دیریست که آتش از تنم می ریزد .......................... صد حنجره خون از سخنم می ریزد
با بار غمی که روی دوشم مانده ست ........................ بر کوه اگر تکیه زنم می ریزد
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرين داد
صبر و آرام تواند به من مسکين داد
وان که گيسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگين داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم
که عنان دل شيدا به لب شيرين داد
گنج زر گر نبود کنج قناعت باقيست
آن که آن داد به شاهان به گدايان اين داد
خوش عروسيست جهان از...