نتایح جستجو

  1. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    هنوز برنامه هفتگی ما یادش بود. دلم گرم شد و گفتم: ـ امروز امتحان داریم درس نمی دن. بینی ام را بالا کشیدم و او گفت: ـ اِ، دیگه بدتر از زیر امتحانم که در میری! ـ در نرفتم کار داشتم. ـ خوب کارت انجام شد . به حمدالله . دستت هم که شکست حالا به سلامتی می ری مدرسه. ـ نه نمی رم. ـ چرا؟ سکوت کردم .می...
  2. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    وارد سالن که شدیم چند خانم و آقا به نشانه احترام نیم خیز شدند و با تعجب من را از نظر گذراندند. جلوی دفتر مدیر عامل که رسیدیم احساس کردم زیاده روی کرده ام و دارم بدبختش می کنم. خواستم برگردم که شنیدم با لحن خشکی به منشی بلند بالا و لاغر اندامی که با مهارت کامل آرایش کرده و موهایش را زیر روسری خوش...
  3. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    مامان حرف می زد و او گوش سپرده بود و وقتی سینی قهوه ها را آوردند به دستور او قهوه ها را جلوی مامان و خودش و با اشاره ی دست شیر نسکافه جلوی من قرار گرفت. ای خدا او واقعاٌ مرا تحقیر می کرد یعنی این قدر من را بچه فرض کرده بود که برایم قهوه سفارش نداده بود. به خودم که آمدم مامان و مهندس مشغول...
  4. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    نمی دانم مامان توی صورتم چی دید که رفت توی اتاقش و بعد از نیم ساعت جلوی در صدایم زد. ـ بلند شو حاضر شو مگه نمی خوای بری پیش مهندس آبرو ریزی کنی. از جام جهیدم نمی دونم چه طور دوش گرفتم و لباس تن کردم ولی بیشتر از پنج دقیقه نگذشته بود که صدای مامان تذکر داد که باید مانتو مقنعه ی مدرسه را بپوشم چون...
  5. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    بعد از ظهر بابا خواست به کتابخانه بروم وقتی به کتابخانه رفتم دیدم تار می زند و توی حال خودشه. بابا مرد خوش قیافه ای بود، حتی حالا که جا افتاده شده بود هیکل قوی و برازنده ای داشت. پیراهن نخی آزاد سفید رنگش و موهای مواج مشکی که تارهای سپید لا به لای آن نمایان بود و تا زیر گردنش می آمد به او حالت...
  6. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    بعد از ظهر بابا خواست به کتابخانه بروم وقتی به کتابخانه رفتم دیدم تار می زند و توی حال خودشه. بابا مرد خوش قیافه ای بود، حتی حالا که جا افتاده شده بود هیکل قوی و برازنده ای داشت. پیراهن نخی آزاد سفید رنگش و موهای مواج مشکی که تارهای سپید لا به لای آن نمایان بود و تا زیر گردنش می آمد به او حالت...
  7. shadow_IR

    وااااااااااااو از این که ارتقا پیدا کردی خیلی خوشحال شدم. دست راستت زیر سر من!!!!

    وااااااااااااو از این که ارتقا پیدا کردی خیلی خوشحال شدم. دست راستت زیر سر من!!!!
  8. shadow_IR

    رویا (مهناز صیدی)

