روزی به زیر آفتاب چپقی دم میکردم .بانو آتوسا را دیدم در نهایت اضطراب و تشویش.. علت را جویا شدم.. داستان را از زبان شیخ مان لرد چنین بیان نمود.. روزی به قصد اعلام اخطارری به تالار مدیران وارد شدم.. ادمین را دیدم شمشیر آخته و تیر از زه به کمان پرداخته ..سخن در لبانم چون قاتوق به آفتاب خشکید.. از در حیلت بر آمدم و هندوانه ای به زیر بغل پیرجو هل دادم که آری تو چنینی و چنان و و چون تو پیش بروی, ادمین به نرمی روز های خویش رود.. پیرجو چون این کلمه از من بشنید شیر گشت و چون سهراب به آورد, سینه چاک نمود..هیلیش در مسجد بنك ميپخت. خادم مسجد که bmd بود، بدو رسيد. با او در سفاهت آمد.
هیلیش در او نگاه كرد. شل بود و كل و كور. نعر هاي بكشيد. گفت: اي مردك، خدا در حق تو چندان لطف نكرده است كه تو در حق خانة او چندين تعصب ميكني.
روزی لرد به گرمابه رفته بود تعدادی جوان در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به لرد کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!لرد ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند لرد این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
جاوید (Ju Ju) و پیرجو در مهمانی ادمین کنار هم نشسته بودند و با هم به آرامی حرف میزدند، ادمین گفت: دیگر چه دروغهایی میگویید؟ گفتند: شما را ستایش میکنیم![]()
![]()
عدهاي در بيابان نشسته بودند و غذا ميخوردند. پیرجو كه از آنجا ميگذشت، بدون تعارف كنارشان نشست و شروع كرد به خوردن.
لرد پرسيد: «جناب عالي با كي آشناييد؟»
پیرجو غذا را نشان داد و گفت: «با ايشان»
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ادمینی شترش را گم کرد.سوگند خورد که اگر او را پیدا کند یک درهم بفروشد.[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مدتی بعد شترش پیدا شد.
شتر به پانصد درهم می ارزید.
وفا به سوگند برایش سخت شد.پس چاره ای اندیشید.
گربه ای را از گردن شترآویزان کرد و به بازار برد و می گفت:[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شتر به یک درهم،گربه به پانصد درهم.
میفروشم هر دو را با هم![/FONT]
اگر دیدی که لردی بر درختی تکیه کرده بدان عاشق شدست و گریه کردهلرد کبیر، مرغی سرخ کرده بر سر سفره ادمین دید، گفت: عمر این مرغ بعد از کشته شدن دراز تر از سالهای حیات او میشود.
روزی به زیر آفتاب چپقی دم میکردم .بانو آتوسا را دیدم در نهایت اضطراب و تشویش.. علت را جویا شدم.. داستان را از زبان شیخ مان لرد چنین بیان نمود.. روزی به قصد اعلام اخطارری به تالار مدیران وارد شدم.. ادمین را دیدم شمشیر آخته و تیر از زه به کمان پرداخته ..سخن در لبانم چون قاتوق به آفتاب خشکید.. از در حیلت بر آمدم و هندوانه ای به زیر بغل پیرجو هل دادم که آری تو چنینی و چنان و و چون تو پیش بروی, ادمین به نرمی روز های خویش رود.. پیرجو چون این کلمه از من بشنید شیر گشت و چون سهراب به آورد, سینه چاک نمود..
که ای مونس و قدرعنای من
وی همه یادت بود ذکر و ثنای من
مه چو بیند صورت زیبای تورا
پشت کوهش ماندو ناید پیش ادمین دادای من
گو چه بر تو آمد چنین افروختی
خنده هایت کو؟ کین لب به لب دوختی
یادم آید زیر کرسی و نوازشهای تو
خنده مستانه ات .. لاف از خطر کردن های تو
شاخه چون برگل نشیند خوشگل است
مر دلم را نشکن دگر.. کو پیجو پیجو گفتن های تو؟
چون شکر شعر بدینجا رسید ادمین بر آشفت و گفت..
اندکی خامش که هر چه آید بر سرم از دست توست