از Presentation لذت ببرید -مخصوص *.ppt -فایل تو کو... ؟؟

وضعیت
موضوع بسته شده است.

spow

اخراجی موقت
حاجی به صفحه 69 رسید تاپیکت، یاد اون شب بخیر!!

اره عمو یادش به خیر چه زود این سه ماه رفت :redface:

يعني يه تايپيك بزنه نه.؟. نتيجه زحمتهاش رو امشب ميبينه

هننننننننننننننن :(:(

یه چیزی بین من و حاجی خودش میدونه، عدد 69 هم توش دخیله!!!!!

اره حاجی سر ما در پرده نهان به :D

ميدوني بين تو و همه يه چيزي وجود داره..منم دارم دنبال اين چيزا ميگردم..
بسه اسپم..حاجي دلخور ميشه

نه دلخور واسه چی؟ بین من وحاجی فرق میکنه:D

خيليا اينجا را ميبينن ولی خب پست نميدن.
بله دقيقاً.حق با شماست
دوسؤال=فکر ميکردم ميخواد بگه اگر اين گزينه را انتخاب کرديد اينطوری هستيد ولی مواردی که گفت را نميدونستم

سوالتون کو پس؟
دستتون درد نکنه عزیز :gol:

سلام دوستان :gol::gol:
منم عاشق عدد 69 هستم:redface:
مخصوصا" به تایپ انگلیسی :biggrin:

خب اینم از یه چندتا سوال ریاضی آسون

امیدوارم هنوز یه چیزایی از دوران ابتدایی ، راهنمایی و دبیرستان یادتون مونده باشه

چند سوال ریاضی برای اعضای کلوپ مهندسین ایران:biggrin::biggrin::biggrin:

موفق باشید ;)

کارت درسته پسر فقط همین ;)

:d:d

حیف که جای پسر شاد، دختر شاد نیستی پس!! :biggrin::biggrin:

حاجی بیخیال کارتو از همه درست تره :heart:
 

pesare shad

عضو جدید
کاربر ممتاز
این فایل یه فایل توپ و تاپه:)
نمی دونم اسمش رو چی بگذارم:smile:
ولی خیلی باحال و دیدنی بود واسه من:D
شما هر اسمی دوست داشتین روی اون بگذارین:biggrin:
ولی حیفه از دست دادنش;)


فایل بی اسم:razz:
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
مدیر تبلیغات

مدیر تبلیغات

سلام،این داستانو وقتی خوندم به نظرم جالب اومد!بازم امیدوارم تکراری نباشه.;):gol:
مدیر تبلیغات منطقه خاورمیانه شركت كوكاكولا بعد از مدتی كار، به دلیل عدم موفقیت و ناكارآمدی برنامه‌هایش بركنار شد.

پس از اینكه به كشورش بازگشت یكی از دوستانش به او گفت: تو در مناطق مختلف آمریكا و اروپا مدیر موفقی بودی چرا این بار تا به این حد ناموفق عمل كردی ؟!

مدیر تبلیغات پاسخ داد: من وقتی در خاورمیانه مشغول كار شدم مثل گذشته تبلیغات وسیع و خلاقانه را ملاك عمل قرار
دادم برای این منظور تصمیم گرفتم كه از یك ایده تبلیغاتی متناسب با شرایط این منطقه استفاده كنم.من سه تصویر را در كنار
هم برای معرفی مزایا و قابلیتهای كوكاكولا طراحی كردم. تصویر اول مردی بود كه بر اثر گرمای زیاد و تشنگی روی شنهای بیابانی افتاده بود. چون در این منطقه كویر و گرما همیشه وجود داشته است. در تصویر دوم مردی كه در حال نوشیدن یك بطری
كوكاكولا هست را نشان دادم و در تصویر سوم مرد گرمازده را نشان دادم كه بعد از نوشیدن كوكاكولا حسابی سرحال آمده و در حال دویدن در كویر است

دوست مدیر تبلیغات كوكاكولا گفت: این ایده تبلیغاتی بسیار جالبی است ولی چرا شكست خوردی؟
مدیر تبلیغات پاسخ داد: فقط به این دلیل كه من نمی دانستم در این منطقه مردم از راست به چپ می خوانند.:)

:gol:
پیروز باشید!;)
 

yekbinam

عضو جدید
کاربر ممتاز
من که سؤال نپرسيدم.يه فايلی بود اسمش بود(دو سؤال)
اميدوارم تکراری نباشه
 

پیوست ها

  • 1.rar
    1.5 مگایابت · بازدیدها: 0

bmd

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من که سؤال نپرسيدم.يه فايلی بود اسمش بود(دو سؤال)
اميدوارم تکراری نباشه
جالب بود/نوع جديدي از فايل ها بود//
ولي خودمطالب تمامي عيوب رو پوشوند..خسته نباشين.. عالي بودند
 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت
زن به پرنده نگاه کرد که به جوجه هایش غذا می داد.

آهی کشید:چی می شد اگه یه بچه داشتیم.

مرد گفت:اگه بخوای از میوه ی ممنوعه می خورم.

زن دست در نهر عسل فرو برد.همراه با جریان آن را

تکان داد و گفت:نه.نه،همان یک بار کافی بود.
 

pesare shad

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا اگه از خودمون دلخور باشیم چی؟
ممنون رفیق کارت بیسته :gol:
کاری نداره :)
به کودک درونمون مراجعه میکنیم و هرچی دق و دلی داریم سرش خالی میکنیم تا اونم از کوره در بره و بزنه زیر گریه.:cry::cry::cry::cry:
:mad:همین رو میخواستی دیگه؟؟؟ راحت شدی:confused: ؟؟؟:que:
:eek:حتما" باید صدای بچه رو در میووردی؟؟؟؟:warn::razz:
:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت

خر دردمند و گرگ نعلبند
:D

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.
خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.
روستايي کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بيابان ول کرد و رفت.
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر مي کرد که «يک عمر براي اين
بي انصاف ها بار کشيدم و حالا که پير و دردمند شده ام مرا به گرگ بيابان
مي سپارند و مي روند». خر با حسرت به هر طرف نگاه مي کرد و يک وقت ديد که راستي راستي از دور يک گرگ را مي بيند.
گرگ درنده همينکه خر را در صحرا افتاده ديد خوشحال شد و فريادي از شادي کشيد و شروع کرد به پيش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.
خر فکر کرد«اگر مي توانستم راه بروم، دست و پايي مي کردم و کوششي به کار
مي بردم و شايد زورم به گرگ مي رسيد ولي حالا هم نبايد نااميد باشم و تسليم گرگ شوم. پاي شکسته مهم نيست. تا وقتي مغز کار مي کند براي هر گرفتاري چاره اي پيدا مي شود». نقشه اي را کشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد اما
نمي توانست قدم از قدم بردارد. همينکه گرگ به او نزديک شد خر گفت:«اي سالار درندگان، سلام».
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟» خر گفت: «نخوابيده بودم بلکه افتاده بودم، بيمارم و دردمندم و حالا هم نمي توانم از جايم تکان بخورم. اين را مي گويم که بداني هيچ کاري از دستم بر نمي آيد، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابي در اختيار تو هستم ولي پيش از مرگم يک خواهش از تو دارم».
گرگ پرسيد:«خواهش؟ چه خواهشي؟»
خر گفت:«ببين اي گرگ عزيز، درست است که من خرم ولي خر هم تا جان دارد جانش شيرين است، همانطور که جان آدم براي خودش شيرين است البته مرگ من خيلي نزديک است و گوشت من هم قسمت تو است، مي بيني که در اين بيابان ديگر هيچ کس نيست. من هم راضي ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولي خواهشم اين است که کمي لطف و مرحمت داشته باشي و تا وقتي هوش و حواس من بجا هست و بيحال نشده ام در خوردن من عجله نکني و بيخود و بي جهت گناه کشتن مرا به گردن نگيري، چرا که اکنون دست و پاي من دارد مي لرزد و زورکي خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه ديگر خودم از دنيا مي روم. در عوض من هم يک خوبي به تو مي کنم و چيزي را که نمي داني و خبر نداري به تو مي دهم که با آن بتواني صد تا خر ديگر هم بخري.»
گرگ گفت:«خواهشت را قبول مي کنم ولي آن چيزي که مي گويي کجاست؟ خر را با پول مي خرند نه با حرف».
خر گفت:«صحيح است من هم طلاي خالص به تو مي دهم. خوب گوش کن، صاحب من يک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خيلي عزيز بودم براي من بهترين زندگي را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويله ام را با آجر کاشي فرش مي کرد، تو بره ام را با ابريشم مي بافت و پالان مرا از مخمل و حرير مي دوخت و بجاي کاه و جو هميشه نقل و نبات به من مي داد. گوشت من هم خيلي شيرين است حالا مي خوري و مي بيني. آنوقت چون خيلي خاطرم عزيز بود هميشه نعل هاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص مي ساخت و من امروز تنها و بي اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولي من خيلي خر ناز پرورده اي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طلا است و تو که گرگ خوبي هستي مي تواني اين نعلها را از دست و پايم بکني و با آن صدتا خر بخري. بيا نگاه کن ببين چه نعلهاي پر قيمتي دارم!»
همانطور که ديگران به طمع مال و منال گرفتار مي شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همينکه به پاهاي خر نزديک شد خر وقت را غنيمت شمرد و با همه زوري که داشت لگد محکمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شکست.
گرگ از ترس و از درد فرياد کشيد و گفت:«عجب خري هستي!»
خر گفت:«عجب که ندارد، ولي مي بيني که هر ديوانه اي در کار خودش هوشيار است. تا تو باشي و ديگر هوس گوشت خر نکني!»
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهي به او برخورد و با ديدن دست شل و پوزه خونين گرگ از او پرسيد:«اي سرور عزيز، اين چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچي تيرانداز کجا بود؟»
گرگ گفت:«شکارچي تيرانداز نبود، من اين بلا را خودم بر سر خودم آوردم.»
روباه گفت:«خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردي؟»
گرگ گفت:«هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و اينطور شد، کار من سلاخي و قصابي بود، زرگري و آهنگري بلد نبودم ولي امروز رفتم نعلبندي کنم!» :gol::gol:
 

