اشعار و نوشته هاي عاشقانه

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روی تو به دلبری جهان می‌گیرد

زلف تو زره‌گری از آن می‌گیرد

جزعت به نظر زبان دل می‌بندد

لعلت به شکر طوطی جان می‌گیرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

جانا، حدیث حسنت، در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت، در صد زبان نگنجد
سودای زلف و خالت، در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالت، جز در گمان نگنجد
هرگز نشان ندادند، از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت، اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت، از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید، هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت، یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید، جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها، گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید، در آسمان نگنجد
عطّار وصف عشقت، چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت، اندر بیان نگنجد
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز ليلايي شنيدم يا علي گفت
به مجنون چون رسيدم يا علي گفت

مگر اين وادي دارالجنون است
كه هر ديوانه ديدم يا علي گفت

نسيمي غنچه اي را باز مي كرد
به گوش غنچه كم كم يا علي گفت

چمن با ريزش باران رحمت
دعايي كرد و او هم يا علي گفت

يقين پروردگار آفرينش
به موجودات عالم يا علي گفت

دلا بايست هر دميا علي گفت
نه هر دم بل دمادم يا علي گفت

به هر روز و به هر شب يا علي گفت
به هر پيچ و به هر خم يا علي گفت

خمير خاك آدم را سرشتند
چو بر مي خواست آدم يا علي گفت

علي در كعبه بر دوش پيمبر
قدم بنهاد وآن دم يا علي گفت

عصا در دست موسي اژدها گشت
كليم آنجا مسلّم يا علي گفت

ز بطن حوت ، يونس گشت آزاد
ز بس در ظلمت يم يا علي گفت

به فرقش كي اثر مي‌كرد شمشير
شنيدم ابن ملجم يا علي گفت

مگر خيبر ز جايش كنده ميشد
يقين آن دم علي هم يا علي گفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لاله داغدیده را مانم
کشت آفت رسیده را مانم

دست تقدیر از تو دورم کرد
گل از شاخ چیده را مانم

نتوان بر گرفتنم از خاک
اشک از رخ چکیده را مانم

پیش خوبانم اعتباری نیست
جنس ارزان خریده را مانم

برق آفت در انتظار من است
سبزه نو دمیده را مانم

تو غزال رمیده را مانی
من کمان خمیده را مانم

به من افتادگی صفا بخشید
سایه آرمیده را مانم

در نهادم سیاهکاری نیست
پرتو افشان سپیده را مانم

گفتمش ای پری که رامانی؟
گفت : بخت رمیده را مانم

دلم از داغ او گداخت رهی
لاله داغدیده را مانم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن عشق که دیده گریه آموخت ازو
دل در غم او نشست و جان سوخت ازو
امروز نگاه کن که جان و دل من
جز یادی و حسرتی چه اندوخت ازو

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارم
و گر من زو شوم پنهان به پیدایی کشد زارم

دو رنگی در میان ما به یک بار آن چنان کم شد
که غیر از نقش یک رنگی، نه او دارد، نه من دارم

دلم گر چشم اقراری براندازد بغیر او
دو چشم او برانگیزد جهانی را به انکارم

مرا از بس که او دم داد و دل غم دید در عشقش
غمش بگسیخت تسبیحم، دمش دربست زنارم

میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال او
از آن شب واله و حیران، نه در خوابم، نه بیدارم

تو از هر چاردیواری نشان من چه می‌پرسی؟
که یار از شش جهت بیرون و من در صحبت یارم

کسی کو جان من باشد چه با او دوستی ورزم؟
نباشد دوستی با او که خود را دوست میدارم

ز باغ ورد او دوری نخواهم کرد تا هستم
بهل، تا داغ ورد او بسوزد اوحدی‌وارم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عطار

عطار

جان سوخته پای بست آمد بی تو
وز دست شده به دست آمد بی تو

تا خیلِ خیال تو شبیخون آورد
بر قلبِ بسی شکست آمد بی تو
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از عشق تو درجهان سمر خواهم شد

