اشعار و نوشته هاي عاشقانه

بی خیال

عضو جدید
یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ؛
گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ؛
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ؛
طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست ؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قهر مکن اي فرشته روي دلارا
ناز مکن اي بنفشه موي فريبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسنديده نيست اي گل رعنا
شاخه خشکي به خارزار وجوديم
تا چه کند شعله هاي خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اينهمه شيرين
چهره پر از خشم و قهر اينهمه زيبا
ناز ترا ميکشم به دديه منت
سر به رهت مينهم به عجز و تمنا
از تو به يک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زيباييم اسير محبت
هر دو به چشمان دلفريب تو پيدا
از همه بازآمديم و با تو نشستيم
تنها تنها به عشق روي تو تنها
بوي بهار است و روز عشق و جواني
وقت نشاط است و شور و مستي و غوغا
خنده گل راببين به چهره گلزار
آتش مي را ببين به دامن مينا
ساقي من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عيش و نوبت صحرا
آه چه زيباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه هاي گوارا
لب به لب جام و سر به سينه ساقي
آه که جان ميدهد به شاعر شيدا
از تو شنيدن ترانه هاي دل انگيز
با تو نشستن بهار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بي وفايي بس کن
بازآ بازآ به مهرباني بازآ
شايد با اين سرودهاي دلاويز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز يک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

تنها دلیل من که خدا هست و
این جهان زیباست،
وین حیات عزیز و گرانبهاست:
لبخند چشم توست!
هر چند با تبسم شیرینت،
آن چنان
از خویش می روم،
که نمی بینمش درست!
"فریدون مشیری"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

فریدون مشیری

من سکوت خويش را گم کرده ام
لاجرم در اين هياهو گم شدم
من که خود افسانه مي پرداختم
عاقبت افسانه مردم شدم
اي سکوت اي مادر فرياد ها
ساز جانم از تو پر آوازه بود
تا در آغوش تو در راهي داشتم
چون شراب کهنه شعرم تازه بود
در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردي به شهر ياد ها
من نديدم خوشتر از جادوي تو
اي سکوت اي مادر فرياد ها
گم شدم در اين هياهو گم شدم
تو کجايي تا بگيري داد من
گر سکوت خويش را مي داشتم
زندگي پر بود از فرياد من
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق،عشق می آفريند

عشق زندگی می بخشد

زندگی رنج به همراه دارد

رنج دلشوره می آفريند

دلشوره جرات می بخشد

جرات،اعتماد به همراه دارد

اعتماد اميد می آفريند

اميد زندگی می بخشد

زندگی عشق می آفريند

عشق، عشق می آفريند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر چه دل خون کنی از خاک درت نگریزیم
جز تو فریادرسی کو که درو آویزیم؟

گذری کن، که مگر با تو دمی بنشینیم
نظری کن که خوشی از سر و جان برخیزیم

مشت خاکیم به خون جگر آغشته همه
از چنین خاک درین راه چه گرد انگیزیم؟

هم بسوزیم ز تاب رخ تو ناگاهی
همچو پروانه ز شمع ارچه بسی پرهیزیم

بیم آن است که در خون جگر غرق شویم
بسکه بر خاک درت خون جگر می‌ریزیم

تا دل گمشده را بر سر کویت یابیم
همه شب تا به سحر خاک درت می‌بیزیم

نیک و بد زان توایم، با دگریمان مگذار
با تو آمیخته‌ایم، با دگری نامیزیم

راه ده باز، که نزد تو پناه آوردیم
بو که از دست عراقی نفسی بگریزیم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قلب من و تو را
پیوند جاودانه ی مهری است در نهان

پیوند جاودانه ی ما ناگسسته باد
تا آخرین دم از نفس واپسین من
این عهد بسته باد:gol:


