اندر حکایات باشگاه مهندسان

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه سرمد(خسیس) مي گن اگه سردت شد چيكار مي كني؟ مي گه ميرم بغل بخاري.
مي گن اگه خيلي سردت شد چي؟مي گه ميرم به بخاري نزديك تر ميشم.
مي گن اگه خيييلي سردت شد چي ؟ميگه ميرم به بخاري مي چسبم.
مي گن اگه خيييييلي خيييلي سردت شد چي ؟مي گه ميرم بخاري رو روشن مي كنم
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
به مهران گفتند: از چه رنگی خوشت می آید؟ گفت: کم رنگ
 

Alireza_2003

عضو جدید
کاربر ممتاز
مؤذنی ( سهیل ) بانگ می گفت و می دوید پرسیدند که چرا می دوی؟ گفت می گویند که آواز تو از دور خوش است می دوم تا آواز خود از دور بشنوم!
 

.Soheil

عضو جدید
کاربر ممتاز
علیرضا ميرود مسابقه بيست سوالي، رفقاش از پشت‌ صحنه بهش ميرسونن كه: جواب برج ايفله، فقط تو زود نگوی كه ضايع نشود. خلاصه مسابقه شروع ميشود، علیرضا ميپرسد: تو جيب جا ميگيرد؟ ميگویند: نه. علیرضا ميگه:...ها! پس حتماٌ برج ايفله


آقا همین جا اعلام میدارم تشکرام روزی 2 تا شده کلی با این دوتا کلی از خجالت دوستان در میام
 

Alireza_2003

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهیل را اسبی لاغر بود گفتند چرا این را جو نمی دهی گفت هر شب ده من جو می خورد گفتند پس چرا لاغر است گفت یکماه جوش در نزد من به قرض است!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
تفاوت طنز ادبی و جک

تفاوت طنز ادبی و جک

دوستان توجه داشته باشن اینجا تالار ادبیات بخش داستان ها و حکایت ها هستش.
حکایت چیست؟
حکایت نوعی از داستان کوتاه ‌است که در آن درس یا نکته اخلاقی به خواننده منتقل می‌گردد و معمولا این درس یا نکته در انتهای حکایت مشخص می‌شود. شخصیت‌های یک حکایت ممکن است افراد حیوانات یا اشیای بی‌جان باشند. زمانی که حیوانات به عنوان شخصیت مطرح هستند ممکن‌است مانند انسان‌ها صحبت کنند یا احساسات انسانی از خود نشان بدهند.یکی از بهترین نمونه های حکایت در زبان فارسی را می‌توان در هزار و یک شب دید و شخصیتهایی مثل بهلول و ملا نصرالدین که از قضای روزگار آدمهای حکیم و فاضل و دانشمندی بودن. حکایت‌ها معمولا طوری نوشته می‌شوند که خواننده به سادگی آنها را درک کند. ادبیاتی که در حکایت‌ها به کار برده می‌شود را ادبیات تعلیمی می‌نامند. برخی از حکایت‌ها نسل به نسل به افراد منتقل می‌شوند. برخی از حکایت‌ها سعی می‌کند با استعاره از اشیا و یا حیوانات نابخردی انسان را در رفتار و منش به وی نشان بدهند.بعضی حکایات ممکن است آکنده از طنز یا هزل باشند.

در حکایات برخی از حیوانات به خاطر رفتار خاصی شناخته می‌شوند.

* شیر اصالت یا شجاعت
* خروس لاف‌زنی
* طاووس غرور
* روباه فریب‌کاری
* گرگ حرص و آز
* اسب دلاوری
* گاو نفهمی
* خر پرکاری

