نتایح جستجو

  1. باران بهاری

    شعر نو

    من، تو را برای شعر برنمی گزینم شعر، مرا برای تو برگزیده است. در هشیاری به سراغت نمی آیم هر بار، از سوزش انگشتانم در می یابم که باز،نام تو را می نوشته ام حسین منزوی
  2. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دل من نه مرد آن است که با غمش برآید مگسی کجا تواند که برافکند عقابی
  3. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    می آیی و من می روم بدرود..بدرود چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم بیهوده بودن تلخ دردی بود..اما.. اما چه درد انگیز ما بیهوده مردیم
  4. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس گشته ام در جهان و آخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس آن چنان در هوای خاک درش می رود آب دیده ام که مپرس...
  5. باران بهاری

    سلام نه به خدا!نمی دونم چرا این جا همه فکر می کنن من عمران خوندم!!

    سلام نه به خدا!نمی دونم چرا این جا همه فکر می کنن من عمران خوندم!!
  6. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    از زندگی از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
  7. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟ :gol:
  8. باران بهاری

    به یاد قیصر امین پور

    (این شعر قیصر با این که تلخه اما زیباست): -اما چرا آهنگ شعرهایت تیره و رنگشان تلخ است؟ -وقتی که بره ای آرام و سر به زیر با پای خود به مسلخ تقدیر ناگزیر نزدیک می شود زنگوله اش چه آهنگی دارد؟
  9. باران بهاری

    شعر نو

    شب شکوه ستوه مرا به باد سپردی؛ به بادهای غریب. سپردن آسان است! شب شکوه ستوه مرا چو کودک بی باوری به همهمه ها، به خون دلمه بسته ی یاران سپردی و رفتی به خویش سپردی، گذاشتی رفتی گذشتن آسان است! شب شکوه ستوه نه اشک بود نه باران تداوم خون بود. چه بارشی که زمین را به آسمان می دوخت! ز پشت پنجره ی...
  10. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    به دست تو تن من می شود کفن امروز بیا و گور مرا هم خودت بکن امروز
  11. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
  12. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    تو رفتی و من تنها به انتهای زمین رسیدم و همه ی شهر مرد با دیروز وَ من غریب ترین مرد این جهان یک عمر اگر تمام جهان می شد آشنا دیروز..
  13. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند (بچه ها جون!واقعا" شرمنده تونم)
  14. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دردی ست درد عشق که هیچش طبیب نیست گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
  15. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    تو ماه روزی و خورشید شب،من اقیانوس نبند راه به امواج مثل سد فردا
  16. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    این غزل ها همه جانپاره ی دنیای منند لیک با این همه از بهر تو می خواهمشان سلام زر ناز جان
  17. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    دیریست که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت کلامی و سلامی نفرستاد
  18. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    ای صاحب کرامت شکرانه ی سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را
  19. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    تو نای باش که مسعود سعد می مانم برای این من آواره از وطن امروز زمانه کنده تو را چون کتیبه ای بر من تراش داده مرا دست کوهکن امروز
  20. باران بهاری

    مشاعرۀ سنّتی

    یا وفا خود نبود در عالم یا کسی اندرین زمانه نکرد
بالا