نتایح جستجو

  1. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    نمی دونم چرا ولی یه حسی در درونم بود که نمی گذاشت بابا رو ببینم. می خواستم چشم هامو ببندم. نمی دونم چم شده بود؟ چرا قبلاٌ به ذهنم نیامد!؟ این قدر توی فکر بودم که وقتی صدای بابا رو شنیدم فکر کردم خوابم. دوباره صدام زد: ـ تیام بابا. حالا داشتم بابا رو می دیدم. ای خدا چه بلایی سر بابای نازنین من...
  2. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    هرجوری بود سر دفتر و کتابم رفتم و چند فصل خواندم ولی خوابم برد که با صدای تلفن از جا پریدم. حاج خانم بود و با صدای بشاشی گفت: ـ سلام عروسکم صبحت بخیر. ـ سلام حاج خانم صبح شما هم بخیر. ـ سلام به روی ماه نشسته ات خانم گل. بیدارت کردم؟ ـ دیگه باید بیدار می شدم. آخه باید درس بخونم. ـ ماشاءالله...
  3. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    نیم ساعت بعد مامان زنگ زد. چه عجب یاد من افتاده بود. به خانه زنگ زده بود. گوشی را برداشتم و گفتم: ـ بله، شما؟ مامان که معلوم بود حوصله ی جر و بحث رو ندارد. گفت: ـ تیام، مسخره بازی درنیار. عشرت خانم داره می یاد پیشت در رو براش باز کن. خودمم سعی می کنم تا عصر یه سر بزنم. ـ لطف می کنین...
  4. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    هر جوری بود دو سه لقمه را به زور چای پایین فرستادم و خیره به حاج خانم گفتم: ـ ـ من آماده ام. ـ وا، همین. خدا رحمت کنه خانم بزرگو اگه بود می گفت« تو باید عروس گنجشک ها بشی دختر.» ـ برای چی؟ ـ برا این که قد گنجشک ها غذا می خوری... حیف نیست دختر به این خوشگلی، تو باید عروس شاه پریون بشی.با حاضر...
  5. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    ـ حاج خانم خیلی مهربونن ولی من نیست یکشنبه امتحان فیزیک دارم باید برم درس بخونم. مهندس گفت: ـ خوب همین جا بخونین. مهیا و حسنی هم می تونن با شما درس بخونن، مهیا که امتحانش با شما یکی است. فکر کنم قراره براش معلم بیاد شما هم می تونی رفع اشکال کنی. ـ اشکال ندارم فقط باید بخونم. ابرو هاش به حالت...
  6. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    حاج خانم حرفش رو قطع کرد و گله مند گفت: ـ محمد، منظورت چیه؟ مهندس خیلی سریع جواب داد: ـ هیچی حاج خانم .بنده قصد اهانت نداشتم. هدف قدر دانی از توانائیهای شما بوده. حاج آقا در حالی که می خندید به شانه های پسرش زد و گفت: ـ ای والله، پیرمرد حالا پاشو جل و پلاستو بر دار بریم خونه باغ شاه. مامان که...
  7. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    آن شب مامان را دیدم که گریه می کند و زیر لب چیزی می گه و حاج خانم که دو سه بار پیش مامان نشست و او را در آغوش کشید ،اما من آرام بودم. وقت رفتن که شد از حاج خانم اصرار که مامان اجازه بده من پیش آن ها بمانم و من متعجب به او خیره بودم چون تا حالا خانه ی کسی غیر از دایی و مادربزرگ نمانده بودم و...
  8. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    وقتی به خودم آمدم زیر آلاچیق سر سبزی داشتم زار می زدم. با صدای سرفه ای به سمت درآلاچیق نگاه کردم، او بود و چه آرام و بهت زده نگاهم می کرد. از دست خودم خیلی دلگیر بودم ولی کاریش نمی سد کرد. نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم. با لحنی که هرگز فکرش رو نمی کردم گفت: ـ چادر خیلی بهت می یاد. سکوت...
  9. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    همه توجه ها به من بود از خجالت داشتم آب می شدم. خانم جوانی که شباهت زیادی به مهندس داشت و موهای مش کرده ی سشوار کشیده اش از زیر روسری که حالا پایین افتاده بود و جلوه ی خاصی داشت جلو آمد و گفت: ـ ما شاءالله، هفت الله اکبر. مامان پوستش مثه آینه اس راست می گفتی خیلی خوشگله! و دستی به صورتم کشید...
  10. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    حرفم را با سر تایید کرد و گفت: ـ واقعاٌ درسته. شما که دیگه ماشاءَالله سنگ پا نمی خواین روی هر چی سنگ پاست رو سفید کردین. گیج و منگ به او خیره شدم و گفتم: ـ منظورتون چیه؟ ـ هیچی! کمی به فکر رفتم منظورش چی بود؟ در همون حال فکر سیم های دندونم اومد توی سرم ،ای خدا کی این امتحانا تموم می شه برم پیش...
  11. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    نیم ساعتی بود که روی تخت ولو شده و در افکارم غرق بودم که با صدای زنگ به خودم آمدم. نای راه رفتن نداشتم وقتی صدای زنگ متداوم شد سلانه سلانه به طرف در رفتم .کهندس بود از قیافه اش هیچ چیز خواند نمی شد. سرم را پایین گرفتم و او بی تفاوت تر از همیشه گفت: ـ بهت گفتم حاضرشی! ـ من هم گفتم نمی آم. کلافه...
  12. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    هیچ وقت آن روز رو از خاطر نمی برم بعد از امتحان ادبیات فارسی مراقب وقتی اتمینان حاصل کرد کارم با ورقه تمام شده آرام در گوشم نجوا کرد رفتی پایین برو دفتر خانم مدیر. مانند بره ای حرف شنو همان کار را کردم. در دفتر خانم مدیر و مهندس ضرغام انتظارم را می کشیدند. چه صحنه عجیبی با تعجبی نا خواسته به میز...
  13. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    فصل 3 آن روزها فکر می کردم سخت ترین دقایق عمرم را می گذرانم. فکر می کردم بزرگ ترین تحول زندگیم رخ داده. چه ساده بودم من ،چرا که ترسناک ترین کابوس هایم را به انتظار نشسته بودم. بابا را هیچ وقت این قدر خسته و فرسوده ندیده بودم. دیگه سراغ تارش نمی رفت، حتی دیگه دانشگاه هم نمی رفت. سرفه هایش راه...
  14. shadow_IR

