اشعار و نوشته هاي عاشقانه

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
عشق را به بازی میگیرم
به بهانه اینکه
تنها
نباشیم
اما
اخر
بی انصافها
وقتی
تنهایتان را
دیگری پر کرده
به انکه
تنهایش را دزدید
هم نگاهی اگر نمیکنید
خداحافظی که میتوانید بکنید
تا با دیگری
تنهایش را پر کند
 

zahra.71

عضو جدید
کاربر ممتاز
با قلم مي‌گويم:
 - اي همزاد، اي همراه،
 اي هم سرنوشتهر دومان حيران بازي‌هاي دوران‌هاي زشت.شعرهايم را نوشتي دست‌خوش؛اشك‌هايم را كجا خواهي نوشت؟

 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
جانمان را
به لب میرساند
این ادمها
وقتی
عاشقند
همه چیز
زیباست
اما
وقتی
دیگر
عاشق نیستند
همه چیز سیاه هست
اما
خاکستری
بهترین
انتخابی
بود که میشد کرد
اخر
نه همه چیز را سیاه خواهی دید
و نه
سپید
 

succulent

عضو جدید
زير اين سقف كه پا بند تكاني هم نيست

لرزش شعر نباشد ، هيجاني هم نيست

شب !براي تب آيينه دراز است اما

شعر اگر باشد و ديدار تو آ ني هم نيست

چه كنم چشم تو بر چشم من آوار شده ست

سر ِ اين زلزله جاي نگراني هم نيست

تو به ابري تر از اين فاصله مي انديشي

من به اين در د كه رد هيجاني هم نيست

عقده ي شعر مزين به نگاهت شده است

گيرم اين عقده نه!غده! سرطاني هم نيست

اين چه بيماري حادي ست كه پيدا كردم؟

قهرمانم توئي و از تونشاني هم نيست
 

succulent

عضو جدید
من لایق تو نیستم آری از این به بعد...

فهمیده ام که دوست نداری از این به بعد...

باران که قید باغچه ها را نمیزند!

باران قرار بود بباری از این به بعد

تا کوچه از حضور شما مفتخر شود

باید دوباره یاس بکاری از این به بعد

یخهای قله های غرور آب میشود

در دشت های سبز تو جاری از این به بعد

چیزی نمانده است از آن روزها بجز

یک زخم چرک کرده کاری از این به بعد

باید تو هم برای خودت زندگی کنی

جز انتظار مانده چه کاری از این به بعد
 

succulent

عضو جدید
چند وقتي است كه من بي خبر ازحال توام

مثل يك سايه ي مشكوك به دنبال توام!

خوب من! بد به دلت راه مده چيزي نيست

من همان نيمه ي آشفته ی هر سالِ توام!

تو اگر باز كني پنجره اي سمتِ دلت

مي توان گفت كه من چلچله ي لال توام!

سالها گوش به فرمانِ نگاهت بودم

چند روزيست كه بازيچه ي اميال توام،

گِله اي نيست كه برداري ودورم ريزي

من همان ميوه ي پوسيده ي اقبالِ توام

مثل يك پوپكِ سرمازده در بارش برف-

سخت محتاج به گرماي پروبالِ توام!

زندگي زير سرِ توست اگرلج نكني

باز هم مال خودت باش خودم مال توام!
 

succulent

عضو جدید
من خواستم که خواب و خيال خودم شوی

رويا شوی اميد محال خودم شوی

لرزيد دستهايم و سرگيجه ام گرفت

آوردمت دليل زوال خودم شوی

يا در دلم شناور يا بر تنم روان

ماهی و ماه حوض زلال خودم شوی

هر روز بيشتر به تو نزديک می شوم

چيزی نمانده است که مال خودم شوی

حالا تو چشمهای منی ابر شو ببار

تا قطره قطره گريه به حال خودم شوی

عاشق نمی شوی سر اين شرط بسته ام

نه ... حاضرم ببازم و مال خودم شوی
 

succulent

عضو جدید
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم

دیگر به فکر همنفسی جز تو نیستم

عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد

وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم

بعد از چقدر اینطرف و آنطرف زدن

فهمیدهام که در هوسی جز تو نیستم

یک آسمان اگر چه برویم گشوده است

من راضیم که در قفسی جز تو نیستم

حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز

دیگر به فکر هیچکسی جز تو نیستم
 

succulent

عضو جدید
بايد کمک کنی کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند - پرم را شکسته اند