spow

اخراجی موقت

مرد کور

.......................................................

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:
من کور هستم لطفا کمک کنید...

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود...
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:
چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد...
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

.....................................................................

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است،
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید...
 

spow

اخراجی موقت
هرروز معجزه تازه ای اتفاق میافتد

روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت.اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت .
پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد .
پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو میشد به او متوسل میشد تا آنرا مرتفع نمائد.
همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت میکرد.اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت وبرعکس این همسر شاه را عمیقا؛ دوست داشت ولی شاه به سختی به او توجه میکرد.
روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد .
سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود رفت گفت من تو را بسیار دوست داشتم بهترین جامه ها را بر تن تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟
گفت:بهیچ وجه !! و بدون کلامی از آنجا دور شد این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد.
پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام هم اکنون رو به احتضارم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟
گفت نه هرگز !! زندگی بسیار زیباست اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت میبرم!
پادشاه نا امید سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید من همیشه درمشکلاتم از توکمک جسته ام و تو مرا یاری کردی من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟
گفت نه متاءسفم من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم من در بهترین حالت فقط میتوانم تو را داخل قبرت بگذارم ! این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد!
در این هنگام صدائی او را بطرف خود خواند و گفت من با تو خواهم بود تو را همراهی خواهم کرد!
هر کجا که تو قصد رفتن نمائی!
شاه نگاهی انداخت همسر اول خود را دید ! او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود شاه با صدائی بسیار اندوهناک و شرمساری گفت:
من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل می‌آوردم من در حق تو قصور کردم ...
_______________________________________________________________________________________________

در حقیقت همه ما دارای چهار همسر یعنی همفکر در زندگی خود هستیم همسر چهارم :همان جسم ماست مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم وقتی ما بمیریم او ما را ترک خواهد کرد.
همسر سوم : دارائیها موقعیت و سرمایه ماست زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران میشوند.
همسر دوم :خانواده و دوستانمان هستند مهم نیست که چقدر با ما بوده اند حداکثر جائی که میتوانند باما بمانند همراهی تا مزاز ماست.
همسر اول : روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت و لذایذ فراموش میشود . در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی میکند.
پس از آن مراقبت کن او را تقویت کن و به او رسیدگی کن که این بزرگترین هدیه هستی برای توست.
 

spow

اخراجی موقت
درخت بامبو

روزی به خدا شکایت کردم که چرا من پیشرفت نمیکنم دیگر امیدی ندارم میخواهم خودکشی کنم؟!

