نتایح جستجو

  1. *زهره*

    سهراب سپهری

    گردش ماهی ها روشنی من گل آب پکی خوشه زيست مادرم ريحان می چيند نان و ريحان و پنير آسمانی بی ابر اطلسی های تر رستگاری نزديک لای گلهای حياط نور در کاسه مس چه نوازش ها می ريزد نردبان از سر ديوار بلند صبح را روی زمين می آرد پشت لبخندی پنهان هر چيز روزنی دارد ديوار زمان که از آن چهره من...
  2. *زهره*

    سهراب سپهری

    دم غروب ميان حضور خسته اشيا نگاه منتظری حجم وقت را می ديد و روی ميز هياهوی چند ميوه نوبر به سمت مبهم ادرک مرگ جاری بود و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش فراغت نثار حاشيه صاف زندگی می کرد و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را گرفته بود به دست و باد می زد خود را مسافر از اتوبوس پياده شد...
  3. *زهره*

    سهراب سپهری

    روح من در جهت اشیا جاری است روح من کم سال است روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد روح من بیکار است قطره های باران را , درز اجر ها را , می شمارد روح من گاهی , مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد من ندیدمدو صنوبر را با هم دشمن من ندیدم بیدی , سایه اش را بفروشد به زمین رایگان می بخشد ,نارون...
  4. *زهره*

    سهراب سپهری

    رخت ها را بايد بکنيم اب در يک قدمی است روشنی را بچشيم شب يک دهکده را وزن کنيم, خواب يک اهو را گرمی لانه ی لکلک را ادراک کنيم روی قانون چمن پا نگذاريم در موستان گره ی ذايقه را باز کنيم و دهان را بگشاييم اگر ماه در امد و نگوييم که شب چيز بدی است و مگوييم که شب تاب ندارد خبر از بينش...
  5. *زهره*

    سهراب سپهری

    و نترسيم از مرگ (مرگ پايان کبوتر نیست مرگ وارونه ی زنجير نيست مرگ در ذهن اقاقی جاری است مرگ در اب و هوای خوس انديشه نشيمن دارد مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گويد مرگ با خوشه ی انگور می ايد به دهان مرگ در حنجره ی سزخ گلو می خواند مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است مرگ گاهی ريحان...
  6. *زهره*

    شعر نو

    باغ بود و دره – چشم انداز پر مهتاب ذاتها با سايه هاي خود هم اندازه خيره درآفاق و اسرار عزيز شب چشم من – بيدارو چشم عالمي در خواب نه صدائي جز صداي رازهاي شب و آب و نرماي نسيم و جيرجيركها پاسداران حريم خفتگان باغ و صداي حيرت بيدار من(من مست بودم ، مست) خاستم از جا سوي جو رفتم،...
  7. *زهره*

    غزل و قصیده

    تا به شب ای عارف شیرین نوا آن مایی آن مایی آن ما تا به شب امروز ما را عشرتست الصلا ای پاکبازان الصلا درخرام ای جان جان هر سماع مه لقایی مه لقایی مه لقا در میان شکران گل ریز کن مرحبا ای کان شکر مرحبا عمر را نبود وفا الا تو عمر باوفایی باوفایی باوفا بس غریبی بس...
  8. *زهره*

    مشاعرۀ سنّتی

    یاد باد آنکه چو چشمت بعتابم می‌کشت معجز عیسویت در لب شکرخا بود
  9. *زهره*

    مشاعرۀ سنّتی

    ساقی حدیث سرو و گل و لاله می‌رود وین بحث با ثلاله‌ی غساله می‌رود
  10. *زهره*

    كوي دوست

    هیچ دستی دل تنهای مرا به سراپرده‌ی شادی ننشاند و کسی با من سخن از عشق نگفت. تو بیا باران باش و به ذرات عطشناک وجودم تو ببار...!
  11. *زهره*

    شعر نو

    پيشينيان با ما در کار اين دنيا چه گفتند؟ گفتند : بايد سوخت گفتند : بايد ساخت گفتيم : بايد سوخت، اما نه با دنيا که دنيا را ! گفتيم : بايد ساخت اما نه با دنيا که دنيا را !!
  12. *زهره*

    شعر نو

    قاصدک هان چه خبر آوردي؟ از کجا وز که خبر آوردي؟ خوش خبر باشي اما، اما، گرد بام و در من بي ثمر مي گردي انتظار خبري نيست مرا نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري، برو آنجا که بود چشمي و گوشي با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند دست بردار از اين در وطن...
  13. *زهره*

    شعر نو

    باز كن پنجره را تو اگر بازكني پنجره را من نشان خواهم داد به تو زيبايي را بگذاز از زيور و آراستگي من تو را با خود تا خانه ي خود خواهم برد كه در آن شكوت پيراستگي چه صفايي دارد آري از سادگيش چون تراويدن مهتاب به شب مهر از آن مي بارد
  14. *زهره*

    كوي دوست

    بالاتر کجاست؟ دورتر از چشمه ی خورشیدها... برتر از این عالم بی انتها... باز هم بالاتر از عرش خدا... عرصه ی پرواز مرغ فکرهاست...!!
  15. *زهره*

    غزل و قصیده

    بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان شب ترک تازی‌ها بکن کان ترک در خرگاه شد گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان زیرا که ما بردیم...
  16. *زهره*

    شعر نو

    مينويسم از عشق تا تن کاغذ من جا دارد. با تو از حادثه ها خواهم گفت گريه اي گريه اگر بگزارد!! با تواز روز ازل خواهم گفت با تو از اوج غزل خواهم گفت مي نويسم همه ي هق هق تنهايي دل را* تا تو به ارامش دريا برسي تا تو هق هق همراه سکوتم باشي، به حريم خلوت عشق تو تنها برسي مي نويسم از تو تا...
  17. *زهره*

    مشاعرۀ سنّتی

    توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
  18. *زهره*

    سهراب سپهری

    دشت هايي جه فراخ کوه هايی چه بلند در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟ من دراين آبادی پی چيزی می شت هايی چه فراخ گشتم پی خوابی شايد پی نوری ‚ ريگی ‚ لبخندی پشت تبريزی ها غفلت پکی بود که صدايم می زد پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم چه کسی با من حرف می زد ؟ سوسماری لغزيد راه افتادم...
  19. *زهره*

    سهراب سپهری

    ريخته سرخ غروب جابجا بر سر سنگ کوه خاموش است می خروشد رود مانده در دامن دشت خرمنی رنگ کبود سايه اميخته با سايه سنگ با سنگ گرفته يوتد روز فرسوده به ره می گذرد جلوه گر امده در چشمانش نقش انيوه ي يك لبخنى جغى بر كنگره ها می خواند لاشخورها, سنگين , از هوا,تک تک, ايند فرود...
  20. *زهره*

    سهراب سپهری

    اسمان, ابی تر اب,ابی تر من در ايوانم, رعنا سر حوض رخت می شويد رعنا برگ ها می ريزد مادرم صبحی می گفت :موسم دلگيری است من به او گفتم :زندگی سیبی است ,گاز بايد زد با پوست زن همسايه در پنجره اش تور می بافت می خواند من«ودا»می خوانم گاهی نيز طرح می ريزم سنگی,مرغی,ابری, افتابی يکدست سارها...
بالا