*حمید مصدق*


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شب شرارتي است كه من گريه مي كنم
و صبح بر صداقت من رشك مي برد
با خوابهاي خاطره خوش بودم
هر چند خواب خاطره ام تلخ
ديگر تو را به خواب نمي بينم
حتي خيال من
رخساره تو را
از ياد برده است
ديروز طفل خواهرم از روي ميز من
تصوير يادبود تو را
اي داد برده است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق هر جا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
گر بسوزاند دز آتش. دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
تا ببینی عشق را آیینه وار
آتشی از جان خاموشت بر آر
هر چه می خواهی به دنیا درنگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش میزند در ما و من
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشید وار
عشق هستی زا و روح افزا بود
هر چه فرمان می دهد زیبا بود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل می‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی‌نوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی‌پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شایدم بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز الودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزان من
اتشی در سایه مژگان من
ای زگندمزارها سر شارتر
ای ز زرین شاخه ها پر بارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نو؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سینه دل سینه ها
سینه الودن به چرک کینه ها
در نوازش نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه یازارها
اه ای با جان من اویخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره با دو بال زرنشان
امده از دور دست اسمان
از تو تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هم اغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را اب تو
بستر رگهام راسیلاب تو
درجهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هایم از هرم خواهش سوخته
اه ای بیگانه با پیراهنم
اشنای سبزه زاران تنم
اه ای روشنان طلوع بی غروب
افتاب سرزمین های جنوب
اه اه ای سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این این خبر گیست
چلچراغی در سکوت و تیر گیست
غشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم من نیستم
حیف از ان عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
اه میخواهم که بشکافم ز هم
شایدم یکدم بیالاید به غم
اه میخواهم که بر خیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
ای دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان زخمه های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این ارزوها؟
ای نگاهت لای لائی سحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نمیخواب
شسته از من لرزه های اظطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیای من
ای مرا با شور شعر امیخته
اینهمه اتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به اتش سوختی
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه
وقت از تو خوندنه ستاره ء ترانه هام
اسم تو برای من قشنگترين آهنگه
بی تو يك پرنده اسير بی پروازم
با تو اما ميرسم به قله آوازم
اگه تا آخر اين ترانه با من باشي
واسه تو سقفی از آهنگ و صدا ميسازم
با يك چشمك دوباره منو زنده كن ستاره
نذار از نفس بيفتم تويي تنها راه چاره
آی ستاره آی ستاره بی تو شب نوری نداره
اين ترانه تا هميشه تو رو ياد من مياره
تويی كه عشقمو از نگاه من ميخونی
تويی كه تو تپش ترانه هام مهمونی
تويی كه هم نفس هميشه آوازی
تويی كه آخر قصه ء منو ميدونی
اگه كوچه صدام يك كوچه باريكه
اگه خونم بی چراغه چشم تو تاريكه
ميدونم آخر قصه ميرسي به داد من لحظه يكي شدن تو آينه ها نزديكه
[/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تن رود همهمه ی عمر , من پر از وسوسه ی خواب
واسه رویای رسیدن , من بی حوصله بی تاب

میون باور و تردید , میون عشق و معما
با تو هر نفس غنیمت , با تو هر لحظه یه رویا

با تو پر شور و نشاطم , تو هیاهوی نگاتم
تو یه آواز قشنگی , من تو آهنگ صداتم

مثل خنده رو لباتم , مثل اشک رو گونه هاتم
تو رو می بوسم و انگار شاعر شعر چشاتم

دشت پونه های وحشی رنگ التماس و خواهش
موج خاکستری باد , شعله ی گرم نوازش

بیا گل واژه ی عشق رو با تو هم صدا بخونم
تو رو دوست دارم و ای کاش تا ابد با تو بمونم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در انتظار رویت مائیم درخماری
نه رخوت خماری، بل وجد و بی قراری
آماده نبردیم بر ضد هر تباهی
فرمان نمای صادر ای حجّت خدایی
ای وارث محمد ای یادگار حیدر
دانای قبر زهرا صاحب زمان کجایی
چون مجتبی صبوری،همچون حسین قائم
در سجده همچو سجاد، صاحب زمان کجایی
درعلم همچو باقر،درصدق همچوصادق
درکظم همچو موسی، صاحب زمان کجایی
همچون رضا، رضایی،بروعده الهی
همچون تقی به تقوا ، صاحب زمان کجایی
همچون نقی توهادی،چون عسکری گرفتار
در پرده های غیبت ، صاحب زمان کجایی
مهرعلیست با تو،با توست تیغ حیدر
شاه نسیم و طوفان، صاحب زمان کجایی
دنیا اسیر گشته در بند ظلم و بیداد
ای مصلح جهانی، صاحب زمان کجایی
از ظلم و جور و ظالم دیگر اثر نماند
روزی که بر سرآید این دوره جدایی
مائیم وانتظارت،خواهیم از خدایت
تعجیل در ظهورت،، صاحب زمان کجایی
عهدی که با تو بستیم تا حشر هست با ما
در قبر هم بگوییم، صاحب زمان کجایی
یارب به حق زهرا،تعجیل کن در این امر
باشد که بر سر آید این دوره جدائی
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman, times, serif]عشق را رنگ نکنیم...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]که در آن پهنا دشت کفتران بال به بال[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]می روند تا فردا...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یا که باغبانی می کُند ناز گل میخک را[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]یا که دستی پُر محبت ، می کند سیب[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]از روی درخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عشق را رنگ نکنیم...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شاید در همین حوالی هست مرغ عشقی مادر[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بچه ها با لب باز می نگارند از دور رفتن مادر را[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]عشق را رنگ نکنیم...[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شاید هست جوانی که هنوز تکیه کردست بر درخت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و چه زیباست بقل کردن زانو بر لب دیوار بلند[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شاید هم هنوز هست مدرسه ای که می دهد درس محبت[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]و بچه ها با قلم خود می نویسند :[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]... عشق را رنگ نکنیم .[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند
شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند
ابر بي باران اندوهم
خار خشک سينه کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خالي است آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه
حاليا خاموش خاموشم
ياد از خاطر فراموشم
روز چون گل ميشکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر مي شود اين نوشکفته در سکوت دشت
روزها اين گونه پر پر گشت
چون پرستوهاي بي آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اينک اينجا شعر و ساز و باده آماده است
من که جام هستيم از اشک لبريز است ميپرستم
در پناه باده بايد رنج دوران را ز خاطر بر د
با فريب شعر بايد زندگي را رنگ ديگر داد
در نواي ساز بايد ناله هاي روح را گم کرد
ناله من ميترواد از در و ديوار
آسمان اما سراپايش گوش و خاموش است
همزباني نيست تا گويم بزاري اي دريغ
ديگرم مستي نمي بخشد شراب
جام من خالي شدست از شعر ناب
ساز من فرياد هاي بي جواب
نرم نرم از راه دور
روز چون گل ميشکوفد بر فراز کوه
روشنايي مي رود در آمان بالا
ساغر ذرات هستي از شراب نور سرشار است اما من
همچنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب
همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب
همچنان لبريز ز اندوه مي پرسم
جام اگر بشکست
ساز اگر بگسست
شعر اگر ديگر به دل ننشست
 