ناگهان خدا جوابم را داد و گفت : "آیا درخت بامبو وسرخس را دیده ای؟؟؟"

گفتم:"بله دیده ام…"

خدا گفت:"موقعیکه درخت بامبو و سرخس راآفریدم ، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم …خیلی زود سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را گرفت، اما بامبو رشد نکرد… من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسهابیشتر رشد کردند اما از بامبو خبری نبود. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد…و در عرض شش ماه ارتفاعش از سرخس بالاتر رفت. آری در این مدت بامبو داشت ریشه هایش را قوی میکرد!!!

آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی، در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی ؟؟؟!!! زمان تو نیز فرا خواهد رسید و تو هم پیشرفت خواهی کرد . ناامید نشو!"
 

spow

اخراجی موقت
سخنان بزرگان و بزرگترين روانشناسان ، جامعه شناسان و دانشمندان درباره موفقيت


بايد بر فريب حواس خود پيروز شويم . فردريش نيچه

آنكه مي تواند ، انجام مي دهد،آنكه نمي تواند انتقاد مي كند. برناد شاو

مديري که تنها به سود مي انديشد، مانند تنيس بازي است که به جاي توپ ، چشم بر تابلو امتيازها دوخته است. ايچک آديزس

يك زندگي مطالعه نشده ،ارزش زيستن ندارد . سقراط

هميشه بين خود و همسرت بازه اي را نگاهدار تا به خواري گرفتار نشوي . ارد بزرگ

كسي كه داراي عزمي راسخ است ،جهان را مطابق ميل خويش عوض مي كند. گوته

بيش از حد لازم مهربان باش . جکسون بروان

آنهايي که آمادگي براي پاسخگويي به تجاوز دشمن را با گفتن اين سخن که : ” جنگ بد است و بايد مهربان بود ، درگيري کار بديست” را رد مي کنند ، ساده لوحاني هستند که خيلي زود در تنور دشمن خواهند سوخت . ارد بزرگ

افسوس که جوان نمي داند وپير نمي تواند. محمد حجازي

چاپلوسي هم گوينده و هم شنونده رافاسد مي کند. ديل کارنگي

شناور بودن خرد آدم در جهان احساس به او ميدان بروز و رشد هنر را داده است . ارد بزرگ

معني حيات را درزيبائي و قدرت اراده بايد جستجو کرد. ماکسيم گورکي

براي آنکه عمر طولاني باشد، بايد آهسته زندگي کنيم. سيسرون

دست استاد خويش را ببوس ، چون او هم پدر است هم پرورنده خرد . ارد بزرگ

شمشيري عليه مهرباني وجود ندارد. ضرب المثل ژاپني

بزرگترين نابکاري آن است که بپنداريم براي آنکه برترين باشيم بايد دست به ويرانگري چهره ديگران بزنيم . ارد بزرگ

رضايت وجدان تنها پس از انجام وظيفه است. اسمايلز

ارزش اخلاقي ، بسته به تعداد وظايفي است که انسان انجام مي دهد. مترلينگ

ره آورد سفر در درون آدمي ، به جز خرد و پيشرفت نيست . ارد بزرگ

عشق يعني اراده به توسعه خود با ديگري در جهت ارتقاي رشد دومي. اسكات پك

ما ديگران را فقط تا آن قسمت از جاده كه خود پيموده‌ايم مي‌توانيم هدايت كنيم. اسكات پك

کسي داناست که مي داند هيچ نمي داند. ضرب المثل فلسطيني

سعادت ديگران ، بخشي مهم از خوشبختي ماست. رنان

ياد اشک و شيفتگي ، آويزه خاموش دلهاست . ارد بزرگ

با مردمان نيک معاشرت کن تا خودت هم يکي از آنان به شمار روي. ژرژ هربرت

آدمهاي بزرگ و انديشمند ، بسيار اشک مي ريزند . ارد بزرگ

آن زنده که کاري نکند ، مرده به از اوست . ضرب المثل ايراني

با دلسوزي و احترام بيشتري نسبت به ديگران رفتار كنيد . آنتوني رابينز

فرومايگان پس از پيروزي ، همآورد شکست خورده خويش را به ريشخند مي گيرند . ارد بزرگ

هنگامي که منتظريد ديگران هيجان را به زندگي شما بازگردانند ، براي توليد عشق و شور و نشاط به آنان وابسته مي شويد و تماس خود را با منبع عشق درون خود از دست مي دهيد . باربارا دي آنجليس

با تقوي و خوبي مي توان سعادت آفريد. زنون

گاهي شالوده و ريشه شکست هاي بزرگ ، از اشتباهات بسيار ريز و کوچک سرچشمه مي گيرد . ارد بزرگ

