وقتي كه شب هنگام گامي چند دور از من
نزديك ديواري كه بر آن تكيه مي زد بيشتر شبها
با خاطر خود مي نشست و ساز مي زد مرد
و موجهاي زير و اوج نغمه هاي او
چون مشتي افسون در فضاي شب رها مي شد
من خوب مي ديدم گروهي خسته از ارواح تبعيدي
در تيرگي آرام از سويي به سويي راه مي رفتند
احوالشان از خستگي مي...