مانده تا برف زمين آب شود
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر
ناتمام است درخت
زير برف است تمناي شناكردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات
مانده تا سيني ما پرشود از صحبت سنبوسه و عيد
در هوايي كه نه افزايش يك...
ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بیوفا نگار من، میکند به کار من
خندههای زیر لب، عشوههای پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟...
من آینهی طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار
ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار
در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک میریز، ای سینه! باش افگار
هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این،...
ای صنم در دلبری هم دست و هم دستان تراست
بر دل و جان پادشاهی هم دل و هم جان تراست
هم حیات از لب نمودن هم شفا از رخ چو حور
با دم عیسی و دست موسی عمران تراست
در سر زلف نشان از ظلمت اهریمنست
بر دو رخ از نور یزدان حجت و برهان تراست
ای چراغ دل نمیدانی که اندر وصل و هجر
دوزخ بی...
به کنار تپه شب رسيد
با طنين روشن پايش آينه فضا را شکست
دستم درتاريکي اندوهي بالا بردم
و کهکشان تهي تنهايي رانشان دادم
شهاب نگاهش مرده بود
و تابش بيراهه ها
و بيکران ريگستان سکوت را
و او پيکره اش خاموشي بود
لالايي اندوهي بر ما وزيد...
دستي افشان تا ز سر انگشتانت صد قطره چكد هر قطره شود خورشيدي
باشد كه به صد سوزن نور شب ما را بكند روزن روزن
ما بي تاب و نيايش بي رنگ
از مهرت لبخندي كن بنشان بر لب ما
باشد كه سرودي خيزد در خور نيوشيدن تو
ما...
درها به طنين هاي تو واكردم
هر تكه را جايي افكندم پر كردم هستي ز نگاه
بر لب مردابي پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم رفتم به نماز
در بن خاري ياد تو پنهان بود برچيدم پاشيدم به جهان
بر سيم درختان زدم...
ديشب لب رود شيطان زمزمه داشت
شب بود و چراغك بود
شيطان تنها تك بود
باد آمده بود باران زدهبود شب تر گلهاي پرپر
بويي نه براه
ناگاه
آيينه رود نقش غمي بنمود شيطان لب آب
خاك سيا در خواب
زمزمه اي مي مرد بادي مي رفت...
در جوي زمان در خواب تماشاي تو مي رويم
سيماي روان با شبنم افشان تو مي شويم
پرهايم ؟ پرپر شده ام چشم نويدم به نگاهي تر شده ام
اين سو نه آن سو يم
و در آن سوي نگاه چيزي را مي بينم چيزي را مي جويم
سنگي مي شكنم رازي...
مست آن ترک به کاشانه من بود امروز
وه چه غوغا که نه در خانهی من بود امروز
وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند
با من این نوع که جانانهی من بود امروز
بی لبت خون دلی بود که دورم میداد
می که در ساغر و پیمانهی من بود امروز
بسکه شب قصهی دیوانگی از من سر زد
بر زبان همه افسانهی...