آن روز حاج آقا دستور داد تا از آشپزخانه بیرون غذا آوردند.هنوز فرصت نکرده بودم با مامان حرف بزنم،تمام آن ساعت ها محمد با همه حرف زد و به همه نگاه کرد جز با من. اما این ها برام مهم نبود. احساس آدمی رو داشتم که بعد از عمری تشنگی به آب رسیده باشد فقط برایم این مهم بود که حالا عروس خانواده ای بودم که...