نه راه پيش مانده برايم نه راه پس

پلهای امن پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخ های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دوروبرم را شکسته اند

گلهای قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهانهای هرزه گو

با سنگ حرف مفت سرم را شکسته اند
 

succulent

عضو جدید
ایـــن روزها تــمام حـواسـم بـه زنـدگیـست

ترجـیـح مـی دهــم نفسی زنـــدگــی کـــنم

ترجـیـح می دهــم شـده حتـی به زور وهـم

با هــر بـهانه ای ٬ هوسی ... زنــدگـی کــنم

حتی اگـر ... اگـر بشــود پشــت پلــک هـات

در پشــت میــله ی قفسی زنــدگــی کنـم ـ

زیباست ! ـ اینکه قید مرا ... نه نمی شود

من بی تو ... بی تو با چه کسی زندگی کنم

شـیریـن من حقــیقـت من تلخ ـ تلخ نیســت

رفتـی کــه بـا خـیال گسی زنــدگـــی کــــنم

بعد از تو هیــچ کس ... به خــدا مثل تو نشـد

بعــد از تو نه ... نـشد نفسی زنــدگــی کــنم

حــالا تــمـــام ثــانیـــه هـــا ... آرزو شـــدنـــد

شــایــد دوبـــاره تـــو بــرسی زنــدگـــی کنم
 

succulent

عضو جدید
تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم

بگذار در جدا شدن از یار جان دهم

همچون نسیم میگذرد تا به رفتنش

چون بوته زار دست برایش تکان دهم

دل برده از من آنکه زمن دل بریده است

دیگر دی این قمار نباید زیان دهم

یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود

چون نیستم صبور چرا امتحان دهم

یوسف فروختن به زر ناب هم خطا است

نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم
 

succulent

عضو جدید
خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها معادله ها احتمالها

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قاعده ها و مثال ها

خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محالها
 

succulent

عضو جدید
عشق تا بر «دل» بیچاره فروریختنی است

دل اگر کوه! به یکباره فروریختنی است

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم

من که دانم دیواره فروریختنی است

آسمانی شدن از خاک بریدن میخواست

بی سبب نیست که فواره فروریختنی است

از زلیخای ِ درونت بگریز ای یوسف

شرم این پیرهن پاره فروریختنی است

هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه

ماه در آب همواره فروریختنی است
 

succulent

عضو جدید
هم دعا کن گِره از کار ِ تو بگشاید عشق

هم دعا کن گِره ی تازه نیفزاید عشق

قایقی در طلبِ موج به دریا پیوست

باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق

عاقبت راز ِ دلم را به لبانش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گُل کرد

می توان سوخت، اگر امر بفرماید عشق

پیله ی رنج ِ من، ابریشم ِ پیراهن شد

شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق!
 

succulent

عضو جدید
بین رویاهای هر شب جستجویت می کنم

گل عشق منی هر لحظه بویت می کنم

برگ برگ خاطراتم را خزان بر باد داد

ای بهار باغ رویا آرزویت می کنم

یک بغل شعر و غزل را از نگاهت چیدم و

این غزلها را فدای آرزویت می کنم

سبز در رویایم امشب گر شوی ای صبح جان

با دل رنجیده ی خود رو به رویت می کنم

دوستت دارم ولی من با تمام قصه ها

خویش را قربان یک تار مویت می کنم

لایقت شاید نباشد لیک یک شب عاقبت

آبرویم را فدای آبرویت می کنم
 

succulent

عضو جدید
جــامــانده ام ، تو رفته ای امـّـا بدون من

بـَُردی تـمــام زنـدگــــی ام را بدون من

تو رفـتــه ای و پشت سرت آب می شـوم

روشن تر است صبـح تو ، فــردا بدون من

تنهــا به فکر رفتن از این شـهــر بودی و

اصــلاً مـهــم نبود که بـا ... یـا بدون من

عــادت چـقــدر زود مـرا از دل تو شست

خــو کـرده ای به چـرخش دنیا بدون من

گفتی نمی روی به بهشتی که بی من است

حـــالا نشستـه ای لـب دریـــا بدون من

بـــاور نـمی کـنـم که بخواهی برای خود

دنیـــای سبــزِ مخملـی ات را بدون من

ایـن جــاده ها که از تو مرا دور کرده اند...