حالا ما اینجا داریم حکایت ها رو روی کاراتکترهای مجازی باشگاه قرار میدیم به شوخی و طنز که هم لبخندی بر لب ها نقش بزنه و از فعالیت های یکنواخت خارج شده باشم هم اینکه نذاریم این فرهنگ و ادبیات غنی ما به دست فراموشی داده بشه.
خواهشا جک ها و پیامک هایی که بدست میارید و نیارید اسم ها رو اولش تغییر بدید.
اما جک یعنی از حالت حکمت آمیز بودن و حکایتی خارج، و در عوض وسیله ای شد برای استهزا و مسخره کردنِ دشمن و در لغت حکایت و طنز، تبدیل شدن به جوک و هجو و هزل
هرچند، رفتارِ جزئی و گفتار و گویش ِغریب و ویژگی های اخلاقی یه منطقه و نامأنوس بودن اون برای مردم مناطق دیگه و همینطور برخی اختلافات داخلی هم بی تاثیر نبود و الان هم اگر این رویه رو دنبال کنیم همان کار رو انجام دادیم.
چون این کار باعث میشه ما به دنبال حکایات بریم. کمی سخت هستش ولی این رو بدونید که حداقا حداقلش کمی معلومات بهمون اضافه میشه ولی جک چیزی رو بهمون اضافه نمی کنه.

با تشکر از شما دوستان گرامی.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
جنازه ای را بر راهی می بردند.پیرجویی با پسرش بر سر راه ایستاده بودند.پسر پرسید که در اینجا چیست؟گفت ادمی
گفت به کجا میبرندش؟
گفت به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی،نه نان و نه اب،نه هیزم و نه اتش،نه زر و نه سیم،نه بوریا و نه گلیم.
گفت:پدر مگر به خانه ی ما می برندش؟
 

Sky Shield

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی روزگاری مردی(پیرجو) به دربار خان زند(sky shield) میرود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان(sky shield) را ملاقات کند. سربازان(بر و بچ) مانع ورودش میشوند. خان زند(sky shield) درحال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد (پیرجو) را می شنود و می پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان (sky shield) ، وی دستور می دهد که مرد (پیرجو) را به حضورش ببرند. مرد (پیرجو) به حضور خان زند (sky shield) می رسد و کریم خان (sky shield) از وی می پرسد :" چه شده است که چنین ناله و فریاد می کنی؟" مرد (پیرجو) با درشتی می گوید:" دزد همه اموالم را برده و الان هیچ چیز در بساط ندارم!" خان (sky shield) می پرسد: "وقتی اموالت به سرقت می رفت تو کجا بودی؟" مرد (پیرجو) می گوید:"من خوابیده بودم!!!" خان (sky shield) گفت:" چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟" مرد (پیرجو) در این لحظه آنچنان پاسخی می دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می شود و سرمشق آزادی خواهان می شود.

مرد (پیرجو) می گوید:"من خوابیده بودم چون فکر می کردم تو بیداری"!

خان بزرگ زند (sky shield)لحضه ای سکوت می کند و سپس دستور می دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می گوید :"این مرد(پیرجو) راست می گوید ما باید بیدار باشیم......."

 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبی ادمین خواب بدید كه كسی ۹ دینار به او می دهد، اما او اصرار می كند كه ۱۰ دینار بدهد كه عدد تمام باشد. در این وقت، از خواب بیدار شد و چیزی در دستش ندید. پشیمان شد و چشم هایش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دینار را بده، قبول دارم.»
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرامش که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به اسپاو کرد و گفت:خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟ اسپاو با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو برای خودش مقبره ای ساخت، یکسال طول کشید تا مقبره ساخته شود، از دومان که معمار نکته سنجی بود پرسید: این مقبره به چه چیز دیگری نیاز دارد؟؟ گفت: وجود مدیر ارشد
 

