شبی از شبهای خدا
امشب از ان شبهای زشت خداست.
امشب از ان شبهاست که شمع دلم اب ميشود به اتش غصه
و ميچکد از گونه های سرخ از تب غصه ام قطره قطره.
اما کجاست ان مرهم دل که ريزد اشک پا به پايم
که شايد ارام گيرد اين دل شعله ورم.
کجاست تا خاموش کند ان اتش غصه را قطره قطره
اشکهای ان شمع شعله گرفته از اتش عشق.
نيست اما او.. نيست...
پس سزاست بر من
که ببارم چون ابر
که اشک ريزم چون شمع.
امشب از ان شبهای زشت خداست.
امشب از ان شبهاست
که تلخی زندگی اتش زده به قصر شاديم
شادی نه دلخوشی خياليم.
که ذهنم روان و زبانم لال
اما دستم دوان.
که می بارد از اسمان ابری چشمانم اشکهايی همه شور.
که می چکد از دستهای يخ زده از سردی درونم کلمه هايی همه تلخ.
امشب از ان شبهاست که
به صليب می کشم روحم را روی هر برگ کاغذ
با ميخهای فولادی کلمه هايی همه داغ
داغ از تب روزگار.
امشب از ان شبهای زشت خداست.
امشب از ان شبهاست که شمع دلم اب ميشود به اتش غصه
و ميچکد از گونه های سرخ از تب غصه ام قطره قطره.
اما کجاست ان مرهم دل که ريزد اشک پا به پايم
که شايد ارام گيرد اين دل شعله ورم.
کجاست تا خاموش کند ان اتش غصه را قطره قطره
اشکهای ان شمع شعله گرفته از اتش عشق.
نيست اما او.. نيست...
پس سزاست بر من
که ببارم چون ابر
که اشک ريزم چون شمع.
امشب از ان شبهای زشت خداست.
امشب از ان شبهاست
که تلخی زندگی اتش زده به قصر شاديم
شادی نه دلخوشی خياليم.
که ذهنم روان و زبانم لال
اما دستم دوان.
که می بارد از اسمان ابری چشمانم اشکهايی همه شور.
که می چکد از دستهای يخ زده از سردی درونم کلمه هايی همه تلخ.
امشب از ان شبهاست که
به صليب می کشم روحم را روی هر برگ کاغذ
با ميخهای فولادی کلمه هايی همه داغ
داغ از تب روزگار.