مرور زمان به خودي خود بسياري از نگراني ها را ازبين مي برد. ديل کارنگي

انديشه پروازگر است جايي فرودش آوريم که زيبايي خانه دارد . ارد بزرگ

امکانپذير است که يک ميليون حقيقت را در مغز انباشت ولي هنوز بيسواد بود.آلک بورن

عصاره همه مهرباني ها را گرفتند و از آن مادر را ساختند. کريستوفر مارلو
 

spow

اخراجی موقت
داستان معنوي

روزى لرد ويشنو در غار عميقى در كوه دورافتاده‏اى با شاگردش نشسته و مشغول مراقبه بود. پس از اتمام مراقبه، شاگردش به قدرى تحت تأثير قرار گرفته بود كه خود را به پاى ويشنو انداخت و از او خواست كه او را قابل دانسته و به عنوان قدرشناسى به او اجازه دهد كه به استادش خدمت كند. ويشنو با لبخند سرش را تكان داد و گفت: "مشكل‏ترين كار براى تو اين است كه بخواهى با عمل، تلافى چيزى را بكنى كه من آن را رايگان به تو داده‏ام". شاگرد به او گفت: "خواهش مى‏كنم استاد! اجازه دهيد كه افتخار خدمت به شما را داشته باشم". ويشنو موافقت كرد و گفت: "من يك ليوان آب سردِ گوارا مى‏خواهم". شاگرد گفت: "الساعه استاد". و در حالى كه از كوه سرازير مى‏شد، با شادى آواز مى‏خواند.

پس از مدتى به خانه‏ى كوچكى كه در كنار دره‏ى زيبايى قرار داشت رسيد. ضربه‏اى به در زد و گفت: "ممكن است يك پياله آب سرد براى استادم بدهيد؟ ما سانياس‏هاى آواره‏اى هستيم كه در روى اين زمين خانه‏اى نداريم". دخترى شگفت‏زده در حالى كه نگاه ستايش‏آميزش را از او پنهان نمى‏كرد به آرامى به او پاسخ داد و زيرلب گفت: "آه... تو بايد همان كسى باشى كه به آن مرد مقدس كه در بالاى كوه‏هاى دوردست زندگى مى‏كند، خدمت مى‏كنى. آقاى محترم ممكن است به خانه من آمده و آن را متبرك كنيد". او پاسخ داد: "اين گستاخى مرا ببخشيد ولى من عجله دارم و بايد فوراً با آب به نزد استادم بازگردم". "البته او از اين‏كه شما خانه‏ى مرا بركت دهيد ناراحت نمى‏شود، زيرا او مرد مقدس بزرگى است و شما به عنوان شاگرد او موظف و ملزم هستيد به كسانى كه شانس كم‏ترى دارند، كمك كنيد". و دوباره تكرار كرد: "لطفاً فقط خانه‏ى محقر مرا متبرك كنيد. اين باعث افتخار من است كه مى‏توانم از طريق شما به خداوند خدمت كنم".

داستان بدين ترتيب ادامه يافت. او به نرمى پذيرفت كه وارد خانه شده و آن را متبرك سازد. پس از آن هنگام شام فرارسيد و او متقاعد گشت كه آن‏جا بماند و با شركت در شام غذا را نيز بركت دهد. از آن‏جايى كه بسيار دير شده بود و تا كوه نيز فاصله زيادى بود و در تاريكى شب ممكن بود كه آب به زمين بريزد، موافقت كرد كه شب را در آن‏جا بماند و صبح زود به سوى كوه حركت كند. اما به هنگام صبح متوجه شد كه گاوها ناراحت هستند و با خود گفت اگر او مى‏توانست فقط همين يك بار به آن دختر در دوشيدن شير كمك كند بسيار خوب مى‏شد، زيرا از نظر لرد كريشنا گاو حيوان مقدسى است و نبايد در رنج و عذاب باشد.