از مـن گــرفـته اند تـو را تـــا بدون من –

دور از نـگــاه مضطـربم عـاشقت کنند ...

خوش بـاش تا همیشه و هرجا بدون من
 

succulent

عضو جدید
تو دیدی اشک چشمم را ولی بی اعتنا رفتی

سکوت گریه هایم را شنیدی ، بی صدا رفتی

همیشه این سوال بی جواب آواره ام میکرد:

مرا لایق ندیدی؟ سیری از من؟ یا ...چرا رفتی؟

من و یادت همیشه باهمیم عاشق تر از دیروز

رفیق نیمه راه عشق ! بدون ما کجا رفتی ؟

عجب دنیای بی رحمی ! تو می رفتی ویک عاشق

تو را با گریه هایش بدرقه می کرد ، تا رفتی

مسیر کوچه های رفتنت بن بست تقدیر است

چرا از سرنوشت عاشقت ، نا آشنا رفتی ؟
 

succulent

عضو جدید
بالاتر از سیاهی چشمت سیاه نیست

جز امتداد پلک تو شب را پناه نیست

ای کاش در سیاهی چشم تو گم شوم

تا باورت شود که دلم سربه راه نیست

با رقص زلفهای تو در سینه ی نسیم

در پیچ و تاب موی تو ماندن گناه نیست

دست خودم که نیست ببین عاشقت شدم

با آن بهانه ای که بجز یک نگاه نیست

دست مرا رها کنی از دست می روم

دلخور نشو که جز تو کسی تکیه گاه نیست

باید برای دیدن تو چشم را شکست

تردید من شکسته که این اشتباه نیست
 

succulent

عضو جدید
سیرم از زندگی و از همه كس دلگیرم

آخر از این همه دلگیری و غم می میرم

پرم از رنج و شكستن، ‌دل خوش سیری چند ؟

دیگر از آمد و رفت نفسم هم سیرم

هر كه آمد، دل تنهای مرا زخمی كرد

بی سبب نیست كه روی از همه كس می گیرم

تلخی زخم زبان و غم بی مهری ها

اینچنین كرده در آیینه هستی پیرم

بس كه تنهایم و بی همنفس و بی همراه

روزگاریست كه چون سایه بی تصویرم

دلم آنقدر گرفته است، خدا می داند

دیگر از دست دلم هم به خدا دلگیرم!
 

succulent

عضو جدید
يك روز بيا تا كه بگويم گله ام را

كوتاه كنم از دل تو فاصله ام را

من ماندم و هيچ نمانده است زمن, هيچ

اين جا كه زده دزد ره قافله ام را

اين شوق به اوجش برساند نه پر و بال

بگذار ببندد پر چلچله ام را

ايهام نگاهش چقدر مبهم و سخت است

اي كاش, كسي حل بكند مساله ام را

يك عمر سرودم به هوا خواهي چشمت

يك لحظه ندادي به نگاهي صله ام را

من خسته از اين غربتم اي عشق چه مي شد

راحت بگذاري دل بي حوصله ام را.
 

succulent

عضو جدید
از دوست ضربه خوردم و باور نداشتم

اين هم توقعي كه ز كافر نداشتم

از پشت دشنه خوردم و از رو به رو فريب

دست از تب رفاقتمان بر نداشتم

دوران انتقام رفيقان نا رفيق

روزي فرا رسيد كه خنجر نداشتم

مي خواستم پيمبر دوران خود شوم

اما دل آوري چو ابوذر نداشتم

عمري نصيب گردن من دار هم نشد

رفتم به پاي دار ولي سر نداشتم
 

succulent

عضو جدید
به شب و پنجره بسپار كه بر مي گردم

عشق را زنده نگه دار كه بر مي گردم

بس كن اين سر زنش "رفتي و بد كردي" را

دست از اين خاطره بردار كه بر مي گردم

دو سه روزي هم- اگر چند- تحمل سخت است

تكيه كن بر تن ديوار كه بر مي گردم

بين ما پيشترك هر سخني بود گذشت

عاشقت مي شوم اين بار كه بر مي گردم

گفته بودي دو سحر چشم به راهم بودي

به همان ديده بيدار كه بر مي گردم

پرده ي تيره ي آن پنجره ها را بردار

روي رف آيينه بگذار كه بر مي گردم

پشت در را اگر انداخته اي حرفي نيست

به شب و پنجره بسپار كه مي گردم.
 

succulent

عضو جدید
منم همان كه غمت را سرود يادت رفت

كسي كه مثل تو عاشق نبود, يادت رفت

منم, نگاه كن آيا به خاطرم داري

كسي كه عشق به رويت گشود يادت رفت

هر آنچه در پس چشمان خسته ام گم بود

ببين هميشه به نام تو بود يادت رفت

ميان اهل محل رسم من و تو, اين بود

زلال و ساده همانند رود يادت رفت

تو عاشقي شده بودي بزرگ و سر در گم

چو سيب سرخ تمام وجود يادت رفت

ببين چگونه زمان از كنار ما رد شد

خلاصه, سيب, خدا, ها!, چه زود يادت رفت
 

succulent

عضو جدید
صبر كن چشم دلم نيل شود مي آيم

شعر من حضرت هابيل شود مي آيم

سر زمين دلتان بتكده شد, پس حالا

آسمان غرق ابابيل شود, مي آيم

قوم شاعر, همه ايمان به غزلها دادند

صبر كن دفترم انجيل شود مي آيم

قول دادم كه بيايم به خدا حرفي نيست

دل به آيينه كه تبديل شود مي آيم

مشق مان را همه ثانيه ها خط زده اند

دفتر عمر كه تعطيل شود مي آيم

فعلا اين شعر مرا كشت فقط يك لحظه

صبر كن, قافيه تكميل شود مي آيم
 

succulent

عضو جدید
بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها

می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز...

دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است

ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها

نامه‌هایت، عکس‌هایت، خاطرات کهنه‌ات

می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها

هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم

من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها

می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز...

بعدِ من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزه
 

succulent

عضو جدید
حالم بد نيست غم کم می خورم

کم که نه! هر روز کم کم می خورم

آب می خواهم، سرابم می دهند

عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بيدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بيمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

يک شبه بيداد آمد داد شد

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام

تيشه زد بر ريشه ی انديشه ام

عشق اگر اينست مرتد می شوم

خوب اگر اينست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم! ديگر مسلمانی بس است

در ميان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاين بابی کسی خو می کنم

هر چه در دل داشتم رو می کنم

نيستم از مردم خنجر بدست

بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم

طالعم شوم است باور می کنم

من که با دريا تلاطم کرده ام

راه دريا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!

من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گويم که خاموشم مکن

من نمی گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش

من نمی گويم مرا غم خوار باش

من نمی گويم،دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين! شاد باش

دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما ياری نبود

قصه هايم را خريداری نبود

واي! رسم شهرتان بيداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو ديوارتان خون می چکد

خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان

خسته از همدردی مسموم تان

اينهمه خنجر دل کس خون نشد

اين همه ليلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فريادتان

بيستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پيشه ام

بويی از فرهاد دارد تيشه ام

عشق از من دورو پايم لنگ بود

قيمتش بسيار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پايم خسته بود

تيشه گر افتاد دستم بسته بود

هيچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!

فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسيد؟ نه!

هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه !

هيچ کس اشکی برای ما نريخت

هر که با ما بود از ما می گريخت

چند روزی هست حالم ديدنیست

حال من از اين و آن پرسيدنيست

گاه بر روی زمين زل می زنم

گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ ديوانه فالم را گرفت

يک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زياران چشم ياری داشتيم "

خود غلط بود آنچه می پنداشتيم
 

bahar_cve

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ماهی گیر دلش سوخت...
اینبار
ماهی بود که از تنهایی قلاب را رها نمیکرد...

 

bahar_cve

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
این روز ها
اگر زیادی وفادار باشی
با سگ اشتباهت میگیرند...!
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
از لحاظ ِ قوانین علمی
عطر ِ تو نباید بماند این همه سال،
و من
نباید مست باشم از بوی تو هنوز...
از لحاظ قوانین علمی
من
زنده نیستم ....

پ-ن: چه سرشارم از عطر تو......

(از مجموعه اشعار کامران رسول زاده - نشر مروارید )
 

Similar threads

بالا