آورده اند که : در زمان قديم ، پادشاهي بود که غلامان زيادي داشت .
روزي از روزها ، يکي از غلامها که از جور و ستم پادشاه به ستوه آمده بود ، شبانه از قصر پادشاه گريخت و در جايي پنهان شد تا دست سپاهيان پادشاه به او نرسد .
پادشاه از شنيدن خبر گريختن آن غلام ، بسيار خشمگين شد و دستور داد كه عده اي به جستجوي او بروند و او را بيابند .
وزير اعظم پادشاه که از قبل با آن غلام دشمني شخصي داشت ، فرماندهي جستجوگران را برعهده گرفت و مامورهايي را به چهار گوشه شهر فرستاد تا آن غلام را پيدا کنند .
وزير مي دانست که اگر آن غلام را پيدا کند ، مي تواند پادشاه را راضي به کشتن او کند . همه مي دانستند که پادشاه قبلا ً تهديد کرده بود که اگر غلامي از خدمت شاه بگريزد ، سزايش مرگ خواهد بود .
وزير اعظم از گريختن آن غلام بسيار شادمان و خرسند بود . آن غلام بسيار باهوش بود و بارها در حضور شاه ، مسئله اي را که وزير از حل آن عاجز بود ، حل کرده بود ، درنتيجه وزير در حضور شاه ، تحقير شده بود و غلام سربلند /
از اين رو ، وزير کينه آن غلام را به دل گرفته بود و همواره آرزوي مرگ او را داشت .
وزير با جستجوي فراوان توانست غلام بيچاره را پيدا کند و با خوشحالي او را نزد پادشاه ببرد .
پادشاه که از مدتها پيش از خصومت وزير با آن غلام زيرك خبر داشت ، رو به او کرد و پرسيد : " اي وزير اعظم ! به نظر تو با اين غلام چه بايد بکنيم ؟ او را به خاطر هوشش ببخشيم و يا اينکه به جلاد بگوييم سر را از تنش جدا کند ؟ "
وزير با خوشحالي گفت : " جز مرگ چه مجازاتي مي تواند او را به سزاي عمل ننگينش برساند . شما قبلا ً هم غلامها را تهديد کرده ايد که اگر کسي بگريزد ، کشته خواهد شد . اين غلام نابکار با اينکه اين را مي دانست ، گريخت ، پس خودش هم راضي به کشته شدن است . اگر فرمان به کشتن او بدهيد ، غلامان ديگر هم عبرت خواهند گرفت و ديگر هيچ وقت کسي اين کار را تکرار نخواهد کرد .
" پادشاه که به خاطر هوش سرشار غلام ، قلبا ً مايل به کشتن او نبود ، بنا به پيشنهاد وزيرش ، اشاره به کشتن غلام كرد . او مي خواست ببيند عکس العمل غلام دربرابر اين فرمان چيست و آيا هوش او به ياريش خواهد آمد يا نه ؟
غلام وقتي فرمان را شنيد ، لبخندي تمسخرآميز بر لب زد و نگاهي عاقل اندر سفيه به وزير انداخت . آنگاه جلو رفت و به پادشاه گفت : " اي پادشاه ! من نمک پرورده شما هستم ، دلم نمي خواهد خون من بي جهت بر گردنتان بيفتد و در آن دنيا ، خداوند شما را مجازات کند که چرا بي گناهي را کشتي ؟
" پادشاه با تعجب پرسيد : " يعني تو بي گناهي ؟
" غلام گفت : " بله ، البته که بي گناهم . شکي در اين نيست ."
پادشاه گفت : " چه گناهي بالاتر از فرار از خدمت شاه ؟ "
غلام گفت : " آري درست است . اين ، گناه بزرگي است ؛ گناهي نابخشودني . من از نظر شما و اين وزير اعظم گناهکارم ، ولي در پيشگاه خداوند بي گناهم . من کاري نکرده ام که خدا را خوش نيايد . فرار کرده ام که آزادانه زندگي کنم . اين که از نظر خداوند گناه نيست . از طرفي به نظر خودم هم ، بي گناهم . پس اگر مرا بکشيد ، خونم بر گردنتان خواهد افتاد و در آن دنيا بايد پاسخگو باشيد ."
