وقتی بیدار شدم صورتم خیس اشک بود. بالشتم که انگار یک سطل آب رویش ریخته بودند و خودم حال عجیبی داشتم.
چهارشنبه صبح، اواسط شهریور ماه بود که دوش گرفتم و مانتوی نخی سفید و شال نخی سفید به تن کردم. وقتی از اتاق بیرون آمدم مامان و عشرت خانم بهم زل زدند. لبخندی به رویش زدم و گفتم:
ـ مامان اشکالی نداره...