روزها تبديل به هفته‏ها شد و او هنوز در آن‏جا مانده بود. آن‏ها با يكديگر ازدواج كردند و صاحب فرزندان زيادى شدند. او بر روى زمين خوب كار مى‏كرد و در نتيجه محصول فراوانى نيز به دست مى‏آورد. او زمين بيش‏ترى خريد و به زودى آن‏ها را به زير كشت برد. همسايگانش براى مشورت و دريافت كمك، به نزد او مى‏آمدند و او به طور رايگان به آن‏ها كمك مى‏كرد. خانواده ثروتمندى شدند و با كوشش او معابدى ساخته شد. مدارس و بيمارستان‏ها جايگزين جنگل شدند. و آن دره جواهرى بر روى زمين شد. نظم و هماهنگى بر زمين‏هاى باير و غيرقابل كشت حكمفرما شد. وقتى خبر صلح و آرامش و ثروتى كه در آن سرزمين وجود داشت به گوش مردم رسيد، جمعيت زيادى به آن‏جا روى آوردند. در آن‏جا خبرى از فقر و بيمارى نبود و مردان به هنگام كار در مدح و ستايش خداوند آواز مى‏خواندند. او شاهد رشد فرزندانش بود و از اين‏كه آن‏ها به او تعلق داشتند خوشحال بود.

روزى به هنگام پيرى، همان‏طور كه روى تپه كوچكى در مقابل دره ايستاده بود، راجع به آنچه كه از زمان ورودش به دره اتفاق افتاده بود فكر مى‏كرد. تا جايى كه چشم كار مى‏كرد مزرعه‏هايى بود سرشار از ثروت و وفور نعمت و او از اين وضع احساس رضايت مى‏كرد.

ناگهان موج عظيمى از جزر و مد در برابر ديدگانش تمام دره را دربرگرفت و در يك لحظه همه چيز از دست رفت. همسر، فرزندان، مزارع، مدارس، همسايگان، همه از ميان رفتند. او گيج و حيران به مردم كه در برابر ديدگانش از بين مى‏رفتند خيره شده بود.

و سپس او ويشنو را ديد كه در سطح آب ايستاده است و با لبخندى تلخ به او مى‏نگرد و مى‏گويد، "من هنوز منتظر آب هستم". و اين داستان زندگى انسان است...
 

spow

اخراجی موقت
شما در پاسخ هایتان می توانید از كلمات یا تركیبی از كلمات استفاده كنید. برای مثال كلمه ی "مخصوص" را بیشتر مردم ( وخودتان) در پاسخ ها ممكن است مفهوم آن را به اشتباه برداشت كنید. با این حال اگر شما از تركیبی از این كلمات قدرتمندانه استفاده می كنید باید از انواع ساده ی آن استفاده كید تا منظورتان را به خوبی به طرف مقابل برسانید. برای مثال كلمه ی "خارق العاده " درپاسخ كلمه ای واضح است. اگر شما می گویید " من احساس خارق العاده ای دارم " منظورتان كاملا واضح است.

در بین كلمات زیر جستجو كنید و آن ها را برای هر موقعیت بسنجید.





