به همه ي اونايي كه دوستشون دارم زنگ ميزدم بهشون ميگفتم ببخشيد نتونستم حسم رو خيلي جاها نشون بدم و با صداي بلند بهتون بگم دوستون دارم،شما مثل من نباشين.
میرفتم کسایی رو که دوستشون دارم رو میدیدم یا میگفتم سریع بیان پیشم ، از همشون حلالیت میطلبیدم یا زنگ میزدم حلالیت میطلبیدم ،سریع حموم میرفتم که تمیز تمیز باشم خخخخ،دست وپای پدر ومادرمو میبوسیدم ،میگفتم مراسم رو خوب برگزار کنید چیزی کم وکسر نباشه ،قران رو میگرفتم تو دستام ورو به قبله میخوابیدم اشهدمو میخوندم
یه ویس واسه خانوادم میفرستادم که با همه وجود عاشقشونم و تشکر میکردم بابت تک تک کارایی که واسم انجام دادن.
و میگفتم که زندگی محدود به این جهان نیست و در جهانی دیگه باز هم همدیگه رو ملاقات خواهیم کرد. که خیلی رنج نکشن.
هر کار دیگه ای هم به نظرم ضایع بود چون اونچه که قرار بود از خودم به خدا اثبات کنم بی شک تا اون لحظه شده بود.
در نهایت می نشستم و در آرامش بهش میگفتم تا حالا که بزرگی کردی.. از اینجا به بعدمم بزرگواری کن و بهم تخفیف بده... همین.