وز دست غمت زیر و زبر خواهم شد

وانگه زپس هزار شب بی‌خوابی

گریان گریان به خواب درخواهم شد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تمناي تو كردم كه تو با من باشي
تو به من گفتي هرگز.هرگز
پاسخي سخت و درشت و مرا غصه اين هرگز كشت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق اگربا تو بيايد به پرستاري من
قصه عشق شود قصه بيماري من
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در کجاي اين فضاي تنگ بي آواز
من کبوترهاي شعرم را دهم پرواز
شهر را گويي نفس در سينه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگي از برگي نمي جنبد
آٍمان در چارديوار ملال خويش زنداني است
روي اين مرداب يک جنبنده پيدا نيست
آفتاب از اينهمه دلمردگي ها رويگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدايي را زبان بسته است
زندگي سر در گريبان است
اي قناري هاي شرينکار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
اي خروشان موجهاي مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من ميميرد و هنگام مرگش نيست
زيستن را در چنين آلودگي ها زاد و برگش نيست
اي تپش هاي دل بي تاب من
اي سرود بيگناهي ها
اي تمنا هاي سرکش
اي غريو تشنگي ها
در کجاي اين ملال آباد
من سرودم را کنم فرياد
در کجاي اين فضاي تنگ بي آواز
من کبوترهاي شعرم را دهم پرواز
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
باتو خواهم رقصيد باتوخواهم خنديد
همه شعرم را به تو خواهم بخشيد
گريه اگر بگذارد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند

مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
فهميدن عشق را چه مشکل کردند
ما را ز درون خويش غافل کردند
انگار کسي به فکر ماهي ها نيست
سهراب بيا که آب را گل کردند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست
خیره بر سایه های وحشی بید
می خزم در سکوت بستر خویش
باز دنبال نغمه ای دلخواه
می نهم سر بروی دفتر خویش
 

engineer saba

عضو جدید
کاربر ممتاز
وا فریادا زعشق وافریادا
کارم به یکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا، دادا
ورنه من و عشق هرچه بادا،بادا
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از آرزوی خیال تو روز دراز در بند شبم با دل پر درد و نیاز
وز بی‌خوابی همه شب ای شمع طراز می‌گویم کی بود که روز آید باز

* * *
ای دست تو در جفا چو زلف تو دراز وی بی‌سببی گرفته پای از من باز
دی دست زاستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن ناز

* * *
آن شد که من از عشق تو شبهای دراز با مه گله کردمی و با پروین راز
جستم ز تو چون کبوتر از چنگل باز رفتم نه چنان که دیگرم بینی باز

* * *
زان شب که به روز برده‌ام با تو به ناز روز و شبم از غمت سیاهست و دراز
بس روز چنین بی‌تو به سر خواهم برد تا با تو شبی چنان به روز آرم باز

* * *
دل شادی روز وصلت ای شمع طراز با صد شب هجر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز با روز وصال بی‌غمی گوید باز
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي پادشه خوبان داد از غم تنهايي
دل بي تو به جان آمد وقت است كه باز آيي


اي درد توام درمان در بستر ناكامي
وي ياد توام مونس در گوشه تنهايي


مشتاقي ومهجوري دور از تو چنانم كرد
كز دست بخواهد شد پاياب شكيبايي


دايم گل اين بستان شاداب نمي ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي


در دايره قسمت ما نقطه تسليميم
لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي


فكر خود و راي خود در عالم رندي نيست
كفر است در اين مذهب خود بيني و خود رايي


يارب به كه شايد گفت اين نكته كه در عالم
رخساره به كس ننمود آن شاهد هر جايي
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اشكي به چشم و در دلم آهي نمانده است
ديگرا مرا ز عشق گواهي نمانده است

