از اخوانه:
تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید ... دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم ... تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید توانم وصف مرگ جور و صد دشوارتر زان لیک ... چه گویم جور حسرت چون به گفتن در نمی آید چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری...