حالا هزار سال است که رفته ایی
عادت نکرده ام به دوریت
در ابتدای هرخیابانی ، به اتهای آن مینگرم
خیال میکنم
روزی باز می گردی
آرام از پشت سر می آیی
دوباره نام کوچک مرا صدا می زنی
و عمر تنهایی ام به پایان می رسد
باز هم باران
من، تو ، جاده
و خیس شدن های پی در پی
چرا نزدیکتر نمی آیی؟
آنقدر...