدن من دعای باران بخوانند........

__________________
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنـهآیی...

بـاران...

خش خـش برگ هـا ...

و من فقط همان درخت بی بـرگ بودم ،

که عابری نگـاهم نکرد ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

باران که گذشت
دلم پرواز می خواهد...
دلم با تو پریدن در هوای باز می خواهد...
دلم آواز می خواهد...
دلم از تو سرودن با صدای ساز می خواهد...
دلم بی رنگ و بی روح است...
دلم نقاشی یک قلب پر احساس می خواهد


 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
باران ببار که
دلم سخت میخواهد
باریدن بارانی را
ببار که
تو تنها
رسم عاشقانه هایم را میدانی
ببار که
تو تنها
دلیل بودنم را خوب میدانی
دلیل دل تنگیهایم را خوب میدانی
ببار باران ببار
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران که می بارد تو می آیی باران گل، باران نیلوفر

باران مهر و ماه و آئینه باران شعر و شبنم و شبدر


باران که می بارد تو در راهی از دشت شب تا باغ بیداری

از عطر عشق و آشتی لبریز با ابر و آب و آسمان جاری


غم می گریزد،

تا عطرِ آهنگ تو می رقصد تا شعر باران تو می گیرد

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
باران که میبارد
پر میشوم از شور
از شور امدنت
اینکه
دست در دستانم میگذاری
و با هم به زیرش قدم میزنیم
تو عطر بارانی منی
اری تو را
دوست میدارم
با تمام وجود
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
گاهی روزها که
دلتنگت میشوم
با دیدن ابرها
خوشحال میشوم
اخر اینگونه
میتوانم خودم را ارام کنم
اینگونه
دیگر نگران نیستم به زیر
قطرات باران میروم
و با باران
میبارم تا دلم ارام بگیرد
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاه می اندیشم ،
چنان هم مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم ،
همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و ب اران . . .
و انسان هایی در زندگیم باشند که زلال تر از باران هستند....

"احمد شاملو"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

باران! بیا و رحم کن

تو که می آیی، یاد او هم می آید

آنوقت من می مانم بدون چتر

روی سنگفرشهای خیسی که

طعم تنهایی می دهند



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران شده ای!

یک لحظه می باری یک هفته بیمارم...!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
باران که می زنـد، هـمه چیز تازه می شود حتّی داغِ نبودن ِتـــــــــو . . .

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آمدن را از باران بیاموز …

رفتن را از دل من !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو نیستی دل این چتر، وا نخواهد شد

غمی ست باران...

وقتی هوا، هوای تو نیست...!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
باران ببار
که سخت دلتنگم
دلتنگ انکه
زندگی من هست
دلتنگ انکه وقتی نیست
درد نبودنهایش را تحمل میکنم
وقتی هست
درد نگاه نکردنهایش را
ببار باران تا
این غم ارام در دلم بگیرد تا شاید
این اشکها کمی ارام بگیردند
در این چشمان منتظرم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
باران ببار
بر این دقایق
تنهاییم
باران ببار
بر این لحظات دلتنگیم
باران ببار
بر تک تک
حسرتهایم
باران ببار


اینجا هوا دوباره برگشت هر وقت دلم میشکنه هوای اینجا هم با من میباره
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بيا زير باران بیا جان بگیریم
کمی بوی نم بوی انسان بگیریم
نفس هایمان کاش در هم بریزد
و ما از نفس های هم جان بگیریم
بیا حس برفی و یخ بستگی را
شبی از فضای زمستان بگیریم
خدا مانده پشت علف های سهراب
بیا از خدا قول باران بگیریم
بیا وحشت ضربه های تبر را
شبی از تبار درختان بگیریم
سرآغاز اگر چه قشنگ و عمیق است
مبادا غریبانه پایان بگیریم
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بـاران کـه می بـارد دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود

راه می افـتم ...

بـدون ِ چـتـر ...

من بـغض می کنـم

آسمـان گـریـه ...
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران
بهانه ای بــــــود...
کـــــه زیر چتـــــر من...
تا انتهای کــــــــــــــــــــــــــوچه بیایی
کاش...
نه کوچـــــــــــــــه انتهایی داشت..
و
نه باران بند می آمـــــد
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وای ؛ باران باران
شیشه ی پنجره را بَاران شست.
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای باران باران
پرمرغان نگاهم را شست.
«حمید مصدق»
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حاليا معجزه ي باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببين
و محبت را در روح نسيم
که در اين کوچه ي تنگ
با همين دست تهي
روز ميلاد اقاقي ها را جشن مي گيرد !
خاک جان يافته است تو چرا سنگ شدي؟
تو چرا اين همه دل تنگ شدي؟
باز کن پنجره ها را و بهاران را باور کن

"فریدون مشیری"
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
باران ببار
بر ن و لحظاتم
ببار
برر
دلتنگیم
ببار بر این روزگارم
پر از تنهاییم
 

eelhamm

عضو جدید
خاطرات باران خورده
صورت باران خورده
دست دردست هم
چه عاشقانه میدوند زیرباران
ومن خیس باران
محو تماشای توام
که هربار با باران می آیی
همانطورکه با باران رفتی
خوب امروز می خواهی میهمان کدام خاطره مان باشیم‎
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مجالی نیست....پچ پچ قاصدک خبر از هزاران بار خنده می دهد....
باید رفت...دور شد...از سرزمینی که در آن بوی نم باران را نمیشنوی...
باید رسید ....به سرزمینی که در آن آمدن برف را جشن بگیری...
من هم با کوله باری از بهانه نیامدن باران می روم...
تو که می مانی...با پاییز بگو....
این دل من بهانه باران را داشت....
 
بالا