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیلیش در مسجد بنك ميپخت. خادم مسجد که bmd بود، بدو رسيد. با او در سفاهت آمد.
هیلیش در او نگاه كرد. شل بود و كل و كور. نعر هاي بكشيد. گفت: اي مردك، خدا در حق تو چندان لطف نكرده است كه تو در حق خانة او چندين تعصب ميكني.
روزی به زیر آفتاب چپقی دم میکردم .بانو آتوسا را دیدم در نهایت اضطراب و تشویش.. علت را جویا شدم.. داستان را از زبان شیخ مان لرد چنین بیان نمود.. روزی به قصد اعلام اخطارری به تالار مدیران وارد شدم.. ادمین را دیدم شمشیر آخته و تیر از زه به کمان پرداخته ..سخن در لبانم چون قاتوق به آفتاب خشکید.. از در حیلت بر آمدم و هندوانه ای به زیر بغل پیرجو هل دادم که آری تو چنینی و چنان و و چون تو پیش بروی, ادمین به نرمی روز های خویش رود.. پیرجو چون این کلمه از من بشنید شیر گشت و چون سهراب به آورد, سینه چاک نمود..
که ای مونس و قدرعنای من
وی همه یادت بود ذکر و ثنای من
مه چو بیند صورت زیبای تورا
پشت کوهش ماندو ناید پیش ادمین دادای من
گو چه بر تو آمد چنین افروختی
خنده هایت کو؟ کین لب به لب دوختی
یادم آید زیر کرسی و نوازشهای تو
خنده مستانه ات .. لاف از خطر کردن های تو
شاخه چون برگل نشیند خوشگل است
مر دلم را نشکن دگر.. کو پیجو پیجو گفتن های تو؟

چون شکر شعر بدینجا رسید ادمین بر آشفت و گفت..
اندکی خامش که هر چه آید بر سرم از دست توست
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرایشگری ناشی (sharifi-1984)، تیغ کندی برداشت که با آن سر پیرجوی روستایی را بتراشد. اما مرتب سر او را می برید، و ضمن کار می خواست با مشتری حرف بزند تا سوزش جراحت را به فراموشی بسپارد؛ پس از او پرسید :
- آقا جان شما چند برادر هستید؟
روستایی گفت :
- دو برادر هستیم؛ ولی گمان می کنم که یکی از برادرها زیر تیغ شما مرحوم شود و از دنیا برود!!!!
 

Sky Shield

عضو جدید
کاربر ممتاز
عده‌اي در بيابان نشسته بودند و غذا مي‌خوردند. پیرجو كه از آنجا مي‌گذشت، بدون تعارف كنارشان نشست و شروع كرد به خوردن.

لرد پرسيد: «جناب عالي با كي آشناييد؟»

پیرجو غذا را نشان داد و گفت: «با ايشان»
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی لرد به گرمابه رفته بود تعدادی جوان در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به لرد کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!لرد ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند لرد این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لرد کبیر، مرغی سرخ کرده بر سر سفره ادمین دید، گفت: عمر این مرغ بعد از کشته شدن دراز تر از سالهای حیات او میشود.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
هیلیش از سهیل چيزي بخواست. او را دشنام داد و گفت: مرا كه رد م يكني از چه رو دشنام ميدهي؟ گفت: خوش ندارم كه دست تهي روانه ات سازم.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جاوید (Ju Ju) و پیرجو در مهمانی ادمین کنار هم نشسته بودند و با هم به آرامی حرف میزدند، ادمین گفت: دیگر چه دروغهایی میگویید؟ گفتند: شما را ستایش میکنیم
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
نمیمره هم

نمیمره هم

روزی لرد به گرمابه رفته بود تعدادی جوان در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به لرد کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!لرد ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند لرد این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!

آتوسایی بيمار شد، شوي را مي گفت: واي بر تو اگر بميرم چه ميكني؟ گفت: نميري چه كنم؟
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ادمینی شترش را گم کرد.سوگند خورد که اگر او را پیدا کند یک درهم بفروشد.[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مدتی بعد شترش پیدا شد.
شتر به پانصد درهم می ارزید.
وفا به سوگند برایش سخت شد.پس چاره ای اندیشید.
گربه ای را از گردن شترآویزان کرد و به بازار برد و می گفت:
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شتر به یک درهم،گربه به پانصد درهم.
میفروشم هر دو را با هم!
[/FONT]
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
جاوید (Ju Ju) و پیرجو در مهمانی ادمین کنار هم نشسته بودند و با هم به آرامی حرف میزدند، ادمین گفت: دیگر چه دروغهایی میگویید؟ گفتند: شما را ستایش میکنیم

هیلیشی را پرسيدند: شراب گرم را چه ناميد؟ گفت: گر م مي. گفتند: چون سرد شود چه خوانيدش؟ گفت: ما مجال ندهيم كه سرد شود.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
عده‌اي در بيابان نشسته بودند و غذا مي‌خوردند. پیرجو كه از آنجا مي‌گذشت، بدون تعارف كنارشان نشست و شروع كرد به خوردن.