پادشاه که متوجه شده بود غلام باهوش نقشه اي در سر دارد ، کوشيد که او را به مسير نقشه اش بکشاند . براي همين گفت : " بسيار خوب ، گيرم که حق با تو باشد . بالاخره من هم حق دارم افراد خاطي را مجازات کنم و از نظر من تو گناهکاري . تو مي دانستي که من گفته ام هرکس فرار کند ، مرگ در انتظارش خواهد بود ؟ "
غلام با خونسردي گفت : " آري درست است . من اين را مي دانستم و انتظار هم ندارم که شما به گفته خودتان عمل نکنيد . اين حق شماست ، اما بايد دليلي براي کشتن من داشته باشيد ، دليلي که هم خدا را راضي کند که گناهکارم و هم مرا "
پادشاه با تعجب پرسيد : " دليل منطقي ؟ به نظر تو با چه دليلي مي توانم تو را بکشم و خونت بر گردنم نيفتد ؟ "
غلام گفت : " هيچ مشکلي نيست که آسان نشود . اين را بگذاريد برعهده من ، خودم دليل منطقي براي اين کار پيدا مي کنم . دليلي که بهتر از آن نتوان يافت ، دليلي که هرکس را به کشتن من راضي مي کند . "
پادشاه با عصبانيتي ظاهري گفت : " اين قدر حاشيه نرو . زود باش بگو چه دليلي مي تواند کشتن تو را حلال کند ؟ "
غلام گفت : " اي پادشاه دانا ! اجازه بده که من اين وزير اعظم شما را بکشم ! "
پادشاه با تعجب پرسيد : " وزير اعظم را بکشي ؟ براي چه ؟ "
وزير با عصبانيت به غلام نگاه کرد و از شدت عصبانيت لبهايش را گاز گرفت .
غلام گفت : " وقتي وزير اعظم شما را بکشم ، قاتل بشمار مي آيم و مستحق کشته شدن خواهم شد . آنگاه مرا به قصاص خون او بکش . "
پادشاه خنديد و به وزير گفت : " چه مصلحت مي بيني ؟ "
وزير با شرمندگي سر به زير انداخت و گفت : " تا مرا به بلايي بزرگ گرفتار نكرده ، او را براي خدا آزاد کنيد . گناه از من است که با او دشمني کردم و از اين سخن بزرگان غافل بودم که چون تير به سوي دشمن انداختي ، بدان که خود را در تيررس حمله او قرار داده اي
روزي از روزها ، يکي از غلامها که از جور و ستم پادشاه به ستوه آمده بود ، شبانه از قصر پادشاه گريخت و در جايي پنهان شد تا دست سپاهيان پادشاه به او نرسد .
پادشاه از شنيدن خبر گريختن آن غلام ، بسيار خشمگين شد و دستور داد كه عده اي به جستجوي او بروند و او را بيابند .
وزير اعظم پادشاه که از قبل با آن غلام دشمني شخصي داشت ، فرماندهي جستجوگران را برعهده گرفت و مامورهايي را به چهار گوشه شهر فرستاد تا آن غلام را پيدا کنند .
وزير مي دانست که اگر آن غلام را پيدا کند ، مي تواند پادشاه را راضي به کشتن او کند . همه مي دانستند که پادشاه قبلا ً تهديد کرده بود که اگر غلامي از خدمت شاه بگريزد ، سزايش مرگ خواهد بود .
وزير اعظم از گريختن آن غلام بسيار شادمان و خرسند بود . آن غلام بسيار باهوش بود و بارها در حضور شاه ، مسئله اي را که وزير از حل آن عاجز بود ، حل کرده بود ، درنتيجه وزير در حضور شاه ، تحقير شده بود و غلام سربلند /
از اين رو ، وزير کينه آن غلام را به دل گرفته بود و همواره آرزوي مرگ او را داشت .
وزير با جستجوي فراوان توانست غلام بيچاره را پيدا کند و با خوشحالي او را نزد پادشاه ببرد .
پادشاه که از مدتها پيش از خصومت وزير با آن غلام زيرك خبر داشت ، رو به او کرد و پرسيد : " اي وزير اعظم ! به نظر تو با اين غلام چه بايد بکنيم ؟ او را به خاطر هوشش ببخشيم و يا اينکه به جلاد بگوييم سر را از تنش جدا کند ؟ "
وزير با خوشحالي گفت : " جز مرگ چه مجازاتي مي تواند او را به سزاي عمل ننگينش برساند . شما قبلا ً هم غلامها را تهديد کرده ايد که اگر کسي بگريزد ، کشته خواهد شد . اين غلام نابکار با اينکه اين را مي دانست ، گريخت ، پس خودش هم راضي به کشته شدن است . اگر فرمان به کشتن او بدهيد ، غلامان ديگر هم عبرت خواهند گرفت و ديگر هيچ وقت کسي اين کار را تکرار نخواهد کرد .
" پادشاه که به خاطر هوش سرشار غلام ، قلبا ً مايل به کشتن او نبود ، بنا به پيشنهاد وزيرش ، اشاره به کشتن غلام كرد . او مي خواست ببيند عکس العمل غلام دربرابر اين فرمان چيست و آيا هوش او به ياريش خواهد آمد يا نه ؟
غلام وقتي فرمان را شنيد ، لبخندي تمسخرآميز بر لب زد و نگاهي عاقل اندر سفيه به وزير انداخت . آنگاه جلو رفت و به پادشاه گفت : " اي پادشاه ! من نمک پرورده شما هستم ، دلم نمي خواهد خون من بي جهت بر گردنتان بيفتد و در آن دنيا ، خداوند شما را مجازات کند که چرا بي گناهي را کشتي ؟
" پادشاه با تعجب پرسيد : " يعني تو بي گناهي ؟
" غلام گفت : " بله ، البته که بي گناهم . شکي در اين نيست ."
پادشاه گفت : " چه گناهي بالاتر از فرار از خدمت شاه ؟ "
غلام گفت : " آري درست است . اين ، گناه بزرگي است ؛ گناهي نابخشودني . من از نظر شما و اين وزير اعظم گناهکارم ، ولي در پيشگاه خداوند بي گناهم . من کاري نکرده ام که خدا را خوش نيايد . فرار کرده ام که آزادانه زندگي کنم . اين که از نظر خداوند گناه نيست . از طرفي به نظر خودم هم ، بي گناهم . پس اگر مرا بکشيد ، خونم بر گردنتان خواهد افتاد و در آن دنيا بايد پاسخگو باشيد ."
پادشاه که متوجه شده بود غلام باهوش نقشه اي در سر دارد ، کوشيد که او را به مسير نقشه اش بکشاند . براي همين گفت : " بسيار خوب ، گيرم که حق با تو باشد . بالاخره من هم حق دارم افراد خاطي را مجازات کنم و از نظر من تو گناهکاري . تو مي دانستي که من گفته ام هرکس فرار کند ، مرگ در انتظارش خواهد بود ؟ "
غلام با خونسردي گفت : " آري درست است . من اين را مي دانستم و انتظار هم ندارم که شما به گفته خودتان عمل نکنيد . اين حق شماست ، اما بايد دليلي براي کشتن من داشته باشيد ، دليلي که هم خدا را راضي کند که گناهکارم و هم مرا "
پادشاه با تعجب پرسيد : " دليل منطقي ؟ به نظر تو با چه دليلي مي توانم تو را بکشم و خونت بر گردنم نيفتد ؟ "
غلام گفت : " هيچ مشکلي نيست که آسان نشود . اين را بگذاريد برعهده من ، خودم دليل منطقي براي اين کار پيدا مي کنم . دليلي که بهتر از آن نتوان يافت ، دليلي که هرکس را به کشتن من راضي مي کند . "
پادشاه با عصبانيتي ظاهري گفت : " اين قدر حاشيه نرو . زود باش بگو چه دليلي مي تواند کشتن تو را حلال کند ؟ "
غلام گفت : " اي پادشاه دانا ! اجازه بده که من اين وزير اعظم شما را بکشم ! "
پادشاه با تعجب پرسيد : " وزير اعظم را بکشي ؟ براي چه ؟ "
وزير با عصبانيت به غلام نگاه کرد و از شدت عصبانيت لبهايش را گاز گرفت .
غلام گفت : " وقتي وزير اعظم شما را بکشم ، قاتل بشمار مي آيم و مستحق کشته شدن خواهم شد . آنگاه مرا به قصاص خون او بکش . "
پادشاه خنديد و به وزير گفت : " چه مصلحت مي بيني ؟ "
وزير با شرمندگي سر به زير انداخت و گفت : " تا مرا به بلايي بزرگ گرفتار نكرده ، او را براي خدا آزاد کنيد . گناه از من است که با او دشمني کردم و از اين سخن بزرگان غافل بودم که چون تير به سوي دشمن انداختي ، بدان که خود را در تيررس حمله او قرار داده اي