    ساعت از 2/5 شب گذشته بود.همه در خواب بودند.دریچه ی بالای گلخانه به آرامی و بدون سرو صدا باز شد.با اشارۀ او مرد دیگر آهسته پایین پرید وبه دنبال او خودش نیز همراه شد.خانه غرق سکوت بود.با اشاره به هم اسلحه ها را از پشت درآوردند وهمزمان با یکدیگر وارد اتاق خواب شدند.هردو کارخود را خوب می...
  9. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    دو دل بودم ولی بالاخره دل به دریا زدم و گفتم: ـ اگه حرف بزنم قطع نمی کنین؟ ـ نه ، به شرط این که صداتو واضح بشنوم. تا حالا خیلی آرام حرف زده بودم پیش خودم گفتم« بذار صدامو بشنوه مرگ یه بار و شیون یه بار». ـ سلام، من دلم... دلم میخواست صداتونو بشنوم. دوباره مکث کرد بعد گفت: ـ تو صدات خیلی آشناست...
  10. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    شب مثل دزدها سر دفتر تلفن مامان رفتم و با هزار زور شماره ی مهندس ضرغام رو پیدا کردم. قلبم به شدت می زد و احساس بدی داشتم. من تا حالا بدون اجازه ی مامان دست به وسایلش نزده بودم ولی خیلی زود احساس ندامتم جایش را به شوق شنیدن صدای مهندس ضرغام داد. دیگه طاقت نداشتم باید کاری می کردم ، موبایلم را بر...
  11. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    آن زنگ هم در میان بهت و هیاهوی بچه ها به پایان رسید با خوردن زنگ تفریح هر کسی یه چیزی می گفت، یاسی می گفت: ـ من فکر می کردم آقای ضرغام بالاخره تصمیم می گیره همه ما را در جا عقد کند واقعاٌ عجب آدم بی معرفتیه. پانی که از مسخره بازی های یاسی حرصش گرفته بود گفت: ـ آخه خنگ، توی کدوم دین شما فرض کردین...
  12. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    دختر کنار سامان که تا حالا آرام ایستاده بود با یه حالتی به سامان نگاه کرد و گفت: ـ سامان این بچه مدرسه ایها کین تو باهاشون حرف می زنی؟ قبل از این که سامان دهنش را باز کند ،نگار با صدایی که بیشتر شبیه به فریاد بود گفت: ـ این ها همونین که به سامان خان حرف زدن یاد دادند. سامان که سعی در میانجی گری...
  13. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    پانی و نگار هم با خنده شروع کردن به متلک گفتن و اذیت کردن! اما من بی تفاوت به هر سه شون نگاه می کردم. تا حدی سعی در پوشاندن خجالتی که به خاطر برملا شدن رازم احساس می کردم. یاسی گفت: ـ خوب حالا که روزه سکوت هم می گیری !نترس یه کم این دهن رو باز کن به مامانت نمی گم دندونات رو موش خورده! پانی که...
  14. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    روز جمعه سر در گُم بودم مامان که واقعاٌ کلافه بود اعتراض کرد و گفت: ـ ببین تیام از من خواستی برات، مهندس ضرغام را برای تدریس فیزیک استخدام کنم که کردم. حالا مشکلت چیه ؟اصلاٌ معلوم هست تو چته؟ و بعد رو به پدرم کرد و گفت: ـ علی تو یه چیزی بهش بگو حرف من رو که گوش نمی کنه. بابا ،با محبت نگاهم کرد و...
  15. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    به زور یک لقمه وارد دهانم شد و سپس لقمه بعدی. در حال جویدن لقمه پنچم ،زنگ در به صدا در آمد. گریه ام گرفته بود و مامان همچنان دست بردار نبود. در را با هزار مصیبت باز کردیم و در حالی که با عجله دهانم را با دستمال تمیز می کردم دم در منتظر ورودش بودم و با عقل کودکانه ام شروع کردم به فکر کردن این که...
  16. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    فصل 2 روز پنجشنبه از صبح نگران بودم یعنی فکر نمی کنم از شب قبل خوابم برده بود. هر پنجشنبه در میان مدرسه تعطیل بود آن روز سعی کردم تا فیزیک را دوره کنم کاری که حالا تقریباٌ برایم عادت شده بود اما فکرم کار نمی کرد. مامان پنجشنبه ها صبح کلاس داشت وقتی برگشت همچنان کتاب فیزیک در مقابلم و حواسم در...
  17. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    شهرام پسر خاله شهناز پدر خودش را در آوردهبود تا دار ساز بشه تا مادرش بتونه بگه «پسرم دکتره» و مرسده هم که هر چی خاله شهناز می گفت با ضریب دو ارا می کرد.بهرام و بهروز پسر های خاله مهناز به ترتیب دوره وکالت و سال آخر دبیرستان را می گذراندند. خاله ماهرخ دو تا پسر داشت آرمان و سامان که تنها دلخوشیش...
  18. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    با دیدن تاریخ هفته ی بعد نفس عمیقی کشیدم که یاسمن گفت:ـ ای بابا تو همه ی هوا رو برداشتی برای خودت قبول نیست.از حرف یاسی خنده ام گرفت . یاسی دختر مهربون و شوخی بود ،مادر و پدر و برادرش هر سه دندانپزشک بودند و یاسی همیشه شوخی می کرد و می گفت«توی خونه ی ما همیشه بحث داغ دندون به راهه بعضی مواقع سر...
  19. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    یک روز دوستم فرانک که کلاس 3/2 ریاضی بود گفت: ـ یکی از بچه هاشون در بارهی مسئله ی مهندس امینی سوال کرده و اون خیلی خشک جواب داده اگر شما وقتی را که صرف تجسس در زندگی خصوصی دیگران می کنید به مطالعه درستون اختصاص بدید مطمئن باشید که در المپیاد جهانی مقام می آرید. و خیلی سریع به بحث شیرین فیزیک...
  20. shadow_IR

    وقتی بزرگ شدم نوشته پریما سراب

    ـ خانم .... خانپور !خانم خانپور؟.... یکهو به خودم اومدم پانته آ دوباره زده بود توی پهلوم پهلوم واقعاً درد گرفته بود . در حالی که یک دستم به پهلوم بود از جا بلند شدم برگه ام را بگیرم. وقتی رسیدم به میز مهندس دست آزادم رو دراز کردم برگه رو به طرفم گرفت و همان طور که سرش پایین بود گفت: ـ خدا بد نده...
بالا