لرد پرسيد: «جناب عالي با كي آشناييد؟»

پیرجو غذا را نشان داد و گفت: «با ايشان»

Sky Shield به سفر شد و زيان ديده بازگشت، او را گفتند: چه سود بردي؟ گفت: ما را از اين سفر سودي جز شكستن نماز نبود.
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی ادمین از یوزا رنجید و خواست او را اخراج کند، به مدیر ارشدش گفت که برو و از کنترل پنل او را اخراج دائم کن. پیرجو به دنبال اخراج دائم رفت. بقیه مدیران نزد یوزا ایستاده بودند. یوزا گفت: شما هم تا او مرا اخراج کند بیکار نباشید و به من اخطار دهید.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ادمینی شترش را گم کرد.سوگند خورد که اگر او را پیدا کند یک درهم بفروشد.[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مدتی بعد شترش پیدا شد.
شتر به پانصد درهم می ارزید.
وفا به سوگند برایش سخت شد.پس چاره ای اندیشید.
گربه ای را از گردن شترآویزان کرد و به بازار برد و می گفت:
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]شتر به یک درهم،گربه به پانصد درهم.
میفروشم هر دو را با هم!
[/FONT]

مردي از آتوسا شكايت به پیرجو برد. پیرجو گفت: خوش داري كه زنت بميرد؟ گفت: نه به خدا. گفت: واي بر تو مگر نه تو از وجود او در رنجي؟ گفت: آري ولي ترسم كه از شادي درگذشت او خود نيز درگذرم.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
سر پیری و معرکه گیری

سر پیری و معرکه گیری

سر پیری هیلیش هوس زن گرفتن کرد خبرش به همه جا رسید..گفتند:

هیلیش هشتاد ساله را فرزند آيد؟ گفت: آري! اگر بيست ساله جواني همسايه بود.
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز ملیسا در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش (گلابتون) که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد.

ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.

از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟

مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.

دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!
 

Lord HellisH

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پیرجو را گفتند امروز اخراج کردن بهتر است یا فردا در بهشت بودن؟؟ گفت میخواهم امروز اخراج کنم و فردا با بقیه مدیران به دوزخ روم!
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد
روزی به زیر آفتاب چپقی دم میکردم .بانو آتوسا را دیدم در نهایت اضطراب و تشویش.. علت را جویا شدم.. داستان را از زبان شیخ مان لرد چنین بیان نمود.. روزی به قصد اعلام اخطارری به تالار مدیران وارد شدم.. ادمین را دیدم شمشیر آخته و تیر از زه به کمان پرداخته ..سخن در لبانم چون قاتوق به آفتاب خشکید.. از در حیلت بر آمدم و هندوانه ای به زیر بغل پیرجو هل دادم که آری تو چنینی و چنان و و چون تو پیش بروی, ادمین به نرمی روز های خویش رود.. پیرجو چون این کلمه از من بشنید شیر گشت و چون سهراب به آورد, سینه چاک نمود..
که ای مونس و قدرعنای من
وی همه یادت بود ذکر و ثنای من
مه چو بیند صورت زیبای تورا
پشت کوهش ماندو ناید پیش ادمین دادای من
گو چه بر تو آمد چنین افروختی
خنده هایت کو؟ کین لب به لب دوختی
یادم آید زیر کرسی و نوازشهای تو
خنده مستانه ات .. لاف از خطر کردن های تو
شاخه چون برگل نشیند خوشگل است
مر دلم را نشکن دگر.. کو پیجو پیجو گفتن های تو؟

چون شکر شعر بدینجا رسید ادمین بر آشفت و گفت..
اندکی خامش که هر چه آید بر سرم از دست توست

گنده دهاني چو bmd نزد طبيب پیرجو شد و از درد دندان بناليد. پس چون پیرجو دهان
بگشود بوئي ناخوش به مشامش رسيد، گفت: اين كار صنعت من نباشد، نزد
چاه خويان شو.
 
بالا