nadernorozi

عضو جدید
:heart:
گشت خندان غنچه زیبای تو در باغ شعر
می چکد چون ژاله زیبای تو دراز ابر مهر

ریشه زد چون عشق تو در ساحت افکار من
برگ برگ عشق تو دردفتر اشعار من

جوهری از رنگ سبز و دفتری از برگ گل
صد غزل از گلشن راز دلنواز همرنگ گل

می روم در کوچه باغ عشق تو من شاد شاد
می گریزم پشت برغم باغ تو باغ مراد

صد هزاران در چه شاداب زین دریای عشق
میروم با عشق لالا قعر این دریای عشق

می روم با ذورق رویای خود برموج عشق
چنگ بر گیسوی دریا همره امواج عشق

میروم تا میکده تا جام مل گیرم سحر
ساقیا با من بگو از باده های چون گهر

کوچه باغ خستگی را رهسپارم وقت شعر
دل پریشان همچو مجنونمیروم تا باغ مهر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق، شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوته‌ی سودا نهاد

گفتگویی در زبان ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد

داستان دلبران آغاز کرد
آرزویی در دل شیدا نهاد
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بگذار سر به سينه من تا که بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد که پيش ازين نپسندي به کار عشق
آزار اين رميده سر در کمند را
بگذار سر به سينه من تا بگويمت
اندوه چيست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته جان
عمري است در هواي تو از آشيان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببينمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شايد که جاودانه بماني کنار من
اي نازنين که هيچ وفا نيست با منت
تو آسمان آبي آرام و روشني
من چون کبوتري که پرم در هواي تو
يک شب ستاره هاي ترا دانه چين کنم
با اشک شرم خويش بريزم به پاي تو
بگذار تا ببوسمت اي نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت اي چشمه شراب
بيمار خنده هاي توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوي مني گرم تر بتاب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دختر رز

اي مسافر , سفر عشق خطر در خطر است
ره پر از پيچ و خم و صخره و كوه و كمر است
گر هوايي به سرت هست از اين ره برگرد
كه دراين باديه اول قدمش ترك سر است
كعبه و بتكده و دير و كليسا بگذار
محفل صدق و صفا قبله اهل نظر است
ما مشيت زدگان چون افق آينه ايم
نور مهتابي مان از لب بامي دگر است
بر سر كوي تو جز پاي عنايت نرسد
هر كه با پاي خودي جست تو را , در به در است
شاهد دعوي ما غير جنون در ره عشق
سرخي اشك و رخ زرد و خروش جگر است
ساقيا قفل ز خلوتگه عصمت بردار
دل ديوانه ام از دختر رز مست تر است
اين سيه طره كه بر گرد رخت مي پيچد
قصه غائله يا فتنه دور قمر است
گندم خال تو افكند ز خلدم بر خاك
اين گنه سر سرافرازي نوع بشر است
دل ما دور نرفته است كه ره گم بكند
وعده گاه دل و دلدار همين دور و بر است
بر نشان نامه ارفع خط نسيان بكشيد
كه چو از دوست خبر يافت ز خود بي خبر است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدا كن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي رويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف درمتن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تابرايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است
كسي نيست
بيا زندگي را بدزديم آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيزها را ببينيم
ببين عقربك هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي كنند
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي ام
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را
مرا گرم كن
و يك بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت يك سنگ
اجاق شقايق مرا گرم كرد
در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم
من از سطح سيماني قرن مي ترسم
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد صدا كن مرا
و من در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو بيدار خواهم شد
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم و افتاد
حكايت كن از گونه هايي كه من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند
در آن گير و داري كه چرخ زره پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد
و آن وقت من مثل ايماني از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز يك باغ خواهم نشانيد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست
خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست
چه سحر کرد ندانم دو چشم جادوی تو؟
که از نظارگیان ناله و فغان برخاست
به تیر غمزه، ازین بیش، خون خلق مریز
که رستخیز به یکباره از جهان برخاست
بدین صفت که تو آغاز کرده‌ای خونریز
چه سیل خواهد ازین تیره خاکدان برخاست!
بیا و آب رخ از تشنگان دریغ مدار
طریق مردمی آخر نه از جهان برخاست؟
چنین که من ز فراق تو بر سر آمده‌ام
گرم تو دست نگیری کجا توان برخاست؟
تو در کنار من آ، تا من از میان بروم
که هر کجا که برآید یقین گمان برخاست
به بوی آنکه به دامان تو درآویزد
دل من از سر جان آستین‌فشان برخاست
عراقی از دل و جان آن زمان امید برید
که چشم مست تو از خواب سرگران برخاست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود

سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود

دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود

من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود

سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود

بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در کدامین چمن ای سرو به بار آمده‌ای؟
که رباینده‌تر از خواب بهار آمده‌ای
با گل روی عرقناک، که چشمش مرساد!
خانه‌پردازتر از سیل بهار آمده‌ای
چشم بد دور، که چون جام و صراحی ز ازل
در خور بوس و سزاوار کنار آمده‌ای
آنقدر باش که اشکی بدود بر مژگان
گر به دلجویی دلهای فگار آمده‌ای
بارها کاسه‌ی خورشید پر از خون دیدی
تو به این خانه به دریوزه چه کار آمده‌ای؟
نوشداروی امان در گره حنظل نیست
به چه امید به این سبز حصار آمده‌ای؟
تازه کن خاطر ما را به حدیثی صائب
تو که از خامه رگ ابر بهار آمده‌ای
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر سخته که عشقت روبروت باشه
نتونی هم صداش باشی
چقدر سخته که يک دنيا بها باشی
نتونی که رها باشی
چقدر سخته...
چقدر سخته که بارونی بشی هر شب
نتونی آسمون باشی
چقدر سخته که زندونی بمونی بی در و ديوار
نتونی همزبون باشی
چقدر سخته...
"چه بدبخته قناری که بخونه
اما روياش حسه بيرونه
چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون
غمش يک قطره بارونه(2بار)"
چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه
ولی ظاهر پر از خنده
چقدر سخته که عشقت آسمون باشه
ولی آسون بگن چنده
چقدر سخته کلامت ساده پرپر شه
نتونی ناجيِش باشی
چقدر سخته که موندن راه آخر شه
نتونی راهيِش باشی
چقدر سخته توو خونت عين مهمون شی
بپوسی خسته بيرون شی
چقدر سخته دلت پر باشه ساکت شی
ولی توو سينه داغون شی
چقدر سخته که يک دنيا صدا باشی
ولی از صحنه ی خوندن جدا باشی
چقدر سخته که نزديک خدا باشی
ولی غرق ادا باشی
"چه بدبخته قناری که بخونه
اما روياش حسه بيرونه
چه بدبخته گلی که مونده تو گلدون

غمش يک قطره بارونه
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا
چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم

او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد
سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما چيزي خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان
کاش تنها نبودم
فکر مي کني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي آيد ؟
کاش تنها نبودي
آن وقت که مي تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
مي داني ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قايقي مرا مي برد
انگار روي شيب برف ها با اسکي مي روم و
مرا ببخش
ولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟
مي شنوي ؟
انگار صداي شيون مي آيد
گوش کن
مي دانم که هيچ کس نمي تواند عشق را بنويسد
اما به جاي آن
مي توانم قصه هاي خوبي تعريف کنم
گوش کن
يکي بود يکي نبود
زني بود که به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن کلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشکر نشسته بود و کتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
کدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافي ؟
مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش که منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم که
بي نهايت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
که انژاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديک مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يک دسته مي کردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم که در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
کسي را دوست مي دارم...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديگر چگونه ماه
آوازهاي طرح جاري نورش را
تكرار مي كند
بعد از تو من چگونه
اين آتش نهفته به جان را
خاموش ميكنم ؟
اين سينه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش مي كنم؟
من با اميد مهر تو پيوسته زيستم
بعد از تو ؟ اين مباد كه بعد از تو نيستم
بعد از تو آفتاب سياه است
ديگر مرا به خلوت خاص تو راه نيست
بعد از تو
در آسمان زندگيم مهر و ماه نيست
بعد از من آسمان آبي است
آبي مثل هميشه
آبي
 

Similar threads

بالا