دورتر از خيال من
كودكي ايستاده
بي ترنم
بي تبسم
ناي نگاهش سوي چراغي نيمسوز است و
راه رهايش پر از چاله هاي آب گرفته اين جماعت فقط خيس از باران
كاش دل داشتم
كه دل هديه ميدادم
به طراوت اين بهار
به همه كودكاني اينسان
كه سرزمين روياهاشان
تيره از نياز نان و
عاطفه گريزان نباشد
كه خود بسازند راه رسيدن...