    سلام خانوم خوشگله، شما هم که از من تعریف نکنی پس به کی دلمو خوش کنم؟:redface: بوووووووووووس ها

    سلام خانوم خوشگله، شما هم که از من تعریف نکنی پس به کی دلمو خوش کنم؟:redface: بوووووووووووس ها
  15. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    حالا می دانستم اسمش امیر محمد و 29 سالشه و مهندس عمرانه. شرکتی که توش کار می کرد مال خودشه و اصلاٌ خودش ساختمانش را طراحی کرده. و سه خواهر دارد و خودش تک پسره و از قرار حاج خانم برایش آرزوهای دور و دراز دارد. مهندس هم توی این مدت با ناراحتی انگار که زیر پایش صفحه ی میخی باشد هی پشت فرمان جابه جا...
  16. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    ـ حاج خانم! ـ علیک سلام. ـ سام. شما کجا، اینجا کجا ؟ چرا، چی شده یعنی؟ به تته پته افتاده بود. ـ وا پناه بر خدا. پاک حواسشو از دست داده. خاک بر سرم! ـ این حرفا چیه حاج خانم. من... ـ یعنی تو می خوای بگی یادت رفته قرار بود امروز بامن بیای اداره حج و اوقاف؟ آخه مادر تو چرا این قدر حواس پرت شدی؟ از...
  17. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    به طرف میز کارش رفت به گریه ام شدت دادم و غش و ضعف کردم. با درماندگی به طرفم آمد و زانو زد و پرسید: ـ می خوای ببرمت بیمارستان؟ ـ نه نمی خواد. ـ آخه این طوری که نمی شه. ـ چرا می شه من رو ببرین خونه. چهره در هم کشید و گفت: ـ مامانت می دونه کجایی؟ با بغض سر تکون دادم. او هم با ناراحتی و این بار...
  18. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    هنوز برنامه هفتگی ما یادش بود. دلم گرم شد و گفتم: ـ امروز امتحان داریم درس نمی دن. بینی ام را بالا کشیدم و او گفت: ـ اِ، دیگه بدتر از زیر امتحانم که در میری! ـ در نرفتم کار داشتم. ـ خوب کارت انجام شد . به حمدالله . دستت هم که شکست حالا به سلامتی می ری مدرسه. ـ نه نمی رم. ـ چرا؟ سکوت کردم .می...
  19. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    هنوز برنامه هفتگی ما یادش بود. دلم گرم شد و گفتم: ـ امروز امتحان داریم درس نمی دن. بینی ام را بالا کشیدم و او گفت: ـ اِ، دیگه بدتر از زیر امتحانم که در میری! ـ در نرفتم کار داشتم. ـ خوب کارت انجام شد . به حمدالله . دستت هم که شکست حالا به سلامتی می ری مدرسه. ـ نه نمی رم. ـ چرا؟ سکوت کردم .می...
بالا