اندر حکایات باشگاه مهندسان

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فلانی در سایت راه افتاده بود و اخطار میداد. به او گفتند: اگر کسی اخطار زیاد بدهد خواهد مرد. دست کشید، بعد از مدتی رو به جمع کرد و گفت: وصیت خانواده ام را به شما میکنم، اگر مردم به آنان رسیدگی کنید.
و به اخطار دادن خویش ادامه داد
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برای بوزا انگور آوردند، خوشه را برداشت و تماما در دهان گذاشت و گفتند که انگور را باید دانه دانه خورد
یوزا گفت : آن انگور نیست، بادمجان است
 
آخرین ویرایش:

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی آتوسا به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.
او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:
" آتوسا عزیزم،
عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .
با عشق ، خدا (لرد) "
آتوسا همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت. با خود فکر کرد که چرا خدا (لرد) می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: : من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار و صد تومان داشت.
با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری (پژمان و شاهپرک) را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر (پژمان) به آتوسا گفت:" خانم ، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"
آتوسا جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام."
مرد (پژمان) گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی شاهپرک گذاشت و به حرکت ادامه دادند.
همان طور که مرد و زن فقیر (پژمان و شاهپرک) در حال دور شدن یودند، آتوسا درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید" وقتی آتوسا به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن (شاهپرک) انداخت.
مرد (پژمان) از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی آتوسا به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا (لرد) می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا (لرد) نداشت. همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:
" آتوسا عزیز،
از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،
با عشق ، خدا (لرد) "
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري (لرد) را از خواب بيدار كرد.
پشت خط مادرش (آتوسا) بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟
مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟

فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود
تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد
مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود .
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مردی (یوزا) هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم هم حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به اونشان میدادند که یکی از طلا بود و یکی از نقره.اما مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.تا اینکه مرد مهربانی (لرد) از راه رسید و از اینکه مرد گدا را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. درگوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من از آنها احمقترم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!!!!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو در جهنم بود كه فرشته اي (bmd) براي كمك به او آمد و گفت: من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد (پیرجو) دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد...!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

روز قسمت بود، ادمین دسترسی های سایت را تقسیم میکرد. ادمین گفت: چیزی از من بخواهید هرچه باشد، شمارا خواهم داد، سهمتان را از سایت جدا کنید، زیرا ادمین بخشنده است و هرکه آمد چیزی خواست. یکی تالار جوراب بافی (نساجی) یکی تالار صنایع، یکی کشاورزی و... در این میان موجودی عجیب آمد و به ادمین گفت : ادمینا من هیچکدام از این تالارها را نمیخواهم، فقط ذره ای از خودت به من بده و ادمین دسترسی کوچکی به او داد، نام او پیرجو شد. ادمین گفت: آنکه دسترسی محدودی با خود دارد بزرگ است، حتی اگر به اندازه دسترسی تو باشد، تو همان کسی هستی که اگر من نباشم جای من همه را اخراج میکنی و رو به بقیه مدیران کرد و گفت : کاش میدانستید که این موجود داغون بهترین را خواست: زیرا از ادمین جز این نباید خواست
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نزديك غروب بار ديگر در خانه به صدا در آمد. اين بار پيرزن (گلابتون) مطمئن بود كه خدا (لرد) آمده ، پس با عجله به سوي در رفت. در را باز كرد...ولي اين بار نيز فقيري پشت در بود ! از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن كه خيلي عصباني شده بود با داد وفرياد فقير را دور كرد...شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد. شب در خواب بار ديگر خدا را در خواب ديد...پير زن با ناراحتي به خدا گفت: مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم مي آيي؟ خدا جواب داد: بله. ولي من سه بار در خانه آمدم و تو هر سه بار در را به رويم بستي...!!
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]کاربری به يكي از مه رویان باشگاه راز خود نامه مي نوشت. مدیری برفراز پروفایل او نشسته بود و به گوشه ي چشم نوشته ي او را مي خواند. بر وي دشوار آمد بنوشت: اگر [/FONT][FONT=times new roman,times,serif]برفراز پروفایل [/FONT][FONT=times new roman,times,serif]من مدیری ننشته بودي و نوشته مرا نمي خواندي همه اسرار خود را بنوشتمي.
آن شخص گفت والله:surprised: مولانا من نامه تو را نمي خواندم. گفت: پس از كجا دانستي كه ياد تو در نامه است!
[/FONT]
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی مردی (لرد) به خونه اومد و دید که دختر سه ساله اش (شیدا) قشنگترین و گرونترین کاغذ کادوی موجود در کمد اون رو تیکه تیکه کرده و با اون یه جعبه کفش قدیمی رو تزیین کرده !!! مرد دخترک رو بخاطر اینکار تنبیه کرد و دختر کوچولو اون شب با گریه به رختخواب رفت و خوابید. فردا صبح وقتی مرد از خواب بیدار شد و چشاش رو باز کرد ، دید که دخترک بالای سرش نشسته و جعبه تزیین شده رو به طرف اون دراز کرده!! مرد تازه یادش اومد که امروز ، روز تولدشه و دختر کوچولوش اون کاغذ رو برای تزیین کادوی تولد اون استفاده کرده. با شرمندگی دخترش رو بوسید و جعبه رو از اون گرفت و درش رو باز کرد. اما در کمال تعجب دید که جعبه خالیه !!! مرد دوباره به دخترش پرخاش کرد که : « جعبه خالی که هدیه نمیشه!! باید توش یه چیزی میذاشتی !!!». دخترک با تعجب به صورت پدرش خیره شد و گفت : « اما این جعبه خالی نیست. من دیشب هزار تا بوس توش گذاشتم تا هروقت دلت برام تنگ شد یکی از اونا رو برداری و استفاده کنی از اون روز به بعد ، پدر همیشه اون جعبه رو همراه خودش داشت و هروقت دلتنگ دخترش می شد در اون رو باز می کرد و با برداشتن یه بوسه آروم می گرفت. هدیه کار خودش رو کرده بود
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دختر جوانی (نگین) چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی (Hamid MB) به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم (بچه های سایت) میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم (هوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووغ)
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يك روز يك فقيري (امید !..) نالان و غمگين از سایت گذر میکرد و با خود میگفت لرد چرا به من کاری پیشنهاد نمیکنی که من از این وضع خارج شوم؟!
در راه با خود زمزمه كنان مي گفت : " لرد اين راه را به من نشان بده "
همچنان كه اين دعا را زير لب مي گذارند ناگهان لرد جریمه ای سنگین بر او بست و اورا اخراج کرد

عصباني شد و به لرد گفت: به تو گفتم مرا به راهی راست هدایت کن، کنون مرا از سایت اخراج میکنی که تنها سرگرمی زندگیم هم به فنا رود؟ قاطیما!!!! ناراحت بیرون رفت تا اینکه سر کوچه شخصی به او پیشنهاد کارگری ساختمان داد. و او نیز خوشحال از اینکه کاری پیدا کرده که از کودکی دوست میداشته سجده شکری به سمت منزل لرد کرد و از لرد بخاطر این تصمیم بخردانه تشکر کرد.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]دزدي (مانی ) به خانه اي رفت. چيزهايي يافت آنها را بست و در گوشه اي گذاشت و به اتاق هاي ديگر رفت. در اين هنگام صاحب خانه (امید!!!) بيدار شد وبسته را برداشت و مخفي كرد. دزد (مانی) برگشت و بسته را نيافت. رو به صاحب خانه كرد(امید!!!) و گفت: حالا خودت انصاف بده دزد منم يا تو![/FONT]
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو مدیر (لرد و سرمد) که مراحلي از سير و سلوک را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر ميکردند سر راه خود دختری (نوش آفرین) را ديدند که در کنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت که از آن بگذرد. وقتي مدیران نزديک رودخانه رسيدند دخترک از آنها تقاضاي کمک کرد. لرد بلادرنگ دختر را برداشت و از رودخانه گذراند. مدیران به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام سرمد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت: " دوست عزيز، ما مدیران نبايد به کاربران نزديک شويم. تماس با آنها برخلاف عقايد و مقررات مدیریتی ماست. در صورتيکه تو نوش آفرین را بغل کردي و از رودخانه عبور دادي. "

لرد با خونسردي و با حالتي بي تفاوت پاسخ داد: "من نوش آفرین را همان جا رها کردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و آن را رها نميکني."
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گويند كه لرد هلیش کبیر بر در تالار خود نوِشته بود كه:

هر كس بر در تالار ما درآيد،
نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد.
كه هر كس كه در سایت ادمین به جاني بيرزد،

در تالار ما به ناني بيرزد.....
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهران و آتوسا بانزاع کرده نزد ادمین آمدند .
ادمین سبب نزاع را ازآن دو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا می کرد که :
اسپمی که در تالاری پست شده ، به حیطه مدیریت دیگری مربوط تراست وباید
آن را پاک کند.
اتفا قا من هم درآن محضربودم.
ادمین از من سوال کرد :
دراین باب عقیده شما چیست؟ من گفتم :
تالار مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده ادمین باشگاه است که باید اسپم را از تالار پاک کند.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ستایش بامدادان به سايه خود نگاهي انداخت و گفت:" امروز ناهار ، جوجه کباب مي خورم" و سراسر صبح را در پي پول گشت ، اما در نيمروز باز سايه خودش را ديد و گفت :" يک نیمرو کافيست."
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مهران و آتوسا بانزاع کرده نزد ادمین آمدند .
ادمین سبب نزاع را ازآن دو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا می کرد که :
اسپمی که در تالاری پست شده ، به حیطه مدیریت دیگری مربوط تراست وباید
آن را پاک کند.
اتفا قا من هم درآن محضربودم.
ادمین از من سوال کرد :
دراین باب عقیده شما چیست؟ من گفتم :
تالار مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده ادمین باشگاه است که باید اسپم را از تالار پاک کند.

:w00:

مانی را دوستي (لرد) از سفر رسيده گفت:
جهت من چه ارمغان آوردي؟
گفت:
چيست كه تو را نيست و تو بدان محتاجي؟
مانی نگاهی انداخت و گفت آن چیز که مرا از این شکل درآورد، مهران دست در توبره خویش کرد و مانی را شانه ای بخشید.
مانی بسیار خوشحال گشت و آهنگی برای لرد نواخت
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو کاربر نزاع کرده نزد ادمین آمدند .
ادمین سبب نزاع را ازآندو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا می کرد که :
اسپم هایی در تاپیک اتفاق افتاده ، که تعداد اسپم های طرف بیشتر است وبایدآن را از تاپیک حذف کند
اتفاقا لردhttp://www.ariaclick.com/ هم درآن محضربود.
ادمین از لرد سوال کرد :
دراین باب عقیده شما چیست؟ لرد گفت :
تاپیک مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده ادمین شهراست که باید دستور دهد تا اسپم ها را از تاپیک فوری بردارند .
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهران و آتوسا بانزاع کرده نزد ادمین آمدند .
ادمین سبب نزاع را ازآن دو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا می کرد که :
اسپمی که در تالاری پست شده ، به حیطه مدیریت دیگری مربوط تراست وباید
آن را پاک کند.
اتفا قا من هم درآن محضربودم.
ادمین از من سوال کرد :
دراین باب عقیده شما چیست؟ من گفتم :
تالار مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده ادمین باشگاه است که باید اسپم را از تالار پاک کند.
اینو من سه ساعت بود نوشته بودم اما سایت ارور میداد نمی تونستم سندش کنم
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w00:

مانی را دوستي (لرد) از سفر رسيده گفت:
جهت من چه ارمغان آوردي؟
گفت:
چيست كه تو را نيست و تو بدان محتاجي؟
مانی نگاهی انداخت و گفت آن چیز که مرا از این شکل درآورد، مهران دست در توبره خویش کرد و مانی را شانه ای بخشید.
مانی بسیار خوشحال گشت و آهنگی برای لرد نواخت
:biggrin::thumbsup2:

شاعری(مهران) که درحضور من به یاوه سرایی مشغول بود ، گفت:
می خواهم اشعارم رابه دروازه های شهرآویزان کنم .
من در جواب گفتم:
کسی چه می داند که این اشعار را شما سروده اید،مگر اینکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آویزان کنند تا مردم بدانند که این اشعار راشماگفته اید
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو به رها گفت: دوستت دارم .
ــ رها گفت: چطوري؟ تو که من رو ندیدی.
ــ پیرجو گفت: چون ندیدمت دوستت دارم .
ــ رها گفت: چرا؟
ــ پیرجو گفت: اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم ولي حالا که نمي بينمت عاشق خودت هستم.
(هوووووووووووووغ)
 

asiabadboy

عضو فعال
کاربر ممتاز
اورده اند روزگارانی جماعتی از عناصر اناث مجمع المحققین و المکاشفین پارس بر درگاه خداوند عزوجل فرود امدن ....

در میان انبوه خیل اناث مشاهیری بودن چهره اشنا فی المثل :

اتیشا .... پاد ارامش ... مارچی .... ظالم مو .... جلادتون .... مصدومه .... اخمسون .... ملیسمار .... شرناز .... و قص علی هذا ....

جبرئیل لرزان نازل شد بر مشاهیر و بگفتا شما را چه گذشته است ؟

همی بگفتند در خواستی باشد ....

جبرئیل بگفتا بگوش ایستاده ایم ....

اناث بگفتن هر کره از حجمهای اسمانی را به فردی از ما اختصاص بنه .... و میان ان کرات گذرگاهی باشد در فضا به جهت تسهیل التردد فی الامور غیبت و تشابها الاقدامهنّ َ ....

جبرئیل به درگاه یزدان وارد شد و لختی بعد بر اناث وارد شد ....

بفرمود : یزدان گویند چنین امری به هیچ وجه من الوجوه ممکن نباشد .... درخواست دیگری بنمایید ....

همی گرد هم امدن اناث بسان مار ژیان و غرق در تفکر همچو بزرجوار بوف ....

لختی بعد بگفتن .... پس بخواهید یزدان چهره های نیکو بر ما ارزانی داشته و خباثت و شرارت از ما برنهد ....

جبرئیل به درگاه یزدان وارد شد و لختی بعد با دیدگانی اشکبار بر اناث وارد شد ....

بفرمود :یزدان گویند درخواست اول محتمل تر است .... برای ان چاره اندیشی خواهیم نمود ....
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مانی و آتوسا تکراری نذارید :w00: اسپم هم نکنید


ملینا زير درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناري هزارتا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند، دانه ها توي انار جا نمي شدند.
انار کوچک بود. دانه ها ترکيدند. انار ترک برداشت.
خون انار روي دست ليلي چکيد.
ملینا انار ترک خورده را از شاخه چيد.
مانی به ملینایش رسيد.
لرد گفت: راز رسيدن فقط همين بود.
کافي است انار دلت ترک بخورد.
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادمین روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامده بود.
مردم عده ای از بچه های باشگاه را همراه خود می بردند.
ادمین پرسید که :
بچه های باشگاه را کجا می برید؟
درجواب گفتند:
چون بچه های باشگاه گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .
ادمین گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مدیری تا کنون زنده باشد.
 
آخرین ویرایش:

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
درویشی(مانی) را ضرورتی پیش آمد .کسی(آتوسا) گفت:فلانی(مهران) نعمتی دارد بی قیاس.اگر به سر حاجت تو

واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.گفت:من او را ندانم.گفت:منت رهبری کنم.دستش

گرفت تا به منزل آن شخص درآورد.یکی را دید لب فروهشته وتند نشسته برگشت وسخن نگفت.

کسی گفتش چه کردی؟ گفت: عطای او را به لقایش بخشیدم.

مبر حاجت بنزدیک ترشروی که از خوی بدش فرسوده گردی

اگر گویی غم دل با کسی گوی که از رویش به نقد آسوده گردی
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
عتیقه فروشی (آتوسا) در روستایی به منزل رعیتی ساده(مهران)، وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه ای در آن آب می خورد.
فکر کرد؛ اگر قیمت کاسه را بپرسد، رعیت(مهران) ملتفت مطلب می شود و قیمت گرانی بر آن می نهد. برای همین گفت: "عمو جان! چه گربه ی قشنگی داری! آیا حاضری آن را به من به فروشی؟"
رعیت(مهران) گفت: "چند می خری؟"
مرد گفت: "یک دلار"
رعیت(مهران) گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: "خیرش را به بینی"
عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: "عمو جان! این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود، بهتر است کاسه ی آب را هم به من به فروشی"
رعیت(مهران) گفت: "قربان! من به این وسیله تا به حال پانزده گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست."
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
چنین گویند که هفت چیز از هفت چیز دیگر سیر نشود:
چشم از دیدن
گوش از شنیدن
زمین از باران
آتش از هیزم
منعِم از مال
عالم از علم

و آرامش از کتک خوردن.
 

sharifi1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهران از مدیران بزرگ باشگاه، روزی با آتوسا گفت:
مدیری، خوش است اگر دائم باشد!
آتوسا گفت: اگر دائم بود هرگز به تو نمی رسید!
عمرت چو دو صد بود؛ چو سیصد چو هزار
زین کهنه سران برون برندت ناچار
گر مدیریو گر تازه وارد
این هر دو، به یک نرخ بود، آخر کار
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي ادمین به سمت دفتر مدیریت خود مي رفت ، چشمش به جواني افتاد كه در كنار ديوار دفتر مدیریت ايستاده بود و به اطراف خود نگاه ميكرد.
جلو رفت و از او پرسيد: «شما ماهانه چقدر حقوق دريافت مي كني؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهي 200 هزار تومان.»
ادمین با نگاهي آشفته دست به جيب شد و از كيف پول خود 600 هزار تومان را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «اين حقوق سه ماه تو، برو و ديگر اينجا پيدايت نشود، ما به مدیران خود حقوق مي دهيم كه كار كنند نه اينكه يكجا بايستند و بيكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالي از جا جهيد و به سرعت دور شد. ادمین از مدیر ديگري (لرد) كه در نزديكيش بود پرسيد: «آن جوان مدیر کدام تالار بود؟»
لرد با تعجب از رفتار ادمین به او جواب داد: «او پيك پيتزا فروشي بود كه براي كاربران پيتزا آورده بود.»
 
بالا