101 كلمه ی قدرتمند

1- خارق العاده

2- شگفت انگیز

3- افسانه ای

4- با شكوه

5- خوب

6- بزرگ

7- بهترین

8- بهتر نسبت به همیشه

9- باور نكردنی

10- غیر قابل قبول

11- ترسناك

12- جالب

13- شگفت آور

14- حیرت آور

15- درخشان

16- عالی

17- هول ناك

18- ممتاز

19- قابل توجه

20- استثنایی

21- محسوس

22- غیر عادی

23- متحیر كننده

24- ترس آور

25- بسیار بزرگ

26- تابان

27- گیج كننده

28- بیرون از این دنیا

29- هنگفت

30- با جلال

31- مجلل

32- درجه عالی

33- جدی

34- بی همتا

35- غیر قابل لمس

36- شكست ناپذیر

37- بهترین نسبت به همیشه

38- عقب افتاده

39- بزرگ ترین

40- درجه یك

41- نخستین درجه

42- شاد

43- لذت بخش

44- سر سپرده

45- گیرا

46- بی كران

47- نا مشخص

48- بسیار

49- رو بالا ترین نقطه ی جهان

50- حیرت انگیز

51- با فكر پوف كرده

52- با فكر وحشت زده

53- مهیج

54- ترس امید بخش

55- تماشایی

56- درخشنده

57- بی نهایت

58- مخصوصا

59- خاص

60- متناوب

61- با وقار

62- بی مانند

63- بی نظیر

64- اعلی

65- بی شكست

66- تسلط نا پذیر

67- مستبدانه

68- سعادتمند

69- سربلند

70- جذبه ای

71- فرخنده

72- خوشحال

73- سیر در عرش

74- محفوظ

75- الهام شده

76- گرانبها

77- آن طرف ایمان

78- غیر قابل ادراك

79- بهت زده

80- غیر قابل تعمق

81- سر در گم

82- افروزنده

83- متحیر

84- طاقت فرسا

85- ولخرج

86- بشاش

87- پر تلالو

88- مشتاقانه

89- بنیانی

90- سخت باور كردنی

91- آن طرف برابر كردن

92- بی مانند

93- تمام و كمال

94- تكمیل

95- ایده آل

96- بی عیب

97- كامل

98- نهایی

99- فنا پذیر

100- مصمم

101- علاقه مند


در حالی كه در جستجو بین این 101 كلمه هستید بعضی از آن ها عجیب به نظر می رسند ؛ شاید این كلمات به تنهایی قدرتمند نباشند. اما تركیب آن ها با كلمات دیگر بسیار جالب می شود و در آن خلاقیت به كار رفته است. هر روزی را كه شروع می كنید به وسیله ی آن ها دیگران را از چگونگی وضع خود آگاه كنید. اگر شما بتوانید لبخند بزنید و آن ها را بروز دهید مسیر درست را رفته اید. به زودی شما احساس خواهید كرد خیلی ساده و قدرتمند به راه خود ادامه می دهید.

به یاد داشته باشید كه كلمات قدرتمند تر از آن اند كه مردم فكر می كنند. استفاده از كلمات قدرتمند شما را نسبت به دیگران برتر می كند چون بیشتر مردم خود را به تعداد كمی از واژگان محدود می كنند. اگر برای این تكنیك تلاش كنید برای شما فضای جدیدی در زندگی ایجاد می شود.

از حالا استفاده از كلمات قدرتمندانه را شروع كنید
 

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز:gol::gol:
اینم یه پاورپوینت فوق العاده :D
از دستش ندین خیلی جالبه
وبه دوستانتان هم برسونین چون
یه نفر به فکر شماست
لبخندرا فراموش نکنید
موفق باشید;):gol:


دانلود :gol:
 

spow

اخراجی موقت
درس زندگي

آموخته ام ...... بهترين كلاس درس دنيا كلاسي است كه زير پاي پير ترين فرد دنياست .
آ‌موخته ام ...... وقتي كه عاشق هستيد عشق شما در ظاهر نيز نمايان مي شود
آموخته ام ...... تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند كسي است كه به من مي گويد : تومرا . شاد كردي
آموخته ام ...... داشتن كودكي كه در آغوش شما به خواب رفته زيباترين حسي است كه در دنيا وجود دارد


آموخته ام ...... كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي ( نه ) گفت
آموخته ام ...... كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم
آموخته ام ...... كه مهم نيست كه زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد همه ما احتياج به دوستي داريم كه لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم


آموخته ام ...... كه زندگي مثل يك دستمال لوله اي است هر چه به انتهايش نزديكتر مي شويم سريعتر حركت مي كند
آموخته ام ...... كه پول شخصيت نمي خرد
آموخته ام ...... كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگي را تماشايي مي كند

آموخته ام ...... كه چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد
آموخته ام ...... كه اين عشق است كه زخمها را شفا مي دهد نه زمان
آموخته ام ...... كه وقتي با كسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي از سوي ما را دارد
آموخته ام ...... كه هيچ كس در نظر ما كامل نيست تا زماني كه عاشق بشويم
آموخته ام ...... كه زندگي دشوار است اما من از او سخت ترم
آموخته ام ...... كه فرصتها هيچگاه از بين نمي روند ،‌ بلكه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد
آموخته ام ...... كه لبخند ارزانترين راهي است كه مي شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... كه نمي توانم احساسم را انتخاب كنم اما مي توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب كنم
آموخته ام ...... كه همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها و پيشرفتها وقتي رخ مي دهد كه در حال بالا رفتن از كوه هستيد

آموخته ام ...... بهترين موقعيت براي نصيحت در دو زمان است : وقتي كه از شما خواسته مي شود ،‌ و زماني كه درس زندگي دادن فرا مي رسد
آموخته ام ...... كه گاهي تمام چيزهايي كه يك نفر مي خواهد فقط دستي است براي گرفتن دست او و قلبي است براي فهميدن وي
 

spow

اخراجی موقت
خب تکراریه!!!!
میگی چیکار کنم خودمو داربزنم خوبه؟؟؟


My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.