در چشم بي فروغ من از رنج انتظار
غير از نگاه مانده به راهي نمانده است

در سينه سر چرا نكشم چونكه بر سرم
جز سايه هاي بخت سياهي نمانده است

در دوره اي كه عشق گناه است بر دلم
جز جاي داغ مهر گناهي نمانده است

نوري زمهر تو نيست به دلهاي دوستان
لطفي دگر به جلوه ي ماهي نمانده است

در باغ خشك دوستي اي باغبان عشق
از گل گذشته برگ گياهي نمانده است

شور و حلاوتي ز كلامي نديده ام
شوقي و جذبه اي به نگاهي نمانده است

حسرت كشي ببين كه دگر از وجود من
جز ناله هاي گاه به گاهي نمانده است
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سرا پا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در یبن جمع
لاله ام که از داغ تنهای به صحرا سوختم
همچون آن شمعی که افروزند نه پیش آفتابچ
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم ازآتش دل درمیان موج اشک
شور بختی بین که درآغوش دریا سوختم
شمع وگل هرکدام شعله ای درآتشند
درمیان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتا ب بود
رفتم و از ماتم خودعالمی راسوختم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق يعني يك تيمم يك نماز
عشق يعني عالمي رازو نياز
عشق يعني چون محمد پا به راه
عشق يعني همچو يوسف قعر چاه
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه زيبايی های بی پيرايه ازعشق سرچشمه می گيرند،اماعشق از چه چيز سرچشمه می گيرد؟ عشق از جنس چيست ؟ اين فرا طبيعی از کدامين طبيعت جاری شده است؟ زيبايی زاده ی عشق است. عشق زاده ی توجه و اعتناست ، توجه ای ساده به ساده ها . توجه ای متواضعانه به هر آنچه که متواضع و بی پيرايه است . توجه ای زنده به همه ی زندگی ها .

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق از نگاه مولانا:
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد وان نا تمام
زانکه تاریخ قیامت را حد است
حد کجا آن جا که وصف ایزدست

عشق از نگاه حافظ:
از صداي سخن عشق نديدم خوشتر
يادگاري که در اين گنبد دوار بماند

عشق از نگاه شهريار:
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
چو مردم از تن و جان وارهاندم از زندان
به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دفتر زندگى انسان‌ها با واژه محبت آغاز شده است و در آخرین لحظات زندگى سرشار و لبریز از عشق و دلدادگى به سرچشمه محبت مى‌پیوندند، پس آغاز و سرانجام زندگى و هستى از مهر و محبت آکنده است و آنان که از محبت بی بهره اند چگونه می توان نامشان را بر جریده انسانیت نوشت؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جواني شمع ره کردم که جويم زندگاني را

به دنبال جواني کوره راه زندگاني را

کنون با بار پيري آرزومندم که برگردم

که شب در خواب بيند همرهان کارواني را

به ياد يار ديرين کاروان گم‌کرده رامانم

چه غفلت داشتيم اي گل شبيخون جواني را

بهاري بود و ما را هم شبابي و شکر خوابي

که در کامم به زهرآلود شهد شادماني را

چه بيداري تلخي بود از خواب خوش مستي

خدايا با که گويم شکوه‌ي بي همزباني را

سخن با من نمي‌گوئي الا اي همزبان دل

به پاي سرو خود دارم هواي جانفشاني را

نسيم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان ديده

خدايا بر مگردان اين بلاي آسماني را

به چشم آسماني گردشي داري بلاي جان

که از آب بقا جوئيد عمر جاوداني را

نميري شهريار از شعر شيرين روان گفتن
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دياري كه در او نيست كسي يار كسي
كاش يارب كه نيفتد به كسي ، كار كسي
هر كس آزار منِ زار پسنديدولي
نپسنديد دلِ زار من آزارِ كسي

آخرش محنت جانكاه به چاه اندازد
هر كه چون ماه برافروخت شبِ تارِ كسي
سودش اين بس كه به هيچش بفروشند چو من
هر كه باقيمت جان بود خريدار كسي

سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نكوشيد پس گرمي بازار كسي
غير آزار نديدم چو گرفتارم ديد
كس مبادا چو من زار گرفتار كسي

تا شدم خار تو رشكم به عزيزان آيد
با الها ! كه عزيزي نشود خوار كسي
آنكه خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزي است هوادار كسي
لطف حق يار كسي باد كه در دوره ما

نشود يار كسي تا نشود باركسي
گر كسي را نفكنديم بسر سايه چو گل
شكر ايزد كه نبوديم به پا خار كسي

شهريارا سرم من زير پس كاخ ستم
به كه بر سرفتدم سايه ديوار كسي

شهريار
 

Similar threads

بالا