مادر من فقط يك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسه اي ها غذا مي پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

خيلي خجالت كشيدم . آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه ؟


I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

به روي خودم نياوردم ، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

روز بعد يكي از همكلاسي ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط يك چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم . كاش زمين دهن وا ميكرد و منو ..كاش مادرم يه جوري گم و گور ميشد...

So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا ميخواي منو شاد و خوشحال كني چرا نمي ميري ؟

My mom did not respond...

اون هيچ جوابي نداد....

I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

حتي يك لحظه هم راجع به حرفي كه زدم فكر نكردم ، چون خيلي عصباني بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون براي من هيچ اهميتي نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم ميخواست از اون خونه برم و ديگه هيچ كاري با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

سخت درس خوندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خريدم ، زن و بچه و زندگي...

I was happy with my life, my kids and the comforts

از زندگي ، بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.

تا اينكه يه روز مادرم اومد به ديدن من

She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

اون سالها منو نديده بود و همينطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به اون خنديدند و من سرش داد كشيدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بياد اينجا ، اونم بي خبر

I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

سرش داد زدم ": چطور جرات كردي بياي به خونه من و بجه ها رو بترسوني؟!" گم شو از اينجا! همين حالا

And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

اون به آرامي جواب داد : " اوه خيلي معذرت ميخوام مثل اينكه آدرس رو عوضي اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپديد شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

يك روز يك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور براي شركت درجشن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري ميرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قديمي خودمون ؛ البته فقط از روي كنجكاوي .

My neighbors said that she is died.

همسايه ها گفتن كه اون مرده

I did not shed a single tear.

ولي من حتي يك قطره اشك هم نريختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا يك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

"My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

اي عزيزترين پسر من ، من هميشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري ميآي اينجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.

ولي من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بيام تورو ببينم

I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتي داشتي بزرگ ميشدي از اينكه دائم باعث خجالت تو شدم خيلي متاسفم

You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

آخه ميدوني ... وقتي تو خيلي كوچيك بودي تو يه تصادف يك چشمت رو از دست دادي

As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان يك مادر نمي تونستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري بزرگ ميشي با يك چشم

So I gave you mine.

بنابراين چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

براي من افتخار بود كه پسرم ميتونست با اون چشم به جاي من دنياي جديد رو بطور كامل ببينه

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو
 

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز :gol::gol:
روش مفیدی برای شادی بخشیدن به زندگی :smile:
دستوراتی با مفاهیمی بزرگ :surprised:
حتما این فایلو ببینید :D
فایل هم بزارید :mad:
موفق باشید;)
 
آخرین ویرایش:

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز :gol::gol:
اینم از بنام خدا :)
این فایلو از دست ندین!! :eek:
فایل جالب وپرمحتوایی هست :D:D
با کمی بی پروایی خیال :biggrin:
زیاد تو نخش نرم :redface:
خودتون ببینید ولذت ببرید :heart:
موفق باشید ;);)
 
آخرین ویرایش:

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز:gol::gol:
با یه تست روانشناسی فوق العاده چطورید؟؟؟:D
لطفا قبل از دیدن پاسخ حتما جواب خودتونو مشخص کنید:surprised:
ودر نهایت با اون مقایسه کنید
گاهی نیاز هست ذهنیاتمان را عوض کنیم:biggrin::biggrin:
این مطالب را به دوستانتان هم بفرستید
موفق وشاد باشید:heart::gol:;)
 
آخرین ویرایش:

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز:gol::gol:
ایران وطن ما:heart:
چقدر به وطنمان علاقه داریم:heart::que:
چرا این همه از بقیه عقب افتاده ایم:que:
دلیل این چرا وچراهای بعدی چیست؟؟:que::que:
بیایید تغییر را از خودمان شروع کنیم:D
شاد وپیروز باشید ;);)
فایل هم بزارید:D
 
آخرین ویرایش:

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز:gol::gol:
با یه خورده یخ چطورید؟
یه اسلاید زیبا از یخ :D
جالبه ببینید
موفق باشید ;)
 
آخرین ویرایش:

spow

اخراجی موقت
سلام دوستان عزیز

با پول چه کارایی میشه انجام داد
وچه کارایی نمیشه؟؟؟
البته فایل ارجینال وبا کیفیت دی وی دی میباشد :D
موفق باشید;)

 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا